مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

کارهای بدون ریا

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

شهیدجاویدالاثر امیرکاظم زاده 

"جزء اولین شهداےمدافع حرم"

نحوه شهادت همراه انفجار مهیب در تانک که چیزی از پیکر مطهر باقی نماند... شهادت ۱۴خرداد۹۲

همه کارهاشو دوست داشت بدون اینکه کسی بدونه انجام بده .بدون ریا، مادرشون نقل میکنند بعد از ازدواج شهید و ازدواج خواهران .، با توجه به بیماری و تنهایی مادر یه روز نزدیک عید بود که شهید ساعت 6صبح از در وارد شد و سریع مشغول نظافت منزل شد . مادر میگفت مگه نمیری سره کار ؟ شهید گفت امروز مرخصی گرفتم فرماندم مادرمه در اختیار اونم ولی باید قسم بخوره به کسی نگی من اومدم کارای خونرو کردم.

@Shohadaye_Modafe_Haram

بخشی از دفتر خاطرات شهید«سیدعیسی حسینی»:

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ


شهید«سیدعیسی حسینی»

فرزند:سیدمحمد

متولد:1350

شهادت:1393

محل:شهادت حلب

مزار:قم بهشت معصومه(س)

زندگی انسان توام از امتحان و سختی های فراوانی است اما با صبر و شکیبایی و توکل به خدای مهربان یاری گرفتن از ائمه اطهار(علیهم السلام) زندگی زیباست .من این زیبایی ها را همه ازپروردگار جهانیان و معجزاتی که در تمام مراحل زندگی ام دیده ام دارم . فاطمه دخترم بهترین معجزه در زندگی مشترک با همسر دلسوزم است . فاطمه نور چشم من که با عنایت پروردگارم و شفاعت آقام امام زمان(عج) و همینطور آقام حضرت ابولفضل(علیه السلام) قبل از به دنیا آمدنش وارد زندگی ما شد به همین دلیل هر شب عاشورا گوسفند نذر آقا کرده ام؛امامیدانم که ذره ای از کرامات ایشان را نتوانسته ام جبران کنم .اما میدانم که ائمه(علیهم السلام) همه بزرگوارتر از این ها هستند .اعتقاد من به این است که زندگی در دنیا برای مومن فقط قفس می باشد و رهایی از این قفس جز به اذن خداوند کریم و دانا انجام نخواهد شد.

ڪاناڸ رسمے«سرداراڹ فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

ارسالی یکی از کاربران گرامی

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ


ما بچه های مدرسه ...به عشق شهدا اومدیم و یه طرح ابتکار ی راه انداختیم. ..

بهمن 94 بود. ...

تب و تاب شهدای مدافع تو بچه ها بالا گرفته بود. .خصوصاً شهید صدرزاده و. ...

نزدیکای شهادت حضرت زهرا بود .....گفتیم وسایل حجاب (ساق، چادر و. .) بفروشیم و سود رو بذاریم برای کار فرهنگی. ...

تو ى کلاس ها می رفتیم و درخواست کمک مالی می کردیم. ..1000 ...2000! !!!!!

خلاصه یه مقدار خیییلی کم جمع شد. ..به قول بچه ها اقتصاد مقاومتی راه انداختیم. .

به فکرمون زد کانون شهدا راه بندازیم. ..

یکی از کلاس های خاک خورده مدرسه رو تمییز کردیم. ...

با پولی که جمع شده بود عکس شهدا رو پرینت گرفتیم زدیم به دیوار ....دیوار کانون رو با طرح ارتشی و سربند شهدا تزیین کردیم. و......

سرتون رو درد نیارم حسسسابی زحمت کشیدیم! !!.

تو ى کانون هم براى بچه ها کلیپ و. ..از زندگی شهدا پخش می کردیم. ..نمی دونستیم کار میگیره یا نه. ..سپردیم دست شهدا. ...که کار خودتونه، خودتون پیش ببرید. ..اولین شهید، مهدی نوروزی بودن که مصاحبه با همسرشون رو پخش کردیم. ..جلسه اول بود. ..چند تا از بچه ها کلیپ رو میدیدن و مثل سیل اشک می ریختند. ..

بچه هاخیییلی جذب شدن. ..حتی بچه هاى غیر مذهبی. ....جالب بود که حتی مسؤولان اداره براى بازدید یه اتاق خاک خورده که حالا دیگه پاتوق بچه ها شده بود، اومدن. ..

اصل مطلب این که شهدا خیییلی نظر داشتن. ...

کمک میکردن. ...راهنمایی میکرد ن. .....

ما یاد گرفتیم. ...خیلی چیز ها رو. .

اینکه میشه با پول و امکانات کم یه کار بزرگ کرد. ....

اینکه باید کار فرهنگی کرد و به فکر نشدن کار نبود. ...باید توکل کرد و کار کرد. ..

شاید اینکه کار ساده ی ما اینقدر نتیجه داد مثلا چادری شدن چند نفر از بچه ها و. ...این بود که سعی میکردیم یه کم اخلاص داشته باشیم و توکل کنیم به خدا. ...

  حالا بذارید از شهیدی بگم که کربلا نرفت و عوض الان داره تو روضه حضرت زهرا اشک میریزه  :                                                                                                                                         اربعین 92 می‌خواست برود کربلا. گفتم: ببین برای یک نفر جا دارید؟ گفت:  می‌آیی؟ گفتم: آره. گفت: 3-2 روز مهلت بده، جواب می‌دهم. طول کشید؛ فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد.

گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی‌تواند برود. پرسیدم چرا جور نشد؟ گفت: کربلا رفتن مشکلی نیست؛ هیچ طوری جور نشد، از طریق بچه‌های عراق می‌رویم؛ بچه‌ها گفته‌اند تو تا مرز شلمچه بیا ما از آنجا می‌بریمت کربلا ولی الان مشکلی برایم پیش آمده، شاید با این کاروان نتوانستم بروم شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم.

 گفتم: در هر صورت مرا هم در نظر داشته باش. قولش را داد و من تا چند روز مرتب به محمودرضا زنگ ‌زدم اما به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم.

 محمودرضا 27 روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه‌ سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم. مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: مداح می‌پرسد محمودرضا کربلا رفته؟ جا خوردم. ماندم چه بگویم. گفتم: نه نرفته بود. وقتی آن شخص رفت، جمله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایان‌بندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صدای معطر می‌گوید: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها؛ نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست».

خلاصه

اومدیم مقر...داشتم بادخودم فکر میکردم که هماهنگی هاشو بکنم و ببرمشون خط...

یقین داشتم که اگه با حاجی هم مطرح کنم و بگم این دو نفر خودشون اومدن دمشق و میخوان وایستن، حرفی نداره و مخالفت نمیکنه...

این بود که از توی ماشین زنگ زدم و گوشی رو گذاشتم رو آیفون و به حاجی گفتم که قضیه اینه و اینا نیروهای چنینند و چنانند...و اینطوری میخواستم بذارمش تو عمل انجام شده، که حاجی هم نه گذاشت و نه برداشت ،

گفت الا و بالله بهشون بگو از همون راهی که اومدن برگردن...چک و چونه ها تاثیری نداشت و از اینکه حاجی حرفمو شهید کرده بود ، دلخور شدم...با شنیدن صحبتهای حاجی،سجاد و صادق باهم جر و بحثشون شد...

یکیشون گفت:من که گفتم این همه هزینه کردیم و راه اومدیم و درست نشد...

باز اون یکی میگفت:با همه خداحافظی کردیم و اگه برگردیم صلاح نیست و...

خلاصه کار به فحش و فحش کاری رسید ا لبته به حالت رفاقتی...

گفتم بابا دعوا نکنید،اگه بی بی طلبیده باشن، شک نکنید و قطعا درست میشه...راه بی بی راه سختیه و...

خلاصه چون حاجی تکلیف رو روشن کرده بود و دستور اکید داده بود دیگه نمیشد نگهشون داشت...

صادق خداحافظی کرد و سجاد رفت حلب...

آقا امیرحسین حاجی نصیری(جانباز قطع نخاع که در گروه حضور دارند) و شهید عمار کارش رو درست کردن...

چند روزی نگذشت که، سید ابراهیم صداش کرد و برد پیش خودش...

تکاوری که فرمانده‌اش را سربلند کرد

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ


گفت‌وگوی «جوان» با پدر شهید محسن قوطاسلو اولین شهید مدافع حرم ارتش

تکاوری که فرمانده‌اش را سربلند کرد

شهید محسن قوطاسلو اولین شهید مدافع حرم ارتش است که در بیست و سوم فروردین ماه 95 در استان حلب سوریه به شهادت رسید. ستوان دوم شهید محسن قوطاسلو از تکاوران تیپ 65 نوهد ارتش جمهوری اسلامی ایران و جزو نخستین نیروهایی ارتشی اعزامی به سوریه بود. شهید قوطاسلو متولد 1369 بود که با وجود سن کمش، اندیشه‌ای والا و تنی آماده و ورزیده داشت و جمع این ویژگی‌ها از او نیرویی منحصر به فرد ساخته بود. اصغر قوطاسلو پدر شهید که خود روزگاری نه چندان دور در قامت یک رزمنده از مرز و بوم این دیار دفاع کرده است، حالا در گفت‌‌وگو با «جوان» از فرزند شهیدش می‌گوید.

نویسنده : احمد محمدتبریزی 

پسرتان در دوران کودکی چطور بچه‌ای بود؟ کمی از علایق و کارهایی بگویید که آقا محسن آن زمان انجام می‌داد. 

پسرم از همان بچگی مکبر مسجد بود. با مسجد خیلی انس داشت و فرمانده حوزه هم بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج حضرت بقیه‌الله حوزه 2 امام حسن مجتبی(ع) سپاه پاکدشت، فرماندهی گروه‌های ناصحین و صالحین و نیز فرماندهی بسیج دانش‌آموزی پایگاه‌های مقاومت پاکدشت را بر عهده داشت. خیلی این راه را دوست داشت و با علاقه کارهایش را انجام می‌داد. 

شما پسرتان را اینطور بار آوردید یا خودش مسیر زندگی‌اش را پیدا کرد؟

کوچک‌تر که بود محسن را با خودم به هیئت‌ها می‌بردم. مادرشان هم با قرآن مأنوس است. ما در خانه ضبط‌ صوت هم نداریم. ممکن است برخی خانواده‌ها نواری بگذارند و آهنگی گوش کنند ولی در خانه ما چنین چیزی نبود. از صبح رادیو قرآن روشن است. خانمم جز رادیو قرآن هیچ شبکه‌ دیگری را گوش نمی‌دهد. اگر تلویزیون هم روشن کنیم فقط شبکه قرآن را نگاه می‌کنیم. من سه پسر دارم و هیچ‌کدام اصلاً اعتراضی ندارند به اینکه چرا ضبط‌ صوت در خانه نیست. محسن مداحی‌های سید ذاکر را خیلی دوست داشت و در گوشی‌‌اش مداحی‌هایش را ریخته بود و گوش می‌کرد. خودش هم ته صدایی داشت و گاهی مداحی می‌کرد. الان پسر کوچکم هم مکبر مسجد است. بچه‌هایم همه مقید و معتقد هستند که این هم خواست خداست. خدا دوستمان داشته که این بچه‌ها را نصیبمان کرده است. محسن را هم خدا خودش داد و خودش هم گرفت. او در راهی که دوست داشت قدم گذاشت. به هر کسی که می‌رسید می‌گفت دعا کنید شهید شوم. 

از چند سالگی اندیشه شهادت و شهید شدن در ذهنش افتاده بود؟

همین چند سال اخیر که خودش را بیشتر و بهتر شناخت. در سوریه نوبتش تمام شده بود و به محسن گفتند که برگرد، ولی او می‌گوید یا با پیروزی برمی‌گردم یا با شهادت. محسن واقعاً انسان دیگری بود. حقوقش را هم تقسیم می‌کرد. به کسانی که نیاز داشتند به عنوان قرض و کمک می‌داد و به دیگران کمک می‌رساند. 

فکر شهادت تحت تأثیر چه عواملی در ذهن آقا محسن افتاد؟

ایشان خیلی به مسائل معنوی علاقه داشت و همیشه به هیئات‌ و حسینیه‌های مختلف می‌رفت. در مجالس مذهبی شرکت می‌کرد و واقعاً علاقه‌‌مند بود. محسن چیز دیگری بود. در دل همه جا داشت. همه دوستش داشتند. دو، سه شب اول پس از شهادتش تا صبح مزارش خالی نبوده است. تا صبح دعا و قرآن و مرثیه سر قبرش خوانده‌اند. الان هم بچه‌ها و دوستانش می‌روند. چند وقت پیش دو طلبه را دیدم که سر مزارش آمده‌اند و می‌گویند ما طلبه هستیم و شهید استاد ما بود. گفتم مگر محسن چه کار کرده؟ گفتند نمی‌دانید که شهید با دل ما چه کرده است و دست خودمان نیست و کشان کشان به اینجا می‌آییم. کسانی که تنها دو، سه بار با پسرم مراوده داشتند، جذبش می‌شدند. اخلاقش طوری بود که همه جذبش می‌شدند. یک بار با دانشجویان مشهد رفت و آن دانشجویان همیشه تعریفش را می‌کردند؛ می‌گفتند در محافل جمعی بیشتر شنونده بود و دوست داشت کار مثبت انجام بدهد. سعی می‌کرد کمتر حرف بزند و بیشتر بشنود و یاد بگیرد. بارها دیده بودم اگر پیرمردی یا پیرزنی بار و وسیله‌ای در دستشان دارند، وسایل را می‌گرفت و تا خانه‌شان می‌رساند. اگر با هم بودیم و می‌گفتم الان کار داری، ‌می‌گفت: اول اینها را برسانم بعد به کار خودم می‌رسم. همیشه برای کار خیر پیشقدم بود. در سوریه هم که بود به ما زنگ زد و گفت این کارت عابر بانکم پیشتان باشد، هر وقت بچه‌های هیئت آمدند به بچه‌های هیئت بدهید تا مبلغی از آن را برای هیئت استفاده کنند. با فرمانده و دوستانش رفته بودند تا حلیمی بخورند. او حساب کرده بود و آنجا دوستانش گفته بودند چقدر تو دست و دلباز هستی که گفته بود این اخلاقم به پدرم رفته است. 

شغلش را خودش انتخاب کرده بود؟

اتفاقاً زمانی که می‌خواست به ارتش برود گفتم بیا جاهای مختلف را نشانت بدهم. آقای ضرغامی بچه‌محل قدیم ماست و حتی گفتم بیا پیش حاج عزت برویم ولی خودش تحقیق کرد و ارتش انتخاب اول و آخرش شد. آقا محسن دانشگاه امام علی(ع) درس خواند و مدرک کارشناسی رشته مدیریت دفاعی داشت. حتی یک سال که در دوره شیراز بود، گفت دوست دارم در تیپ 65 بیفتم و کارهای عملیاتی کنم. نزدیک 190 سانتی‌متر قد داشت و بلند بالا بود. دوره غواصی، غریق‌نجات، چتربازی و کوهستان دیده بود و به نوعی تئوری و عمل را کنار هم داشت. حتی گفته بودم می‌توانم به قسمت‌های اداری منتقلت کنم که در جواب گفته بود اگر می‌خواهی در حق من لطفی کن سفارش کن مرا به سوریه ببرند. مخالفتی نکردم و گفتم خودت تصمیم‌گیرنده هستی. موقع رفتن هم گفتم پسرم فکرهایت را کرده‌ای که تصمیم به رفتن گرفته‌ای. گفت عاشقانه فکر کرده‌ام. می‌گفت من نروم کی برود؟ می‌گفت اگر ما نرویم آنها داخل می‌آیند. ما باید برویم و دفاع کنیم. حرم بی‌بی‌مان است باید برویم و دفاع کنیم. گفتم وقتی برگردی به خواستگاری می‌رویم که ‌خندید و ‌گفت فکر نکنم به خواستگاری برسم، من راه خودم را انتخاب کرده‌ام. از همه خداحافظی کرد و گفت من دیگر برنمی‌گردم. 

پختگی صحبت‌های شهید هیچ نشانی از یک جوان بیست و چند ساله ندارد و انگار ما با یک فرد 40، 50 ساله طرف هستیم؟

موقع صحبت وقتی به حرف‌هایش گوش می‌دادی خیلی از سن خودش جلوتر بود. آنقدر متین بود که  بعضی مواقع من کم می‌آوردم. اگر خانه بود و من از بیرون به خانه می‌آمدم مثل فنر از جایش بلند می‌شد و تا دست به من نمی‌داد و صورتم را نمی‌بوسید نمی‌نشست. حتی جلوی من پایش را هم دراز نمی‌کرد تا یک وقت به من بی‌احترامی نکند. خیلی دوستم داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم و همه وجودم بود. 

با این علاقه و عشقی که بین‌تان بوده برای رفتنش مخالفتی نکردید؟

وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادم، ‌ایشان گفت مبارکش باشد. ایشان ارادتش خیلی از من بیشتر و قوی‌تر است. ما وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم. من چندین جا گفته‌ام پسرم که سرباز رهبر بود من هم سرباز رهبرم، اگر نیاز باشد خودم هم می‌روم. 

چه مدت آنجا بودند؟ رفتن و شهادتشان چقدر طول کشید؟

دو ماه؛ البته باید برمی‌گشت و به مرخصی می‌آمد. به دوستانش که برمی‌گردند می‌گوید من برنمی‌گردم و تجدید دوره می‌کنم؛ یا با پیروزی برمی‌گردم یا با شهادت. آنجا فرمانده فاطمیون هم بود. با یکی از نیروهای تیپ فاطمیون که صحبت می‌کردم می‌گفت ایشان مثل افراد دیگر نبود؛ غذایش را با ما می‌خورد، با ما زندگی می‌کرد و با ما می‌خوابید. می‌گفت بعضی اوقات که سردش می‌شد ما چهار، پنج نفره بغلش می‌کردیم تا گرمش کنیم. تا این اندازه عاشقانه دوستش داشتیم. می‌گفت برادرمان بود نه فرمانده‌مان. همه را جذب خودش کرده بود. وقتی با آقای پوردستان ملاقات داشت، حاجی را محکم بغل می‌کند و می‌گوید امیر سربلندت می‌کنم. من تعریف نمی‌کنم و دوست دارم بیایید از محل زندگی‌مان تحقیق کنید. ببینید معلم‌هایش درباره‌اش چه می‌گویند. رشته‌اش در دوران دبیرستان ریاضی بود. من نمی‌دانم با چه زبانی از محسن بگویم. واقعا یک فرشته بود که همه را دوست داشت و همه هم او را دوست داشتند. 

الان جایش خیلی خالی است؟

از این خوشحالم که برای مملکت و دفاع از حرم رفته است و آن دنیا ما را شفاعت کند. از این نظر واقعاً افتخار می‌کنم اما از یک نظر دیگر عزیزم از دستم رفته. پدرم و دوری پسرم برایم سخت است. من خودم زمان جنگ در منطقه بوده‌ام و می‌دانم منطقه چیست. اما منطقه‌ای که اینها می‌جنگند با منطقه‌ای که ما زمان جنگ تجربه کردیم تفاوت‌های زیادی دارد. زمان جنگ، جنگیدن در جبهه راحت‌تر از جنگی است که امروز جوانانمان دارند. آن زمان روبه‌رویمان خاکریز بود اما در سوریه ناگهان 2 هزار نفر در یک منطقه شهری می‌ریزند. بعد ما خاکمان بود و منطقه را می‌شناختیم ولی مدافعان حرم به زمین و منطقه خیلی آشنایی ندارند. خدا به تمام بچه‌های مدافع حرم عمر و عزت بدهد. بچه‌هایی که آنجا بودند، می‌گویند آن شب قیامت کردند و بچه‌ها خیلی خوب دفاع کردند و یک وجب هم عقب برنگشتند. محسن هم همانجا می‌گوید اگر شهید شوم به عقب برنمی‌گردم. واقعا ولایی بود. بیشتر شب جمعه‌ها به شاه‌عبدالعظیم می‌رفت یا در هیئت بود. چون خیلی ورزیده بود به جاهای دیگر برای آموزش می‌رفت. یک گرم چربی در بدنش نداشت. شب‌ها حتماً یک ساعت می‌دوید. اصلاً از ورزش کم نمی‌گذاشت. صبح‌های زود می‌دوید و به ورزش اهمیت زیادی می‌داد. اسمش را هم برای کارشناسی ارشد رشته حقوق نوشته بود که دیگر فرصت نشد به کلاس‌ها برود.

روایتی از ابوعلی درباره شهید سید مصطفی موسوی (مسلم)

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ


روایتی از ابوعلی ، یکی از فرماندهان فاطمیون در مورد شهید سید مصطفی موسوی : سید مصطفی بیسیم زد گفت : ابوعلی از این محدوده عده ی زیادی از مسلحین در حال پیشروی هستند 

و با توجه اینکه رزمندگان ، مهمات و انرژی ای برای مقاومت نداشتند و با پیشروی ترویست ها ، کار رو برای رزمندگان مشکل می کرد.

گفتم با توجه به اینکه هیچ ماشینی از مسلحین از جاده نیومده موشک های اس پی جی رو به سمت نقطه هایی که مسلحین تجمع کردند و جمعیت زیادی هستن.

اونجا حواله کن ... که واقعا سید مصطفی دلاور بود ...

دو تا موشک حواله کرد به سمت شیارها و مناطقی که مسلحین زیاد بودند که شکر خدا تلفات زیادی ازشون گرفت

این کار سید مصطفی همراه با تکبیر و لبیک یا زینب بچه ها بود .

سید مصطفی با این هدف گیریش ، روحیه زیادی به بچه ها داد. 

(این خاطره زمانی نقل شد که شهید سید مصطفی موسوی هنوز از نظر ما مفقودالاثر بود  )

@s_mostafa_moosavi

شهید احمد کلاته رحمان

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۳ ب.ظ

ایرانی که با هویت افغانستانی رفت در جمع مدافعان حرم لشکر فاطمیون 

پیوست این شهید ساکن مشهد مقدس بود  اما منزل ابدیش  در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50  واقع شد خیلی مظلومانه مزارش  در کشور خودش غریب هست  بدون مراجعه کننده .

تاریخ پرواز بسوی حق و دریافت  مدال شهادت   20 آبان 1392 

 @Labbik_Yazaenab     

@sh_fatemi

شهید محمد استحکامی

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

مرتضای ما سقا بود

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

خاله ی مرتضی با فارسی شکسته با یه لهجه ی شیرین ؛ خیلی اروم و مودب میگه مرتضای ما "سقا" بود..

میگم: چرا معروف بود به سقا؟؟

میگه: مرتضا همه جا تو همه ی مراسمها و مهمونیها و هیات و...عشقِ این رو داشت که آب پخش کنه..

کافی بود بفهمه یکی تشنه شه سریع براش اب می اورد..

دوستاش میگفتن تو جنگ هم وقتی تشنگی فشار می اورد مرتضی زودتر از همه اب فراهم میکرد..

خلاصه به عشق اقا اباالفضل معروف شد به "سقا"

میگم: خوشبحالش پس حسابی الان در جوار عمو جانمان حضرت عباس داره عشق میکنه...

شاید هم تشنه شهید شد..

خاله ش؛ اروم و غمگین اشکهاش رو پاک میکنه و مادر شهید رو بهم معرفی میکنه و به زبان اردو به مادر شهید یه چیزی میگه...

مادر شهید کمی فارسی بلده و میگه مرتضی ایران بزرگ شده...عاشق اهل بیت بود...خیلی اهل کمک کردن به دیگران بود...

آه میکشه...

مرتضی حیدری شهیدی از دیار پاکستان..چند سالی مهمان ایرانی ها بود...

فرشته ای که طاقت دوری آسمان نداشت...

تیپ زینبیون

وصیت نامه ی شهید مجید قربانخانی

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران 

سلام میکنم به رهبر کبیر انقلاب و 

سلام عرض میکنم به خانواده عزیزم 

امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید

که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.

صحبتم با حضرت امام خامنه ای ,آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان میدهم

واز رهبر انقلاب و بنیاد  شهدا و سپاه پاسداران و همین طوربسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من ,هوای خانواده ام را داشته باشید.

والسلام و علیکم و الرحمة الله و برکاته

وصیت نامه ی اصلی من دست دوست عزیزم حاج مسعود می باشد.

رقیه جان

بر سینه میزنم که مبادا درون آن 

غیر رقیه خانه کند عشق دیگری

https://telegram.me/joinchat/BiJB-T51ZFonOjO8RdEtCw

Ravayate_Fath


نظر یکی از کاربران

سلام مجاهد

چند روز عضو کانالی هستم که خدام حرمین شریفین بعد نام نویسی اعضا کانال قرعه کشی میکنن و نیابتا میرن زیارت...امشب نوبت خدام حرم مولا علی علیه السلام..

امروز تو روایت فتح گذاشتین تولد جهاد مغنیه هس مام اسم ایشونو نوشتیم تو جمع پنج هزار نفری... اسم شهید دراومده..

اینم کادو تولد من و بچهای نخسا به این اقازاده

تو این مدت خیلی اسممو نوشتم درنیومد حتی اسم شهید صدرزاده رو هم نوشتم اما قسمت نبود تا امروز اسم شهید دراومد.. دم شما حیدری که یادم انداختید و مسبب این زیارت نیابتی شدین.. حرم مولا ببینمت داداش.

کانال روایت فتح 


به گزارش جام روز، شهید مدافع حرم .مصطفی عارفی فرزند عبدالعلی متولد ۱۳۵۹/۱۰/۱۵ در خانواده ای مذهبی در تربت جام چشم به جهان گشود. پدرش کارمند فرمانداری تربت جام بود و دوران طفولیتش همزمان شد با شهادت دایی گرانقدرش فرامرز عارفی .تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی در تربت جام آغاز کرد از همان کودکی با مسجد و پایگاه بسیج بسیار مانوس بود فعالیتهای مذهبی و فرهنگی را از مدرسه شروع کرد و هر چه بزرگتر میشد عزم راسخش برای نبرد فرهنگی بیشتر میشد .جهاد را وظیفه همگان خصوصا خودش میدانست .پس از حمله گروه تکفیری داعش به عراق به بهانه زیارت کربلای معلا به عراق رفت و به صف مجاهدین و مدافعین حرم پیوست .از آن پس راهش را مصمم تر از فبل در راه دفاع از حرم ال الله پیگیری کرد بارها برای عملیاتهای سخت و سنگین عازم عراق شد .او که دیگر به فرمانده ای شجاع و دلاور تبدیل شده بود جهت اعزام به سوریه آموزشهای سخت را پشت سر گذاشت و نهایتا با رضایت پدر، مادر و همسر فداکارش عازم نبرد با حرامیان تکفیری شد .پس از نبردی سنگین و فتح منطقه وسیعی از منطقه عملیاتی به آرزوی دیرینش رسید و در دفاع از حرم بی بی زینب (س) شربت شهادت را نوشید. از این سردار دلاور دو فرزند ۱۰ و ۳ ساله به یادگار باقی ماند. روحش شاد و راهش پر رهرو باد

@sh_modafeaneqom

کانال شهدای مدافع حرم قم

به مناسبت روز معلم (برای صدرزاده)

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

پارسال اومدن مدرسمون گفتن قراره اموزش کار با اسلحه بدن ماهم رفتیم.

. دیدم یه اقای بسیجی وایستاده (اقا مصطفی بود)

 بعد شروع کرد به توضیح دادن در مورد سلاح کلاشینکف

.هی توضیح دادو توضیح داد بعد آروم آروم فشنگارو گذاشت تو خشابو یهو گلن گدنو کشیدو گفت بچه ننه اس هر کی گوشاشو بگیرهههههههه

دیش دیش دیش دیش دیش 

خیلی حال داد بعضی بچه ها یهو کوپ کردن .کلی خندیدیم .

.«راوی: رزمنده کوچکترین فرد مدافع حرم ابوحسین»

دراین آشفته بازارمحبت،

"معلم" برترین معیار عشق است... .

.روزت مبارک...معیار عشق

.بزرگ معلم زندگی ما ، شهید مصطفی صدرزاده.....



روایتى از شهید مدافع حرم محرم ترک

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

 

محرم عزیز دلم روزت مبارک معلم شهید ...

‎ می گفت: محرم مربی خیلی از این شهداس مثل مهدی عزیزی، رسول خلیلی، اکبر شهریاری و خیلی از شهدای دیگه ی مقاومت. می گفت: همه کلاسای محرم رو دوس داشتن آدم باعلم و شیرین زبونی بود خنده هاش بین همه معروف بود اصلا محرم و به مهربونی و خنده هاش می شناختن. می گفت: یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت. گفت به عربی بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا. می گفت براش ترجمه کردم و گفتم. اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت: شوو؟ (همون ماذا یا به فارسی یعنی چی) دوباره به عربی براش توضیح دادم اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟ محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم. و تمام اون توضیحات رو فارسی بهش گفت. اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک(آره آره فهمیدم) و رفت. می گفت: هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد !!!! محرم از شدت خنده به ماشین تکیه داد و بلند بلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت: یزیدتو با این عربی صحبت کردنت. ازین به بعد هر جا گیر افتادی به خودم بگو برات ترجمه اش می کنم می گفت: و دوتایی خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم... . . . . . . . میگه: صدای خنده هاش هنوز تو گوشمه صورت مهربونش جلوی چشام ... . . . . .  میگم: شهادت مال مهربوناست. 

 "برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"

پسر: مادر! در رمادی (شهر تحت سیطره ی داعش در عراق) محاصره شده ایم، مهمات تمام کرده ایم، اگر تا یک ساعت تماس نگرفتم حلالم کن و مراقب سجاد و زینبم باش.

مادر: خدا به همراهت مادر، نگران نباش آنها را روی چشمانم میگذارم، شهادت گوارایت.


شهید مدافع سید محمد شاه حسینی فاطمیون

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ