مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


خواب دیدم خواب کربلا را  حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند:

تو هم مال این دنیا نیستی خودت راصاف کن، اعمالت راصاف کن بیا پیش ما...

شهید علی امرایی رحمة الله علیه

Telegram.me/yareruhollah



"گایل کلمن یرید ایزور سیدجاسم ایروح الکربلا یم حبیب ابن مظاهر وایسلم وایگول السلام علیک یا سیدجاسم"

"هرکسی می خواهد سیدجاسم را زیارت کند به کربلا نزد مزار حبیب ابن مظاهر بیاید و بگوید السلام علیک یا سیدجاسم"

نقل از سایت رسمى شهید سیدجاسم نورى


دلخوشی کودکان معصوم شهید مدافع حرم با عکس بابا

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۷ ب.ظ


فرزندان شهید رضا حاجی‌زاده اهل آمل، متاهل و دارای 2 فرزند ،منطقه خان‌ طومان سوریه به شهادت رسید.

اولین جمعه ای که بابا خونه نیست... 

مقاومت اسلامی

@modafe

چهار شهید دریک قاب...

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ


اولین انتشار...

چهار شهید دریک قاب...

از راست به چپ:شهیدان

۱-سیدحسن حسینی

۲-حسن فرهانی

۳-سیدنادرحسینی

۴-مصطفی سرابی

دم عشق دمشق

telegram.me/Labbaykeyazeinab

مشق دوری را چگونه با دل بی تاب بنویسم

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ


مشق دوری را چگونه با دل بی تاب بنویسم

نیستی بابا

بی تو من فردا چگونه مشق بابا آب بنویسم

باز بابا آب!

باز بابا آب!

باز بابا آب را بستند!

رفته ای اما عمو عباس ها هستند

پاسداران رشید یاس ها هستند

در دل هر ذره می گفتی که یک رود است

در دل هر ذره یک رود است و عالم شمر و نمرود است

باز بابا شمرها بر خیمه ما آب را بستند 

اما

کودکان شاداب  

دیدگان خواب را بستند

صحنه گرچه سخت تکراری است

فصل اینک فصل بیداری 

داستان این بار برعکس است

نهر بین خیمه ها جاری است!

علی محمد مودب



 لذت وصــل نداند مگر آن سوخته ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد...

 دیدار فرزند و همسر «شهـید مدافع حرم علی‌اصغر شیردل» بعد از یکسال...


‎روایتى از شهید مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم) (2)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ


‎گفت: سید ابراهیم و بچه هاش که تپه رو تصرف کردن این پایین نیروهای منم جون گرفتن. اومدن پیش من و گفتن آماده ایم بریم روستا رو بگیریم. گفت: خیلی خوشحال شدم سریع فرمانده رو مطلع کردم. اون پشت بیسیم جواب داد که عالیه سریعتر نیروهات رو راه بنداز. گفت: اجازه رو که گرفتم رفتم سراغ نیروها که حرکت کنیم، اما دیدم دودل شدن، هنوز از اتفاقی که صبح افتاده بود یه کم ترس داشتن. دیدم نمیشه این فرصت رو از دست بدم شروع کردم براشون صحبت کردن تا سر غیرت بیارمشون. گفت: ۲۰،۲۵ نفری حاضر به اومدن شدن، از اون بچه نترس های شیر. اما تا همین ها هم راه بیافتن یه کم زمان گرفت. باید دست میجنبوندیم چون اگه به تاریکی می خوردیم دشمن تجدید قوا می کرد و کار برامون سختتر می شد. گفت: بالاخره راه انداختمشون، ایندفعه نفر آخر راه افتادم تا بتونم جمع و جورشون کنم و به حرکتمون سرعت بدم. این بار دیگه ازمسیر صبح نرفتیم، انداختیم داخل یه باغی که چهار طرفش دیوار داشت و دید دشمن رو هم کور می کرد. داخل باغ هم سرتاسر پربود از علف هایی که از بس هرس نشده بودن طولشون قد نصف آدمیزاد شده بود.  گفت: تو باغ یه ساختمون بلندى بود، دو سه نفر رو گذاشتیم برن بالای ساختمون تا تامین برقرار کنن. بقیه رو هم به خط کردیم تا راه بیافتیم که ... . احساس کردم یه جماعتی پشت ما دارن میان، برگشتم دیدم یه ستون از بچه های 🌷فاطمیون🌷 هستن سر ستون هم سید ابراهیم با همون پرچمی که دستش بود. دوباره جون گرفتیم امروز شده بود فرشته عذاب دشمن و قوت قلب ما. گفت:  🌷سید ابراهیم  به بچه هاش می گفت سریعتر راه بیافتن و داشت هدایتشون می کرد. بهم که رسیدیم سلامی کردیم و وضعیت رو بهم گفتیم و بچه ها رو راه انداختیم. گفت: بچه های سید هم مثل خودش شیر بودن.  وقتی که سید اومد، یه آرامشی پیدا کردم حالا دیگه فقط باید یه یا علی می گفتیم و روستا رو تصرف می کردیم. 

‎"نقل از صفحه دوست شهید"


خاطره ای از شهید محمد حکیمی

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ


روز عید قربان بود، و منو چند تا از بچه های زرهی (نفربر) فاطمیون که یکیش خودم بودم (روح الله) شب گذشته با اصرار امدیدم خط و محمد حکیمی بادیگارد فرمانده زرهی بود.

منو دو تا از بچه های نفربر که با هم آموزش های نفر بر مون تمام شده بود  با هم توی خط بودیم اما داخل نفربر های سوریه ها که سه یا چهار تا بود ما داخل دو تا شون جدا شده بودیم و بنظر میرسد از بچه ها نفربر های فاطمیون خوششون نمیامد من که کوچک تر بودم با …… بودم و یکی از بچه ها بایکی دیگه تونفربر بعدی بود  تا این که بیسم ما صدا زد برید جلو و اون خانه که جلوش خاک ریز زده شده رو بزنید، منو …… با نفربر میخاستیم بریم جلو که راننده مون سوری بود و حرف های ما رو متوجه نمی شد تا این که از بیسم دستی که هم راه رفیقم بود با بیسم فرمانده ارتباط برقرار کردیم و جریان رو گفتیم و با یک فرکانس جدید داخل نفربر ارتباط مون برقرار شد و مشکلات مون با راننده درست شد منم که فرمانده نفربر بودم به راننده آدرس میدادم و رفتیم جلو اون خانه رو زدیم دو تا گلوله شلیک کردیم که از داخل بیسم ها سروصدا بلند شد و متوجه نمیشدیم که چی می گفتند و سریع برگشتیم عقب و پیاده شدیم و نفربر دوم هم آمد عقب رفتیم جای فرمانده و گفتیم چی شده گفت نیروی های سوری از اینکه شما با نفربر ها شو شلیک کردید ناراحت شدند و میخاند که سوار نفربر ها نشید منم به فرمانده گفت ما قرار بود بیایم خط که امدیدم برای ما فرقی نداره که با چی بجنگیم کلاش باشه یا هواپیما فرقی نمیکنه  و فرمانده دستش رو روی سرم کشید و گفت شما هم مثل محمد حکیمی با من باشید. سه نفر با من باشید و نقش بادیگارد رو امروز با من داشته باشید من و یکی از بچه ها گفتیم باشه اما یکی از بچه ها ناراحت بود که چرا این سوری ها نمیزار با نفربر کار کنیم. و هر جا فرمانده بود ما سه نفر هم بودیم اما یک از بچه ها خیلی ناراحت بود. و گذشت تا ساعت 9:45 صبح همین هودود بود که فرمانده گفت بچه ها بیاید میخایم بریم داخل کوچه رو نگاه کنیم و تانک ها رو ببریم جلو و ما با محمد حکیمی رفتیم جلو و نگاه کردیم با فرمانده و بر گشتم عقب و فرمانده گفت نه فعلا تانک ها همین جا باشه بهتره

بیست دقیقه یا نیم ساعت گذشت و محمد حکیمی گفت  فرمانده دوباره بریم این کوچه رو نگاه کنیم فرمانده گفت نه فعلا نمیخاد.  محمد دوباره گفت آخه بچه ها دیشب پوشت خاک ریز ها چهار تا یا پنج تا رو گشتند و فرمانده گفت نه، ده یا پنج دقیقه نگذشته که فرمانده به محمد حکیمی گفت به بچه ها بگو بیاد بریم کوچه رو دوباره نگاه کنیم  محمد به من گفت روح الله به بچه ها بگو بیا میخایم بریم دوباره کوچه رو نگاه کنیم کسی نباشه. توی این موقع من اسلحه ام از دستم شل شد و خودمم به هیچی فکر نمیکردم و بی خیال از همه چیز شده بودم و به محمد گفت باشه الان میرم صدا میزنم بچه ها رو رفتم به سمت بچه ها گفتم بیاید و یکی آمد و اون یکی که ناراحت بود و گفت من نمیام برای چی بیام این ها که نفربر رو نمیده. از توی کوچه صدا میزد منو یکی یا به من میگفت بیا بیا بیا کوچه به من میگفت.  و این رفیقم ناراحت بود خیلی و یک گوش نشست بود گفت نرو روح الله گشت میشی و خودشم نیامد منم سریع رفتم اما به هیچ فکر نمیکردم و همین طور کوچه بهم میگفت بیا بیا من مونده بود چی شده چرا من این طور شدم یک دفعه 

و سریع رفتم جلو تر از رفیقم اولین نفر فرمانده بود و دومین نفر محمد حکیمی و سومین نفر من چهارمین نفر رفیقم که با فاصله‌ای دو متری با هم حرکت می کردیم. تول کوچه 15 تا20 متربود و ارز کوچه 5 متر داخل کوچه جای برای پناهگاه‌ی نبود بجوز 3یا4 متری سر کوچه منم به هیچی فکر نمیکردم تا این که رفیقم صدا زد روح الله چرا این طوری شد روح الله درست بگیر اسلحه تو اینجا خط مقدم حواست کجاست منم چیزی نگفت و باخودم گفتم اگر دشمن شلیک کرد برم داخل اون پناهگاه‌ی سر کوچه داشتیم میرفتیم جلو که فرمانده رسید سر کوچه و با صدای بلند گفت برید تک تیرانداز هست اینجا دست چپش رو بالا بورد و گفت برید عقب که تک تیرانداز ها زدند دستش رو منم رفتم به سمت جلو که یک تیر از بالای سر رد شد که مو های سرم یه کمی سوخت و گفتم برم جلو داخل پناهگاه‌ که تیر دومم از بقل گوش سمت راستم رد شد و سریع خودمم رو پرتاب کنم داخل پناهگا که روی هوا بودم تیر سومم به هم اصابت کرد و از شانه راستم خود و از کتف سمت چپم بیرون رفت و من با خودم فکر کردم که تیر خورده به سرم و شهید شدم و خیلی توی دلم خوش حال بودم و با خودم گفتم بی بی زینب منو به این زودی قبول کردی و سریع اشهد م رو گفتم و یک چیزی از بدنم جدا شد و سریع برگشت من افتادم رو زمین چشم هامو باز کردم و فقط و فقط صدای گلوله میامد و بچه ها صدا میزد روح الله جواب بده. 

من داخل کوچه بودم دشمن تیر اندازی می کرد خیلی و من چشم هام کم کم بست می شد که یک نفربر آمد که منو ببره اما یک شلیک کرد و رفت سریع عقب. من یک پام بیرون بود فرمانده می گفت روح الله شهید شده و محمد حکیمی  گفت من میرم میارمش اگر تک تک هم بشم و بچه صدا میزد روح الله یک نشانی یا الامت بده تا ما بفهمم که زنده استی منم هر کاری میگردم نمیشه و هر لحظه حالم بد می شد که دیدم محمد داره تیر اندازی میکنه و داره میاد جلو من تعجب کردم گفتم نفر بر رفته عقب محمد با چی داره میاد پیش من آنقدر تیر اندازی می کرد دشمن که نگو محمد میاد جلو و رسید بالا سرم و گفت روح الله زنده استی گفتم اره فقط آب میخام گفت اگر آب بخوری حالت بدتر میشه منو کشید عقب پشت دیوار و گفت من میرم کمک میام زود میام  سرش رو برد جلو که تک تیرانداز زد از جلوی صورتش رد شد سریع عقب آمد گفت از اینجا نمیشه بری من از پشت میرم خانه ها میرم کمک میارم دو دقیقه طول نکشید که دیدم حمید حسینی آمد با محمد حکیمی و منو حمید پوشش کرد و محمد در و دیوار خراب میکرد و تیر اندازی میکرد منو میکشید عقب و من الان زنده هستم حمید حسینی و  محمد حکیمی شهید شودند.بله فاطمیون شیر مرد دارد بخدا فرشته دارد فاطمیون . این رو هم بکم که محمد حکیمی کسی بود که ابو حامد رو هم نجاد داده بود موقع که تیر خورده بود و چند بارجان فرمانده ها رو نجات داده بود.

صحبتی با مدافعان حرم

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ب.ظ


صحبتی با مدافعان حرم:سلام ای مدافع حرم حضرت زینب ، عجب لیاقتی داشتی!! لیاقتت وصف نشدی ست،

 میشود دست ماراهم بگیری؟؟!

 آیا میشود با من گنهکار دوست شوی تا شاید کنارت رشد کنم و من هم مدافع حریم اهل بیت و ولایت شوم ،

 من برای تو دعا میکنم که اسیر دست دشمن نشوی و تو هم برای من دعا کن که اسیر هوای نفسم نشوم ، برایم دعا کن هرجا و در هر موقعیتی که هستم فقط برای خدا زندگی کنم ، برایم دعا کن که جایگاه خودم را فراموش نکنم گاهی اوقات بنده ی هرچیزی هستم به جز آفریننده مهربان، ای کسی که برای دفاع از دینت با شرورترین موجودات میجنگی ، تو جهاد اکبر را در کنار جهاد اصغر انجام میدهی، ای جهادگر، ای مدافع ، ای کسی که لیاقت دفاع از حرم خواهر مظلوم کربلا، حضرت زینب را داری ازت می خواهم که یک دعا را اصلا فراموش نکنی ، آن دعا اینست که تا زمان ظهور آقا امام زمان، سرباز نائب برحق ایشان باشم و مانند مردم کوفه پشت امام را خالی نکنم و باظهور آقا امام زمان(عج) هم سرباز ایشان باشم و باز هم مانند مردم کوفه فقط نامه نفرستاده باشم،

 میترسم از آن روزی که با خواندن هر روزه ی دعای فرج، با ظهور ایشان من علیه ایشان بجنگم، خدا آن روز را نیاورد.

« می خواستم داماد حضرت زهرا(س) باشم.»

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

همسر معزز شهید مدافع حرم صادق اکبری 

زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنهایک شرط می گذارد و عنوان می کند که باید همسرم "سیده" باشد. یک هفته قبل از خواستگاری مادر آقا صادق، من به جدم حضرت زهرا (س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. به همین دلیل وقتی که مادرم شرایط آقا صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند.بعد ها که دلیل اصرار بر سادات بودن همسرش را از ایشان پرسیدم، گفتند: « می خواستم داماد حضرت زهرا(س) باشم.»

در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شهادت کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهدا، شهیدی را هم نام آقا صادق ببینم این دعا را خواهم کرد. دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صادق جنگی را دیدم .در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.

کانال شهید بیضایی

 از هم پول قرض می‌کردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ راه دیگری جور نمی‌شد، به محمودرضا زنگ می‌زدم و جور می‌شد. البته اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، نمی‌گفت ندارم. همیشه می‌گفت: "جور میشه؛ یه شماره کارت بده!" و بعد از یکساعت پیامک میداد که: "واریز شد." می‌دانستم که اینجور وقت‌ها از کسی برایم قرض میگیرد. جود، از خصوصیاتش بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود "زود پس می‌دهم". من تابستان سال نود و دو، مقداری بیشتر از این مبلغ پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد نود و سه به او برگردانم. برایش نوشتم که نمی خواهم پس بدهد و بگذارد من بدهی ام را با او صاف کنم، بعد. اما در جوابم نوشت: «صافیم». محمودرضا از دنیای خودش صرفنظر کرده بود و آماده رفتن بود.

راوی: احمدرضا بیضائی، برادر شهید.

شهید مجتبی سجاد (مدافع عراقی)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ


مجتبی سجاد؛ شهید 17 ساله ی عراقی که در عملیات ازاد سازی فلوجه عراق به شهادت رسید..

به خاطر سن کمش قبولش نمیکردن..

شناسنامه شو دست کاری کرد و ..

عشق و غیرت؛ مرز و ملیت نمیشناسه

شـ‌هید:نقے نیازے فاطمیون

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ



نام جـ‌هادے: نامشخص

تولد: نامشخص

شـ‌هادت:1393/7/11

محل مفقودے: حلب 

محندرات، مصادف با روز عرفہ


خاطره ای از زبان یکی از همرزمانش

فرمانده دسته بود تو منطقه حدادین تل عزان حلب چند وقتی باهم بودیم تا اینکه زمزمه های هجوم شنیده می شد. 

بیشتر از طول ماموریتش مونده بود میخواست بره مرخصی .

قبلش به بچه ها گفت بریم عکس یادگاری بندازیم رفتیم عکس انداختیم و نقی رفت لجستیک که تجهیزاتشو تحویل بده و بره مرخصی.  

اونشب یه حال غریبی داشت بی قرار بود تا ساعت 12 شب باهم بودیم رفتم بخوابم دیدم اومده بالا سرم گفت اگه میشه باهم حرف بزنیم و اونشب همه خاطرات زندگیشو برام تعریف کرد. 

صبح ندیدمش شب که رفتم به محلی که بچه هارو جمع کردن برای هماهنگی آخر تو تاریکی یکی صدام میزنه نگاه کردم دیدم نقی هست گفتم اینجا چکار میکنی؟ مگه نرفتی مرخصی گفت نه و خندید .

چشماش یه برق خاصی داشت سحرگاه که به خط زدیم تو درگیری «نقی» شهید شد و چون تو منطقه دشمن بودیم نتونستیم پیکرشو برگردونیم.

یادش بخیر وراهش پررهرو

ڪاناڸ«شـ‌هداے جاویدالاثر فاطمیوڹ»

@Shahidan_javidol_asar

 

برادران عزیز ، به شما و سایر برادران و خواهرانم در بسیج وصیت می کنم که نکند واقعه سقیفه بنی ساعده دوباره تکرار شود ، نکند عاشورا دوباره تکرار شود و حسین زهرا (علیه السلام) سرش بالای نیزه رود. برادران و خواهران بسیجی ، از تاریخ اسلام درس بگیرید و همواره در راه ولایت ثابت قدم باشید.

برادران ، بدانید که همانگونه که اهل کوفه ، مسلم ابن عقیل ( نماینده امام زمان خود ) را تنها گذاشتند و اکنون مورد لعن ما قرار می‌گیرند ، اگر ما هم ولی فقیه را تنها بگذاریم ، بی درنگ مسلم های دیگری نیز به مسلم ابن عقیل خواهند پیوست و آنگاه ما نیز مورد لعن آیندگان قرار خواهیم گرفت.

برادران و خواهران اگر می خواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخر الزمان در امان باشید و دینتان حفظ بماند و عاقبت به خیر شوید ، بصیرتتان را افزایش دهید ، اطاعت از ولایت مطلقه فقیه را بر خود واجب بدانید و اگر می خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید ، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه و چشمتان به اعمال این بزگوار و تمام وجودتان صرف عمل به خواسته ها و اوامر ایشان باشد.

کانال شهید سید جواد موسوی (محب سید جواد)

@shahidSeyedJavadmousavy