مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اهمیت نماز اول وقت نزد شهید جوانی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۳ ب.ظ

بسم رب الشهدا...

سعی می کرد نمازهایش را اول وقت بخواند و روی واجبات شدیدا حساس بود.

گاهی که به خانه می آمد می گفت که خیلی گرسنه است.

می گفتم: پسرم بیرون که قحطی نیست, هر وقت گرسنه شدی چیزی بخر و بخور تا گرسنه نمانی!

می گفت: مامان گشنه بمونم بهتر از اینکه که نمازمو دیر بخونم.

پول غذا رو میدم پارکبان تا ماشینمو پارک کنم و نمازمو تو نزدیکترین مسجد بخونم.

به نقل از مادر شهید جوانی

کانال شهید ابوالفضلی، حامد جوانی

@alamdar13

کانال آرشیو خاطرات شهید

@shahid_javani

خاطره ای از شهید الله دادی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ


تاریخ ولادت:۱۳۴۲

تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/۲۸

محل شهادت: قنیطره سوریه به همراه تعدادی از رزمندگان حزب الله توسط بالگرد رژیم صهیونیستی

سوابق جهادی:جنگ ایران و عراق:

عملیات طریق‌القدس؛ عملیات بدر؛ عملیات والفجر ۸؛ عملیات کربلای ۴؛ عملیات کربلای ۵؛ عملیات والفجر ۱۰

پس از جنگ ایران عراق:

فرماندهی درگیری های مرزی با گروهک های تروریستی در جنوب شرق و غرب کشور

و از فرماندهان ارشد سپاه قدس در جنگ ۳۳ روزه لبنان و جنگ سوریه

سردار محمد علی ایران نژاد؛ دوست و همرزم شهید:

در سال های ۷۰ و ۷۱ زمانی که در تیپ دوم صاحب الزمان (عج) سیرجان با هم بودیم برای دقت در تیراندازی در مقابل اشرار مسلح قرار شد ۵ نفر پاسدار آموزش ببینند، ایشان این آموزش ها را خودش بر عهده گرفت (در حالی که جانشین فرماندهی تیپ بود) می گفت با بچه ها قرار گذاشتیم طوری تمرین کنند که همه بتوانند از فاصله ۲۰۰ متری یک خودکار را مورد هدف قرار دهند و گفته ام که من فقط تیر به بر پیشانی اشرار را قبول دارم، هر کس نمی تواند اینطور ماهر شود، برود، شب های زیادی با هم می رفتند راهپیمایی های طولانی، بدنسازی و عادت به کار در شب و نهایتا هم موجودیت اشرار مسلح هم به نابودی رفت و امنیت امروز ایجاد شد.

احمد عرب گوئینی، دوست و همرزم شهید:

بعد از اتمام جنگ ماموریت جنوب شرق به لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شد.شهید الله دادی به عنوان جانشین تیپ صاحب الزمان(عج) سیرجان تمام ماموریت های علیه اشرار را فرماندهی می کرد که اغلب کارهای شناسایی محل استقرار اشرار در منطقه را شخصا به همراه تیم اطلاعاتی انجام می داد، معمولا شهید تاکید داشت اگر شناسایی زمان زیاد ببرد بهتر از این است که ناقص باشد و باعث هزینه های زیادی شود و معمولا تمام تحرکات باندهای اشرار توسط شخص خود شهید رصد می شد. شهید علاوه بر فرماندهی عملیات های علیه اشرار معمولا در نوک خط حمله قرار می گرفت و همزمان دو کار را با هم انجام می داد هم فرماندهی عملیات را داشت و هم هدایت آتش ادوات را،که این امر همیشه باعث فلج شدن کاروان های اشرار می شد.

http://yon.ir/HKTR

مدافعان حرم 

@lranlran

خاطره سردار شهید شمسی پور از شهید احمد گودرزی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ


شهادت را تنها در سوریه نمی‌دهند. قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچه‌ها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند. تا مدت‌ها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابان‌ها شهید شدند ولی تمام شد. کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمی‌زند. بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد. نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادواره‌ها و راهیان نور و غیره گفتند. الان رسیده است به شهدای مدافع حرم. نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند.

چندتایی از رزمنده‌ها اهل تهران و همدان و تعدادی از شیعیان نبل و الزهرا به همراه تعدادی از اهل تسنن با ما کار می‌کردند و جزو اطلاعات عملیات بودند. یکی از این بچه‌ها به نام احمد نشان می‌داد که اهل پایگاه مقاومت و بسیج است چون در همه کارها اول بود. در 60 روزی که آنجا بودیم نمی‌گذاشت کسی چایی دم کند، می‌گفت خودم می‌خواهم چایی بدهم. چون جایی بزرگ شده بود که راه سعادت را می‌دانست.

شهادت، مزد 40 روز چایی دادن به رزمنده‌ها

روز آخری که قرار بود برگردد خیلی ناراحت بودم که باید خداحافظی کنیم. شب آخر نگران بودم که دیگر همدیگر را نبینیم. قرار بود برویم خط احمد اول گفت من هم همراه شما می‌آیم در عرض 30 ثانیه نظرش عوض شد و گفت: نه من تسویه کردم قرار است صبح به تهران پرواز کنم. ساعت 1 شب در حال برگشتن به مقر بودیم که دیدیم انفجاری رخ داد. فکر کردم انفجار پشت سر هست. نزدیک که شدم دیدم یکی بدو بدو آمد و گفت چراغ‌ها را خاموش کنید دارند می‌زنند. با تعجب گفتم دشمن که گلوله‌هایش تا اینجا نمی‌رسد. ماشین را عقب بردم و با نور کم چراغ قوه کمی گشتیم، یکی از نگهبان‌ها گفت اینجا انفجار شده، به دنبال صدایی که شنیده می‌شد رفتم. دیدم سربازی روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته و چون هوا سرد است بخار بلند می‌‎شود.

نگاه کردم به حنجره‌اش که خون ازش می‌آمد. لحظات آخرش بود و نمی‌شد کاری کرد. داد زدم و آمبولانس را صدا کردم. احساس کردم از این بمب‌های بین جاده‌ای کار گذاشته‌اند به بچه‌ها سریع گفتم اینجا جمع نشوید ممکن است کمین کرده باشند و بخواهند حمله کنند. همه متفرق شدند، بالای سرش آمدم دقت که کردم دیدم احمد است، همانی که 40 روز تلاش کرد چایی به رزمنده‌ها بدهد، همانی که دیشب برگ تسویه را گرفته بود و صبح می‌خواست با پرواز به ایران برگردد.


شهید مدافع حسنعلی شمس آبادی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

بگزارش سلام سربدار به نقل از مشهد نیوز، علی هدایتی از همکاران شهید حسنعلی شمس آبادی با ذکر خاطره ای از حضور این شهید در راهیپمایی اربعین حسینی در سال جاری گفت: شهید شمس آبادی به یکی از دوستان در پیاده روی گفته بود: «در این زیارت شهادت در سوریه را از امام حسین(ع) طلب کرده ام.»

سرهنگ پاسدار علی هدایتی در خصوص ویژگی های بارز شخصیتی سردار شهید حسنعلی شمس آبادی اظهار داشت: اخلاص، تواضع، خوش اخلاقی، ادب و بی ریایی از جمله ویژگی هایی بود که شهید شمس آبادی را برازنده شهادت کرد.

وی با بیان اینکه این شهید ۳۱ سال در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی صادقانه خدمت کرد، گفت: بعضی روزها می دیدم که بعد از ساعات کاری که همه می رفتند، شهید شمس آبادی در محل کار می ایستاد و مشغول نظافت محل کار می شد.

همکار سردار شهید شمس آبادی تصریح کرد: در سال های ۸۸ و ۹۴ این سردار شهید به عنوان پاسدار نمونه انتخاب شد و در سال جاری نیز در طرح مالک اشتر نیروهای مسلح از دستان مسئولین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لوح تقدیر دریافت کرد.

هدایتی با اشاره به اینکه شمس آبادی از سال ۸۷ به مدت ۴ سال در استان هرمزگان خدمت کرد، بیان داشت: همه می‌دانند که خدمت در بندرعباس به دلیل شرایط آب و هوای و سختی هایی که دارد برای هر کسی ممکن نیست ولی این شهید داوطلبانه این منطقه را برای خدمت انتخاب کرده بود و در طول مدت حضورش منشاء تحولات بزرگی در سپاه بندرعباس شد.

همکار دومین شهید مدافع حرم دیار سربداران با بیان اینکه این شهید در سال جاری بازنشست شد، گفت: از شهید شمس آبادی درخواست کردیم که بعد از بازنشستگی به همکاری در کنار ما ادامه دهد که وی بدون هیچ چشم داشتی این درخواست را قبول کرد و تا اواسط فصل زمستان ماموریت های محول شده را به نحو احسن انجام داد.

وی با اشاره به اینکه شهید شمس آبادی سابقه حضور در دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد، خاطر نشان کرد: این شهید بزرگوار به دلیل تخصصی که در زمان جنگ تحمیلی در جبهه داشت پس از انجام پیگیری ها به عنوان دیدبان به سوریه اعزام شد. البته برای ما هم تعجب آور بود که طی مراحل اعزام این شهید به سوریه در مدت زمان کوتاهی انجام شد و در پس از فاصله کوتاهی پس از اعزام به شهادت رسیدند.

هدایتی در این باره افزود: این شهید عزیز در تاریخ ۴ اسفندماه به جبهه مقاومت اعزام و در تاریخ ۱۷ اسفند ماه در منطقه العیس که از مناطق با شرایط بسیار سخت سوریه است به فیض شهادت رسید.

وی با بیان این که شهید شمس آبادی در مراسم پیاده روی اربعین حسینی در سال جاری شرکت کرده بود با ذکر خاطره ای از این راهپیمایی گفت: شهید شمس آبادی به یکی از دوستان در پیاده روی اربعین گفته بود: «در این زیارت شهادت در سوریه را از امام حسین(ع) طلب کرده ام.» 

هدایتی با ذکر این نکته که شمس آبادی هم خوب خدمت کرد و هم خوب زندگی کرد، گفت: به نظرم پاداش چنین خدمت صادقانه و زندگی شرافتمندانه ای نمی توانست چیزی جز شهادت باشد.

مزار غریب شهید مدافع حرم فاطمی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

شرم آور است مزار مظلومانہ مدافع حرم در هشتگرد.

اینجامزار شــ‌هید مدافع حرم افغانستانے،محمدحسیڹ حسینے از لشڪرفاطمیوڹ است.

ڪاناڸ رسمے«شــ‌هداے فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

شهید مدافع سیدجلال حبیب اله پور

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ


 سردار غریب شهید سیدجلال حبیب اله پور در بصرالحریر درعا آسمانی شد.

رفتی که برگردی، قرارمان آمدنت بود...

آن روز اگر می دانستم می روی و حتی پیکرت هم نمی آید

یک لحظه بیشتر نگاهت میکردم

کجایی سیدنا

@yareruhollah

پیکر پاک شهید بعد از یک سال به مهین بازگشت

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۰ ب.ظ

پیکر شهید مدافع حرم مهندس علی اصغر شیردل پس از یک سال به میهن اسلامی بازگشت!

زیارت شهید امروز ساعت ۱۸ خیابان بهشت معراج شهدای تهران.

پیکر مطهر شهید مدافع حرم، علی اصغر شیردل، بعد از گذشت یکسال از شهادتش به میهن اسلامی بازگشت. شهید علی اصغر شیردل یکی از پاسداران رشید انقلاب بود که برای کمک به مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام زندگی آرام خود را رها کرد و داوطلبانه عازم سوریه شد. او در ۳ خرداد ۵۷ و در بحبوحه پیروزی انقلاب به دنیا آمد و همیشه می‌گفت تولد من با آزادسازی خرمشهر یکی شده است. او فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی سخت افزار کامپیوتر بود. شیردل از نیروهای مخلص و تحصیلکردۀ نظام بود که در بین خانواده و دوستان به حسن رفتار و اخلاق شهرت داشت.

او در سال ۱۳۸۴ با هدی کمالیان ازدواج کرد و در سال ۱۳۸۸ خدا فرزندی به آن‌ها عنایت کرد که اسم او را امیرعلی گذاشتند. امیرعلی تنها فرزند آن‌‌ها حالا ۶ ساله است. شهید علی اصغر شیردل ۳۰ اردیبهشت سال ۹۴ در سن ۳۷ سالگی در سوریه به شهادت رسید ولی پیکرش همانجا ماند و در شمار شهدای #مفقود_الجسد جای گرفت. حالا بعد از یکسال پیکر مطهر این شهید مدافع حرم به وطن بازگشته است و در زادگاه خود خاکسپاری خواهد شد.

 کانال مدافعح رم، حجت الاسلام شهید علی تمام_زاده ( شیخ ابوهادی )

 https://telegram.me/shahid_ali_tamamzadeh

 @shahid_ali_tamamzadeh

شهید مصطفی سرابی...

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ


سن ۲۳ سال...

اعزامی از مشهد...

محل شهادت عملیات بصرالحریر...

فروردین ۱۳۹۴

پیکرش بعد از یکسال هنوز برنگشته.

"دم عشق،دمشق"

telegram.me/Labbaykeyazeinab

هر وقت که می خواست برگردد سوریه خیلی خوشحال بود. می رفت برای بچه ها خرید می‌کرد و تک تکشان را زمان خداحافظی می‌بوسید. معمولا دوستانش می‌آمدند دم در دنبالش و خودم از زیر قرآن ردش می‌کردم. او می رفت من هم می رفتم داخل خانه. ولی دفعه آخر مثل همیشه که خداحافظی کرد و رفت من لای در را باز گذاشتم که رفتنش را ببینم، دلم نمی گذاشت بروم داخل، از لای در که یواشکی نگاهش کردم متوجه شدم شهید فدایی هم برگشته از ماشین خانه را نگاه می کند و اشکش را پاک می کند.

اگر کسی به اعتقادتش توهین می کرد به شدت ناراحت می شد. حتی یکبار در یکی از فیلم هایش دیدم زمانی که سر صبح گاه داشتند درود می فرستادند احساس کرده بود به یکی از بزرگان نه بی احترامی حتی، یکی با لحن بد صحبت کرده. حسین آقا با ناراحتی و برافروختگی می‌رود سمت آن طرف که متوجه می‌شود قضیه را اشتباه متوجه شده.

بسیار مقید به هدیه خریدن بود. هر وقت از سوریه می خواست برگردد زنگ می زد می پرسید خانم چی می خواهی برایت بخرم؟ اینجا مانتوهای قشنگی داره. روز زن هم امکان نداشت دست خالی بیاید.

اول محرم با شهید حجت که در یک ماشین بودند مورد اصابت موشک قرار می گیرند. آقای خاوری همانجا شهید می‌شود و حسین آقا هم زخمی شد. من خبر نداشتم اما عمویم زودتر خبر دار شده بود و می‌سپارد که کسی به زهرا یعنی من خبر ندهد تا نگران نشوم. بعد از عاشورا یک شب زنگ زد گفت: خانم یک خبر خوش برایت دارم. گفتم: چه شده؟ گفت: قراره شما بیایید چند روز اینجا پیش من.

خیلی خوشحال شدم گفتم: یعنی ما واقعا لیاقت زیارت بی‌بی زینب(س) را داریم؟! دلم شکست و زدم زیر گریه. ایشان هم گفت: وسایلت را آماده کن ایشالا تا ده روز دیگه نهایتا همدیگر را می بینیم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه گرفتم و وسایلم را جمع کردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برویم. بعد هم گفت هر وقت آمدید دمشق زنگ بزنید من از حلب بیایم پیش شما. ازشان پرسیدم چطور شده ما بیاییم سوریه؟! هزینه اش را چکار کنیم؟ آن وقت بود که ماجرای مجروحیتش را به من گفت. و تعریف کرد که: چون مجروح شدم فرمانده لطف کرده تا من خانواده ام را ببینم. این را که گفت نگران شدم و گفتم نکنه خیلی مجروحیتت شدیده و می خواهی ما را سورپرایز کنی؟ گفت: نه می بینی که راحت دارم باهات حرف می زنم. گفتم: به زبان نیست که شاید دست و پات قطع شده. خندید گفت: به همین بی‌بی زینب(س) قسم حالم خوب است.

همیشه بهش می گفتم سالم می ری سالم بر می‌گردی. من نمی توانم از مجروح نگهداری کنم. می خندید می گفت: خانم جان بادمجان بم آفت ندارد من هیچ طوریم نمیشه. وقتی دیدم سرحاله باور شد و پیگیر نشدم. همچنان منتظر بودم که خبر بدهند برویم اما خبری نمی شد.

بچه ها هم بی تابی می کردند که پس کی می رویم پیش بابا؟ هر وقت هم پدرشان تماس می گرفت دائم می پرسیدن بابا پس چرا نمیاییم؟ او هم می گفت: صبر کنید.

تا اینکه یک روز از طرف دوستانش تماس گرفتند گفتند خانم فدایی با بچه هایتان آماده باشید فردا شب پرواز می‌کنید. آماده شدیم که باز خبر دادند هوا خوب نیست و نمی شود رفت. یک نوبت دیگر هم گفتند هواپیمایی را زدند فعلا امکان پرواز نیست، بعد گفتند انشاء الله بعد از ماه صفر. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. حسین آقا که زنگ زد با ناراحتی گفتم مسخره بازی نکنید دیگه، به فرمانده تون بگید اگر نمیشه درست حرفشان را بزنند بچه ها از انتظار آب شدند. گفت باشه من صحبت می کنم خبر می دهم.

شهادت:

شب قبل از چهل و هشتم بود که تماس گرفت. بهش گفتم: آقا جایت خالی، برادرم دارد از کربلا می آید کوچه را چراغانی کردیم، کاش تو هم بودی. گفت: تلفنم داره قطع میشه آخر شب گوشی را شارژ می کنم و با هم مفصل صحبت می‌کنیم. رفتم منزل برادرم و آخر شب امدم خانه منتظر تلفنش شدم. اغلب هم آخر شب زنگ می زد ولی آن شب تماس نگرفت

چند روز درگیر مراسم اقوامی بودم که از کربلا و پیاده روی اربعین می آمدند و بعد هم شهادت امام رضا(ع) بود. شب شهادت دیدم پدرم با چند نفر آمدند خانه ما. سه روز هم بود که دو نفر از خانم های دوستان ما که خیلی رفت و آمد داشتیم و همسران انها نیز سوریه بودند با لباس سیاه می آمدند خانه ما. یکی دو روز اول متوجه نشدم. روز سوم شک کردم گفتم: تو رو خدا راستش را بگویید چه شده؟ شما هیچ وقت اینقدر پشت هم خانه ما نمی آمدید، باز آقای فدایی زخمی شده؟ هرچه شده بگویید من راحتم، دفعه اولش نیست که مجروح می شه. حتی اگر اینبار شدید مجروح شده بگویید، من تحملش را دارم اما باز من را سر دواندنو و حرف را عوض کردند.

دوستان همه می دانستند ولی من چون اینترنت گوشیم قطع شده بود خبر نداشتم. به پدرم گفتم چه شده تو رو خدا به من راحت تر بگید. گفت: هیچی شوهرت مجروح شده. بعد دستم را گرفت و گفت: سریع حاضر شو برویم در کامپیوتر عمو ظاهر یکی از عکس‌هایش را ببینیم. پرسیدم: شدید مجروح شده؟ پدرم گفت: نه نترس من عکسش را دیدم شدید نیست. وقتی رسیدیم خونه عمو دیدم چقدر موتور جلوی خانه پارک هست. تعجب کردم گفتم حتما یک خبری هست. وقتی رفتم داخل حیاط کفش های زیادی جفت بود، فهمیدم یک خبری هست در را که باز کردم دیدم خانه پر است. همانجا فهمیدم چه شده و از حال رفتم. بعد که به هوش آمدم گفتند: حسین آقا شهید شده.

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همسر شهید شوم. چون هیچ وقت صحبتی راجع به این موضوعات نمی کردیم. همیشه حسین آقا می گفت: جایم امن است و جلو نمی روم. من هم باور می کردم. نمی دانستم آنجا فرمانده است. می گفتم: شما آنجا چکاره اید؟ می گفت: هیچ کاره. می‌پرسیدم پس چرا همکارانتان شما را «قوماندان» (فرمانده) صدا می زنند؟ می گفت: از لطف‌شان است و گرنه من خاک پای همه هستم.

کانال شهید محمود رضا بیضایی


گفتگو با همسر شهید حسین فدایی 2

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۹ ب.ظ


وقتی آمد شب‌های قدر بود و تا عید فطر پیش ما ماند. در این مدت دوستانش آمدند دیدنش. چند روز بعد که ملاقات‌ها تمام شد پرسیدم توضیحی که قرار بود بدید را می‌شنوم. گفت خانم ما چند نفر بودیم که رفتیم سوریه آن هم به دلیل ظلم هایی که به ناموس مسلمین می‌شد،کشت و کشتار ها و تعدی به حرم بی بی زینب(س). این چیزها را که متوجه شدیم دیگر نتوانستیم تحمل کنیم. چندتا از فیلم ها را هم نشانم داد. خداوکیلی خیلی ناراحت شدم از دست خودم و گفتم حسین آقا چقدر دلسوزه آن وقت من می خواستم جلویش را بگیرم نرود. هر وقت که از بودنش در سوریه می‌گفت بغض می کرد و اشک می ریخت.

بیست روز بعد دوباره گفت می خواهم بروم سوریه. این بار راضی بودم از رفتنش. خودش هم سعی می کرد هر دو هفته یکبار به ما زنگ بزند و از احوالاتش خبر دهد. هر وقت هم در مورد اوضاع می پرسیدم خوب صحبت می کرد و می گفت: خانم نگران نباش همه چی آرام است، من جایم خوبه. آبدارچی هستم و کارم سخت نیست، فقط خدمت به بچه ها می کنم، من هم باور می کردم.

در طول سه سال می رفت و می آمد. هر وقت از نبودش بی تاب می شدم سعی می‌کرد با صحبت آرامم کند.

پنج ماه قبل از شهادتش آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم. البته رزمندگان مدت معینی مأموریت هستند و هر چند وقت یکبار می روند مرخصی ولی فکر کنم فرمانده ها اینجوری نبودند یا حداقل شهید فدایی خودش نمی آمده. همیشه چهار پنج ماه یک بار می آمد و چند روز می‌ماند.در مدتی که سوریه بود یکبار هر سه فرزند‌مان به شدت آبله مرغون گرفتند، بچه ها حالشان بد بود و من دست تنها بودم. زنگ زدم بهش و گلایه کردم از اینکه اوضاع برایم سخته و نمی دانم باید چکار کنم؟ او شروع می‌کرد با آرامش مرا دلداری می‌داد.

با اینکه در هر زندگی زناشویی دعوا یا همان بحث و جدل طبیعی است اما ما هیچ وقت دعوا نکردیم. هر وقت هم من ناراحت می شدم ایشان با شوخی و زبان نرم مرا آرام می کرد. خودش هم اگر عصبانی می‌شد سریع می رفت بیرون حالش که به جا می‌آمد بر می گشت خانه. کلا قهر کردن بلد نبود و بسیار شیرین زبان و خوش برخورد بود. وقتی می گفت خانم جان قند توی دلم آب می‌شد.

سری های اول از نبودش غر می زدم اما بعدش نه، چون احساس می کردم حسین آقا پایبند به هدفش هست و آنقدر در آنجا احساس تکلیف می‌کند که اصرار هم کنم بر نمی‌گردد. آخرین باری هم که حرف زدیم گفت: خانم جان تا جنگ هست من هم هستم. بعد دلسوزانه می‌گفت: لااقل شما آنجا جایتان امن است و در پناه امام رضا(ع) هستید اما اینجا به من بیشتر لازم دارند. در موضوع بیماری بچه‌ها هم تأکید می‌کرد آژانس بگیر بچه ها را ببر دکتر، اوضاع اینجا خرابه و کودکان سوری هم مثل بچه های خودم هستند.





گفتگو با همسر شهید حسین فدایی 1

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ


همسرم هم متولد سال 53 است و در ولایت «وارزگان» افغانستان به دنیا آمد و دوران نوجوانی را هم همانجا بود اما در همان سنین به ایران مهاجرت کرد. حدود 16 سالم بود که آقای فدایی آمد خواستگاری. ایشان در ایران به شهرهای مختلف می رفت و کسب درآمد می‌کرد. شغلش هم بنایی و سنگ‌بری در کارهای ساختمانی بود. آن سالها تازه از جنگ تخار افغانستان برگشته بود و در همین جنگ بود که با عمویم آشنا می‌شود و این رفاقت در ایران ادامه پیدا می‌کند. 

حسین آقا اینجا تنها زندگی می‌کرد و خانواده‌اش در افغانستان بودند تا اینکه تصمیم می‌گیرد ازدواج کند و این موضوع را با عمویم درمیان می‌گذارد و می‌گوید اگر دختر مناسبی سراغ دارید معرفی کنید می‌خواهم تشکیل خانواده دهم. عمو هم با کمک مادربزرگم چند دختر انتخاب می‌کنند اما هر کدام به دلایلی منتفی می‌شود.

تا اینکه مادربزرگم به عمویم می‌گوید حسین آقا که اینقدر آدم خوبی است چرا دختر برادرت را معرفی نمی‌کنی؟ عمویم موافقت می‌کند و با آقای فدایی هماهنگ کرده و بعد به پدرم قضیه را می‌گوید.

خانواده ما و خودم با نام حسین آقا بیگانه نبودیم و ذهنیت خوبی هم داشتیم چون عمو بارها از خوبی و اخلاق و دیندار بودنش در خانواده تعریف کرده بود. خلاصه قرار شد برای خواستگاری به منزل ما بیایند. زمانی که آمدند و رفتیم داخل اتاق صحبت کنیم تنها جمله ای را که رویش تأکید داشتند این بود که من روحیه جهادی دارم و یک مجاهدم، هر کجا که جنگ باشد خواهم رفت. من هم با خودم گفتم جنگ کجا بود حالا؟! برای همین یک «باشه» الکی گفتم. مهرش هم به دلم افتاده بود و نمی خواستم حرفی بزنم که نشانه مخالفت باشد. چمیدانستم این «باشه» روزی کار دستم می‌دهد؟! همه چیز فراهم شد تا همان سال 80 مراسم نامزدی‌مان را بگیریم و با هم ازدواج کنیم.

من واقعا خوش بخت بودم. حسین آقا خیلی مرد خوبی بود. چند سال اول زندگی نمی توانستیم بچه دار شویم اما او حتی یکبار هم به روی من نیاورد. همه دوستانش ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ما هم با آنها زیاد رفت و آمد می‌کردیم وقتی می دیدم آنها همه بچه بغلشان است خیلی ناراحت می‌شدم اما حسین آقا من را دلداری می داد و می‌گفت: اینقدر ناراحت نباش بالاخره ما هم بچه دار می‌شوم، خدا به ما هم بچه می دهد. ناراحت می شدم می گفتم اینو باش با این سنش چه راحتم میگه صبر کن. در حالی که او هم خودش در دلش ناراحت می شد. سه شب رفتم با مادر بزرگم در حرم امام رضا(ع) خوابیدم تا اینکه امام رضا(ع) جان حاجتم را داد. وقتی جواب آزمایش را گرفتم و متوجه شدم بچه دار شدیم سریع زنگ زدم بهش. آن روزها نیشابور مشغول کار بود اینقدر خوشحال شد که سریع برگشت. حاصل ازدواج ما سه فرزند شد به نام های سارا، محمد و محمود.

سال 92 جزو اولین نیرو‌هایی بود که به سوریه رفت. البته چون می دانست من با رفتنش مخالفت می کنم به من گفته بود می روم کیش. وقتی رفت یک هفته ازش خبری نشد. در مورد اینکه می‌خواهد برود حرف‌هایی زده بود تا مرا آماده کند اما جدی نگرفتم. زمانی که غزه جنگ شد هم تلاش کرد برای رفتن، اما من می گفتم الان بچه داریم، حق نداری بروی. اعتنایی به این حرف‌ها نمی‌کرد و می گفت من یک مجاهدم، دلم طاقت نمی‌آورد بشنوم جایی جنگ شده و نروم. می گفتم من یک زن تنها و جوان با این سه تا بچه کوچک چکار کنم؟ با هم بحثمان شد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد.

گفت می روم کیش من‌  هم باورم شد چون قبلش هم سفرهای طولانی در شهرهای دیگر برای کار رفته بود و سابقه داشت. اما وقتی یک هفته خبری نشد نگران شدم و پرس و جو کردم و متوجه شدم رفته سوریه. بعد از 20 روز که زنگ زد عصبانی شدم و گریه کردم. او هم می خندید و می گفت اگر اینجوری نمی گفتم اجازه نمی دادید بروم، چکار کنم؟ مجبور بودم، دلم طاقت نمی‌آورد اما خانم جان آمدم برایت توضیح می دهم و سعی داشت مرا آرام کند. گفتم: خب چرا این همه بی خبری؟ گفت: جای حساسی بودیم، نمی‌شد تماس بگیرم. بالاخره بعد از حدود دو ماه آمد.





آن روزهای خوب که دیدم،خواب بود...

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ

آن روزهای خوب که دیدم،خواب بود...

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست!

وقتی از گلزار شهدا برگشتم، به یکی از دوستان پیام دادم: جات خالی! صبح پیش رسول بودم

گفت:عه! تنها رفتی؟؟

گفتم: نه با یه پسری به اسم حسین وصالی قرار داشتم

پرسید: کی هست این پسره؟

گفتم: یه پسری که بهش میخوره ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه. عاشق رسوله

گفت: خب تعریف کن! چکار کردید؟چیا گفتید؟

- راستشو بخوای سر مزار هر شهید مدافع حرمی که می رسیدیم حدود ده دقیقه دربارشون حرف میزدیم.از زندگیشون،نحوه شهادتشون و...

ببین این پسره انقد درباره شهدای مدافع حرم و ماموریت های نظامی اطلاعات داشت!

انقد پیگیر رزمایش های نظامیه!!

انقد از خاطرات خودش و آموزشاش تعریف میکرد و انقد درباره رسول حرف میزد که اصن تابلوئه کاره ایه واسه خودش!

اما میگه مدافع و نظامی نیستم!

تازه علاوه بر اینکه عاشق رسوله، عاشق شهید بیضائی هم هست.

میدونی چیه؟! گوشیشو درآورد. عکس مزار شهید بیضائی رو نشونم داد.میگفت "ببین مزار رسول چقدر قشنگه.اونوقت مزار شهید بیضائی رو ببین چقد خاک میخوره و غریبه..."

گیر داده بود که چرا نظامی و مدافع نمیشم؟!ازم خواست که خودم برم توی کار....

- چه جالب! خب تیپش و اخلاقش چطور بود؟

- با اینکه دیدار اولمون بود اما یه پسر خوش سیما، مودب، خوشتیپ و خون گرمی بود!

تی شرت، ساعت نظامی، کلاهش مثل کلاه های رسول، کفش کالج، شلوار مخملی و عینک آفتابی!

تازه به قول خودش با موتور لگنی هم اومده بود!!!!!

خدا حفظش کنه...

آره... خدا حفظش کرد...

اونم برای خودش...

نقل از دوست شهید محمدرضا دهقان امیری

دوست ، تو رشد و تخریب شخص، خیلی مهمه...

اونم دوستهایی که روت اثر میذارن، نه اونایی که روشون اثر میذاری... یعنی دوست صمیمی

محمدرضا عجب دوستای صمیمی انتخاب کرده بود...

همه سیمشون وصل بود... بدون اتصالی...

@shahid_dehghan

به شهدای مفقودی غبطه میخورم

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ب.ظ

شهید شیخ رضایی میگفتن:به شهدای مفقودی غبطه میخورم.پرسیدن چرا؟؟ گفتن؛چون حضرت زهرا (س)  خودشان برای آنها فاتحه میخوانن. چون مثل خودشان  مزاری ازشون نیست.این یک افتخاره.


احمدرضا بیضائی :

دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن. برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده می‌شدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد. 

وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمی‌گشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته. نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشته‌ای. گفت: خط را از دست داده‌ایم و منطقه‌ای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمده‌اند جلو و گرفته‌اند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعا می‌خواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. 

توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانواده‌اش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخم‌هایش رفت توی هم. چند دقیقه‌ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافه‌اش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده. با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.

بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب می‌گفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچه‌ات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچه‌های آنطرف که نمی‌توانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا می‌کنند جای تو می‌فرستند. اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمی‌تواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم می‌روم.»

فقط به فرمان ولایت عمل کنید.

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ


شهید علی محمد قربانی

درخط  ولایت بوده و سربازی او را کرده و هرگز به خاطرنامهربانی های دنیایی دست از دینم و ولایتم وگذشته ی ارزشی خود نکشیدم,

و فقط به فرمان ولایت عمل کنید.

شهدای مدافع حرم

@Shohadaye_ModafeHaram