مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عاشورا امسال احمد پیش صاحب اسم سربند

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ

صل الله علیک یا اباعبدالله

میدونید قضیه این سربند چیه؟؟

پارسال روز عاشورا باشهید مکیان روانه هیئت شدیم دوتامون یکی یدونه سربند گرفتیم  

امسالُ داغ دوریش به والله بُریدم

عاشورا امسال احمد پیش صاحب اسم سربند ولی من روسیاه هنوز سربند تو دستم......

احساس حقارت دارم.

دم عشق دمشق

امتحان پروردگار

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ق.ظ


دلنوشته

همانطور که امسال تک تک روزهایش یادآور همان روزها در سال گذشته و خاطرات داداش رضا بود با خود عهد کردم تمام خاطرات روزهای قبل شهادتش رو بنویسم و برای کانال داداش اما واقعیت این بود که خیلی سخت بود و سنگین و نتونستم.

سال گذشته وقتی محرم از راه رسید از خدا خواستم کمکم کنه و محرم اون سال محرم ویژه ای باشه و بتونم به نحو خوبی احترام محرم رو داشته باشم و بنده خوب خدا و دانش آموز خوب مکتب عاشورا باشم.اما نمیدونستم که خدا نه تنها اون محرم رو خاص برام رقم زده که تمام محرم های باقیمانده عمرم رو تغییر داده.

30شهریور بود دو هفته بیشتر نبود که رضا و مهدی اومده بودن مرخصی.توی اون دوهفته داداش رضا مثل کبوتری داخل قفس بود.میدیدمش که مدام میگفت باید زودتر برم و خودم رو به عملیات برسونم.برنامه بزرگی داریم.من غافل از دنیا و خوشحال که رضا پاش مجروحه و نمتونه بره خط و اصلا نمیبرنش تو پادگانه عملیات به رضا آسیبی نمیرسونه اما نمیدونستم رضا توی عملیات ها شرکت میکرده و به ما چیزی نمیگفته جز دو دوره که پادگان دمشق پشتیبانی بود.

رضا خوشحال و خندان با لباس های سفید دامادیش از خونه رفت.چند سال پیش رفتیم افغانستان که دختر داییم رو برای داداش رضا عقد کنیم اونجا براش لباس سفید افغانی خریدن که همون لباس دامادی بود.خیلی اصرار کرد آبجی اونو بده بپوشم اونم تو لحظه حرکت.منم تند تند لباسه رو اتو زدم پوشید و رفت.اما توی فرودگاه بدلیل داروهای گیاهیش که دکتر برای چربی کبدش تجویز کرده بود نتونست بره و برگشت. داداش مهدی باید میرفت دانشگاه و رضا هم میرفت سوریه دوتایی باهم رفته بودن تهران.من اونشب خیلی گریه کردم .تابحال برای رفتن شون گریه نکرده بودم.و نمیدونم چطوری رضا و مهدی هم فهمیده بودن.رضا از همون فرودگاه بهم زنگ زد گفت آبجی یه خبر خوش برات دارم من دارم برمیگردم خونه.گفتم چرا؟گفت همش تقصیر تویه دیشب از بس گریه کردی خدا نذاشت برم هم من هم مهدی داریم میایم خونه عید قربان دور هم باشیم.واقعا خوشحال شدم.

اما این یک نشونه بود و امتحان پروردگار.رضا اونجا سر بهانه کوچیکی نتونست بره و برگشت خونه.وقتی یک هفته دیگه موند به یقین رسیدم که امتحانه.ناراحت شده بود و گاهی میگفت دیگه نمیرم سوریه.گاهی میگفت میرم.گاهی میپرسید آبجی موندم برم یانه؟اصلا بمونم اینجا چیکار کنم؟اگه برم یه طرف نروم هم یه طرف و خیلی در درونش درگیری بود.رضا فکر میکنم هنوز 100درصد محیا نشده بود و ته دلش محکم نشده بود و این آزمون خدا بود که به یقین برسه بعد.باهاش صحبت کردم که شک نکن این راهی که میری حقه درسته.اینجا بمونی کارت هست پول هست بیکار نیستی ولی اون فرق میکنه و...براش کلی رو منبر رفتم.حسابی اون یه هفته فکر کرد.آروم شده بود برخلاف دو هفته قبل حرف نمیزد.بیشتر جواب هامون رو با لبخند میداد.خیلی بهمون نگاه میکرد.حساب کتاب هاش رو انجام داد.با دوستان و فامیل خداحافظی کرده بود.و6مهر از خونه رفت.اما اینبار سبک بار.خدا خواست ببینه واقعا پای حرفش میمونه؟چقدر به این راه اعتقاد داره و چقدر ثابت قدمه؟گاهی همون بهانه های کوچیک باعث ادامه ندادن این راه برای خیلی از رزمنده ها شده و گاهی همون دلیل های کوچک باعث مدافع شدن و شهادت.

ادامه دارد...

آقا حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

فرازی از وصیت نامه شهید عباس کردونی

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ق.ظ


خواهران وبرادرانم به تسلیت گویندگان تبریک وتهنیت گویند چرا که من شهیدم وامیدوارم هنگام ظهور وقیام حجت ابن الحسن (ع) بیایم با سپاهی از شهیدان .

از خواهرانم میخواهم با حجابشان ،اخلاق،ورفتارشان  الگوی فاطمی باشند برای دیگران.

از پدرم میخواهم در فراغم صبرکند .

از دوستانم می خواهم درمراسمات مرا یاد کنندوقطعا درانتظار آنها خواهم ماند واگر جنازه ایی داشتم قطعا غسل وکفنم نکنید با لباس رزم دفنم کنید ومجدداً می گویم اگر پس ازاسارت شهید شدن جنازه ام را مبادله نکنید .

این وصیت برای آنهایی که به حقیرارادت داشته اند نوشته ام .

عباس کردانی 

94/10/26

سوریه /حلب/شهر صنعتی شیخ نجار

آقا محمودرضا

قبل اینکه کسی مطمن بشه خودم مطمن شدم

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ



همسر شهید علی یزدانی پس از شنیدن خبر شهادت بصورت غیررسمی.

آقا محمودرضا

استراحت بماند برای بعد از شهادت

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ق.ظ


اهل راحت طلبـــــی و تن پـــــروری نبود، وسیله ی نقلیه در منزل بود ولی پیاده به خرید می رفت

از بین دو کار سخت،کار سخت تر را انتخاب میکرد،

 این جسم از آن روح بزرگ چه ها کشید و چه رنج ها تحمل کرد و تا زمانیکه مرکب صعودش به ملکوت نگردید ، استراحتی ندید.

کانال‌شهیدحمیدمختاربند 

ahid_mokhtarband

نقل از همسرشهید 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــرم

@Haram69


احمدرضا بیضائی : 

در ایام نوجوانی، ایامی که حدود شانزده یا هفده سال داشت، چند تا نوار کاست پاپ که مجوز وزارت ارشاد را داشتند،گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد من مخالفت می کردم و چند بار به او اعتراض کردم که اینها را گوش نده، اما اعتنایی نمی کرد از راههای مختلف سعی می کردم قانعش کنم که خودش را با این چیزها مشغول نکند؛ حتی آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» سوره مؤمنون را روی یک تکه کاغذ نوشتم و داخل یکی از کاستها گذاشتم که ببیند و منصرف شود.  

هر چه می گفتم، می‌گفت این موسیقی، مجاز است و از ارشاد مجوز گرفته؛ تا اینکه یکروز متوجه جای خالی کاستها توی قفسه کتابها شدم. به رویش نیاوردم تا یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم کاستها را چکارشان کردی؟ گفت ریختمشان دور گفتم تو که می‌گفتی اینها مجوز ارشاد دارند و مجازند.

 گفت: مگر مُهرامام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشند؟!

آقا محمودرضا

خاطره ای از شهید قدیر سرلک

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بسم الله

سال گذشته ظهرِ عاشورا پس از آزادسازی منطقه های پوئه و کپریا هیئت های عزاداری را برپا کردند...

با تربت کربلا و خاک به خون نشسته ی شهدا گِل درست کردند و سر و صورت خود را خضاب کردند..

عاشورای امسال نزد حسین(ع) یاد ما هم باش...

مهندس شهید قدیر سرلک

ارسالی همسر شهید

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda


     چقدر ما خوشبختیم 

 روایت همسر «سید ابراهیم صدر زاده» از ۸سال «همسنگری» با او 

 مهارت بالای مصطفی در فهمیدنِ بچه‌ها و نوجوان‌ها

 مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچه‌ها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچه‌ای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را می‌دیدند ذوق می‌کردند که الان بچه‌شان ساکت یک جا می‌نشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی می‌کرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه می‌کرد.

 وقتی بچه‌ها در یک مجلس مهمانی شلوغ می‌کردند و پدر و مادرها را خسته می‌کردند، مصطفی از جمع جدا می‌شد و همه بچه‌ها را گوشه‌ای جمع و با آنها بازی می‌کرد. خودش می‌گفت وقتی بچه‌ها وارد جمع بزرگترها می‌شوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچه‌ها را نداشته باشند.

 بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه می‌شنود و برخورد بدی که می‌بیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوان‌ها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچه‌ها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم.

 مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچه‌ها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت.

 در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

خورشیـــــد دوکوهه

توسلی به شهید مصطفی بختی

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ


ارسالی یکی از کاربران :

امروز دستگاه کارت دانشگاه خراب شده بود و چون پایان ساعت کاری اداریشون بود تقریبا بهم گفتن برو فردا بیا اولش یه خورده غر زدم گفتم من دو ساعت فقط تو راهم نزدیک نیستم که به همین راحتی میگید برو فردا بیا

یهو گفتم بذار نذر یکی از شهدا کنم دوستم گفت نذر شهید مصطفی بختی کن سریع کارتخوانشون درست بشه

تا نذر کردم مرده صدام کرد گفت خانم من برات زدم پرداخت شد سیستمو باز کردم برو اموزش سریع کارتو انجام بده تا نرفتن.

هاجو واج داشتم آقارو نگاه میکردم گفتم آقا با این کار که من میتونم دیگه پولو ندم چرا انکارو کردید آخه

گفت بهت میگم بدو برو آموزش تا نرفتن.


       چقدر ما خوشبختیم 

روایت همسر «سید ابراهیم صدر زاده» از ۸سال «همسنگری» با او 

 همان اوائل که تصمیم گرفتم  برای تدریس به مدرسه بروم و کار کنم، از مطرح کردن آن با مصطفی کمی استرس داشتم، هرچند که نوعِ نگاهش را می‌دانستم. به او گفتم ممکن است کلاس‌هایم از ساعت 8 تا 12 باشد یا مثلا فلان ساعت‌ها در خانه نباشم، فاطمه را چه کار کنیم؟ او خیلی راحت به من گفت: «تو برو من هستم. کار من آزاد است. می‌توانم هماهنگ کنم و از فاطمه نگهداری کنم و بعد به کارم برسم».

وقتی از اتفاقات داخل مدرسه برای مصطفی تعریف می‌کردم، می‌گفت: «من به تو غبطه می‌خورم. من این همه در بسیج کار کردم ولی نتوانستم اینقدر تاثیر گذار باشم». همیشه من را تشویق می‌کرد چون در واقع چنین چیزی نبود و تاثیرگذاری مصطفی روی بچه‌های مسجد خیلی بیشتر از کارهای من بود. شاید با این حرف‌ها می‌خواست به من انرژی و نیرو بدهد که بتوانم ادامه بدهم.

آنقدر زندگی‌مان شیرین بود که تا بزرگسالی محمدعلی و فاطمه هم می‌توانم این شیرینی را به آنها بچشانم

 زندگی با مصطفی خیلی زندگی شیرینی بود. شیرینی این 8 سالی که با ایشان زندگی کردم یک شیرینی اشباع شده‌ای است که اگر فاطمه و محمدعلی هردوتا بزرگ شوند می‌توانند از این شیرینی بچشند؛ می‌توانم به آنها این شیرینی را بچشانم و یاد بدهم که در برخورد با همسرشان از پدرشان الگو بگیرند.

 یک وقت‌هایی من در مدرسه به بچه‌ها می‌گفتم، درست است که زندگی ما یک زندگی شاید از لحاظ مالی زندگی پر فراز و نشیبی باشد، ولی اینقدر طعم خوشبختی‌مان شیرین و دلچسب بود که برای همه دانش آموزانی که کنارم بودند آرزو می‌کردم تا به اندازه ذره‌ای از این شیرینی را بچشند.

 در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

 @Alghaleboon

خورشیــد دوکوهه

عملیات حومه تدمر برج ۳ سال۹۴ به روایت یک جامانده

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ


تشنگی طاقتمان را طاق کرده بود!

گرمای تابستان سوزان تدمر، جنگیدن را دشوار کرده بود!!!

بطری آب معدنی را برداشتم، از شدت تابش آفتاب، آب، جوش شده، 

حرارت آب به حدی بود که حتی کسی حاضر نبود آن را به صورت خود بزند چه برسد به خوردن!!!!!!!!!

رو کردم به سید ابراهیم، گفتم سید ما میریم، برای بچه ها آب خنک بیاریم. 

 احمد مکیان گفت: حاجی منم بات میام.

در آن گرمای طاقت فرسای چند کیلو متر با پای پیاده، به عقب برگشتیم. 

رسیدیم به ابرویی سوم، ماشین فرهنگی (ماشین صوت) را برداشتیم و به سمت مقر فرهنگی حرکت کردیم. 

بعد رفتیم پشتیبانی چند قالب یخ به همراه نوشابه، آب میو و آب معدنی گرفتیم..... 

کلمن ها را پر از آب یخ کردیم،  چندتا صندوق مهمات را از یخ و نوشابه و.... پر کردیم 

و به سمت ابرویی سوم رفتیم.

اینبار از ابرویی سوم، با  ماشین، از  زیر دید و تیر دشمن  تا داخل کانال حرکت کردیم ،،،  

رسیدیم به نیروها بچه های فاطمیون توی اون گرما انتظار هر چیزی را داشتند الا آب خنک، باورشون  نمی شد از شدت خوشحالی شوکه شده بودند، همه دور ماشین حلقه زدند، فرماندهان گروهان  دستور دادند بچه ها صف بکشند و یکی یکی با آب و شربت و نوشابه  خنک سیراب شدند. 

سید ابراهیم هم  آمد بعد از خوردن یکی دو لیوان شربت، گفت شیخ بریم به بچه های گردان صالحی آب بدیم،

 آنها خیلی تشنه هستند، خصوصا اینکه بیش از ده ساعت جنگیدند و موفق شده بودند تل 6 را آزاد کنند. 

حرکت کردیم، همه فرمانده هان عالی  حزب الله ارتش سوریه و فاطمیون جمع شده بودند و به هم تبریک می گفتند،

ما هم که آب و شربت پیروزی را آورده بودیم دیگه همه چیز جور شده بود. 

حاج حیدر گفت شیخ خدا پدر و مادرت را بیامورزه ، بچه ها در تل 6 تشنه هستند  آب برای آنها هم ببر، گفتم  چشم فقط از کدوم جاده برم بالا یا پایین؟ 

حاجی گفت بالا زیر دید دشمن است از جاده پایینی برو..... 

با سید ابراهیم از جاده پایینی حرکت کردیم در راه بعضی از بچه ها جلوی ماشین دست بلند کردند ولی چون جاده نا امن بود توقف نکردیم، تقریبا دویست متری تل 6 بودیم. که دوباره بعضی از بچه ها برای توقف دست بلند کردند نمی خواستیم  بایستیم، اما بچه ها از فرط تشنگی، چند تا تیر هوایی شلیک کردند!!! 

سید ابراهیم گفت: بایست حاجی بچه‌ها تشنه اند.

سید خودش شروع کرد برای تک تک آنها آب ریختن،  ابو علی هم که طاقت دوری ما را نداشت خودش را به ما رساند و طبق معمول شروع کرد به فیلم گرفتن. 

سید ابراهیم با یک دست به کلمن تکیه داده بود و با دست دیگر، برای بچه ها آب می ریخت و دو سه نفر هم کنار سید مشغول آب خوردن بودند، حاج حیدر دوباره آمد، صدام زد، دویدم پیش حاجی..

- جانم حاج آقا بفرما؟

 - گفت جای ماشین را عوض کن،

  برو جلوتر!! 

- چشم حاجی.

آمدم سمت ماشین تقریبا چهار پنج متری ماشین بودم!!

یک دفعه دود و آتش همه جا را پر کرد!!!!!

هر کدوم از ما به یک طرف پرت شدیم به سختی سه چهار متر باقی مانده طی کردم و خودم رو به بچه ها رسوندم سید ابراهیم زخمی سمت راست ماشین افتاده بود در کنارش یکی از بچه ها داشت آرام آرام پر می کشید و کربلایی شد، سومین نفر ، که آخرین لحظات لیوان  آب را از سید گرفته بود ،  دست راستش از کتف قطع شد.

 دست و لیوان آب متلاشی شده، یک  طرف، تن تشنه و زخمی اش یک طرف..... 

آرام آرام با تمام وجودش که رمقی در آن نمانده بود فریاد می زد:

یا حسین یا حسین یا حسین...

به وعده اش وفا کرد

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ

یک سال از رفتنش به سوریه می گذشت، به همه گفته بود که اول محرم برای شرکت در مراسم عزاداری به ایران برمی گردد. 

به وعده اش وفا کرد و اول محرم پیکر مطهر شهید حاج حمید مختاربند بر دوش ملائک به ایران آمد. 

سردارشهیدحاج حمیدمختاربند

شهید مدافع حرم علی احمدی از لشکر فاطمیون

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ

در عشق زینب عقل را لازم نداریم

دیوانه ایم و باز نوکر می فرستیم

شهید مدافع حرم علی احمدی از لشکر فاطمیون

ولادت: 1375

شهادت :1395/6/12

محل شهادت: سوریه حلب

مزار :امام زاده حسن نسیم شهر

کانال رسمی فاطمیون

سال قبل... شب تاسوعا...

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ


سال قبل... 

شب تاسوعا... 

درمجلس ارباب سینه زدیدوگریه کردید...

 برات شهادت گرفتید..

امسال شب تاسوعا...

درمحضر ارباب دعاگویمان شوید

مسافران تاسوعا

شهیدجمالی,آقاسجادطاهرنیا

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

سلام بر مسافر تاسوعا

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۲ ب.ظ

‍ 

سلام برسقای دشت کربلا

سلام بر مسافر تاسوعا

سلام برمردانگی وغیرت عباس گونه ات

منطقه ای که بودیم، لوله کشی آب وجود نداشت. آب مصرفیمون رو با یه بشکه 200لیتری میرفتیم ازچاه می آوردیم...

اکثر اوقات که خستگی کار بهانه میشد برا فراموش کردن آب . پویا بدون اینکه حرفی بزنه باتمام خستگی که داشت میرفت آب می آورد...

هیکل رشید و قشنگی داشت... مثل عباس...

قرارشد تاسوعا بریم عملیات...

جنگید...

تاجواب سقایی کردن هاشو گرفت...

موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل عباس... 

از روی مرکب...

عصر تاسوعابود...

سالگرد شهادتت مبارک رفیق...

 به قلم همرزم شهید

ارسالی همسر شهید

شهیدتاسوعا پویا ایزدی

خادم الشهدا

@khadem_shohda