ما بچه های مدرسه ...به عشق شهدا اومدیم و یه طرح ابتکار ی راه انداختیم. ..
بهمن 94 بود. ...
تب و تاب شهدای مدافع تو بچه ها بالا گرفته بود. .خصوصاً شهید صدرزاده و. ...
نزدیکای شهادت حضرت زهرا بود .....گفتیم وسایل حجاب (ساق، چادر و. .) بفروشیم و سود رو بذاریم برای کار فرهنگی. ...
تو ى کلاس ها می رفتیم و درخواست کمک مالی می کردیم. ..1000 ...2000! !!!!!
خلاصه یه مقدار خیییلی کم جمع شد. ..به قول بچه ها اقتصاد مقاومتی راه انداختیم. .
به فکرمون زد کانون شهدا راه بندازیم. ..
یکی از کلاس های خاک خورده مدرسه رو تمییز کردیم. ...
با پولی که جمع شده بود عکس شهدا رو پرینت گرفتیم زدیم به دیوار ....دیوار کانون رو با طرح ارتشی و سربند شهدا تزیین کردیم. و......
سرتون رو درد نیارم حسسسابی زحمت کشیدیم! !!.
تو ى کانون هم براى بچه ها کلیپ و. ..از زندگی شهدا پخش می کردیم. ..نمی دونستیم کار میگیره یا نه. ..سپردیم دست شهدا. ...که کار خودتونه، خودتون پیش ببرید. ..اولین شهید، مهدی نوروزی بودن که مصاحبه با همسرشون رو پخش کردیم. ..جلسه اول بود. ..چند تا از بچه ها کلیپ رو میدیدن و مثل سیل اشک می ریختند. ..
بچه هاخیییلی جذب شدن. ..حتی بچه هاى غیر مذهبی. ....جالب بود که حتی مسؤولان اداره براى بازدید یه اتاق خاک خورده که حالا دیگه پاتوق بچه ها شده بود، اومدن. ..
اصل مطلب این که شهدا خیییلی نظر داشتن. ...
کمک میکردن. ...راهنمایی میکرد ن. .....
ما یاد گرفتیم. ...خیلی چیز ها رو. .
اینکه میشه با پول و امکانات کم یه کار بزرگ کرد. ....
اینکه باید کار فرهنگی کرد و به فکر نشدن کار نبود. ...باید توکل کرد و کار کرد. ..
شاید اینکه کار ساده ی ما اینقدر نتیجه داد مثلا چادری شدن چند نفر از بچه ها و. ...این بود که سعی میکردیم یه کم اخلاص داشته باشیم و توکل کنیم به خدا. ...
حالا بذارید از شهیدی بگم که کربلا نرفت و عوض الان داره تو روضه حضرت زهرا اشک میریزه : اربعین 92 میخواست برود کربلا. گفتم: ببین برای یک نفر جا دارید؟ گفت: میآیی؟ گفتم: آره. گفت: 3-2 روز مهلت بده، جواب میدهم. طول کشید؛ فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد.
گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمیتواند برود. پرسیدم چرا جور نشد؟ گفت: کربلا رفتن مشکلی نیست؛ هیچ طوری جور نشد، از طریق بچههای عراق میرویم؛ بچهها گفتهاند تو تا مرز شلمچه بیا ما از آنجا میبریمت کربلا ولی الان مشکلی برایم پیش آمده، شاید با این کاروان نتوانستم بروم شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم.
گفتم: در هر صورت مرا هم در نظر داشته باش. قولش را داد و من تا چند روز مرتب به محمودرضا زنگ زدم اما به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم.
محمودرضا 27 روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم. مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته؟ جا خوردم. ماندم چه بگویم. گفتم: نه نرفته بود. وقتی آن شخص رفت، جمله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایانبندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صدای معطر میگوید: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها؛ نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست».
خلاصه
اومدیم مقر...داشتم بادخودم فکر میکردم که هماهنگی هاشو بکنم و ببرمشون خط...
یقین داشتم که اگه با حاجی هم مطرح کنم و بگم این دو نفر خودشون اومدن دمشق و میخوان وایستن، حرفی نداره و مخالفت نمیکنه...
این بود که از توی ماشین زنگ زدم و گوشی رو گذاشتم رو آیفون و به حاجی گفتم که قضیه اینه و اینا نیروهای چنینند و چنانند...و اینطوری میخواستم بذارمش تو عمل انجام شده، که حاجی هم نه گذاشت و نه برداشت ،
گفت الا و بالله بهشون بگو از همون راهی که اومدن برگردن...چک و چونه ها تاثیری نداشت و از اینکه حاجی حرفمو شهید کرده بود ، دلخور شدم...با شنیدن صحبتهای حاجی،سجاد و صادق باهم جر و بحثشون شد...
یکیشون گفت:من که گفتم این همه هزینه کردیم و راه اومدیم و درست نشد...
باز اون یکی میگفت:با همه خداحافظی کردیم و اگه برگردیم صلاح نیست و...
خلاصه کار به فحش و فحش کاری رسید ا لبته به حالت رفاقتی...
گفتم بابا دعوا نکنید،اگه بی بی طلبیده باشن، شک نکنید و قطعا درست میشه...راه بی بی راه سختیه و...
خلاصه چون حاجی تکلیف رو روشن کرده بود و دستور اکید داده بود دیگه نمیشد نگهشون داشت...
صادق خداحافظی کرد و سجاد رفت حلب...
آقا امیرحسین حاجی نصیری(جانباز قطع نخاع که در گروه حضور دارند) و شهید عمار کارش رو درست کردن...
چند روزی نگذشت که، سید ابراهیم صداش کرد و برد پیش خودش...