شهید امیرعلی هیودی
جبهه ی عشق
کنون
مَردِ خطر می خواهد
پا نهادن
به رهِ عشق
هنـر می خواهد ...
شهید امیرعلی هیودی
از دزفول
شهادت: ۱۴ آبان ۹۴ - سوریه
اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
بیسیم چی
@bisimchi1
جبهه ی عشق
کنون
مَردِ خطر می خواهد
پا نهادن
به رهِ عشق
هنـر می خواهد ...
شهید امیرعلی هیودی
از دزفول
شهادت: ۱۴ آبان ۹۴ - سوریه
اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
بیسیم چی
@bisimchi1
محیط خانه وقتی محیطی عبادی باشد و زن و شوهر در این مرتبه با هم اتفاق نظر داشته باشند، خود به خود زمینه تربیت فرزند آماده میشود.
بچه در درجه اول به پدر و مادرش نگاه می کند.
ما گاهی که می خواستیم بچه ها را به چیزی رهنمون کنیم، بصورت تصنعی باهم روی آن مسئله بحث می کردیم که بچه ها بشنوند و متوجه بشوند برا اینکه آموزش غیرمستقیم برای بچه ها باشد، عمدا در موردش صحبت می کردیم و یک مسائلی را از این طریق به بچه ها می فهماندیم
بخصوص مسائل سیاسی، گاهی مسائل عبادی، اینکه چرا در اسلام فلان کار را باید انجام داد یا چرا فلان دستور آمده است. هدف این بود که بچه ها، بشنوند...
طوبی
به نقل از مصاحبه کانال خواهران مدافع حرم با همسر شهید
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA
@molazemaneharam
آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمیشد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که میتوانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم…اما فایدهای نداشت و نمیشد به آن نقطه نزدیک شد.
چند دقیقهای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقبتر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار.
جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چاییها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمیخواهد و چایی را از من نگرفت.
با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقهای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف میزند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟!
دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود ...
برای محمودرضا
روایتی از جاماندگی
پنجم محرم
ماشین ذوالفقار (حسین فدایی) و حجت (محمد رضا خاوری) را با موشک کورنت در مخزن زدند.
حجت، زنده زنده در آتش، سوخت.
از او چیزی جزء خاکستر و پلاتینی که در پایش بود، باقی نماند.
ذوالفقار، نیمی از تنش سوخت، تقریبا جایی از بدنش، بدون ترکش نمانده بود.
فردا آن روز از بیمارستان مستقیم آمد خط، با لباس آبی بیمارستان، پای کار ماند، با تنی زخمی ، کار فرماندهی خود را ادامه داد.
نهم محرم
روز تاسوعا سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) علمدار فاطمیون بعد از هشت بار مجروحیت در عملیات های مختلف به آرزوی دیرینه اش رسید، همانطور که از خدا خواسته بود.
برای فاطمیون قربونی شد،تا تنها شهید فاطمیون در روز تاسوعا باشد.
(( روز های آخر می گفت: خدایا من رو مثل گوسفند برای فاطمیون قربانی کن تا بچهها ی فاطمیون سالم بمونن))
روز عاشورا
ابو سجاد (سید علی عالمی) در سهل الغاب نمی دانم چی دید!!!
به کجا نگاه می کرد!!!
در حالی که نفس های آخرش را می کشید، قهقهه خنده زد و گفت: نمی دانید شهادت چقدر زیباست.
و به دیدار امام حسین (ع) شتافت.
چند روز بعد ابو هادی (حجةالاسلام علی تمام زاده) گفت:
شیخ با هم بریم مرخصی، بعد بریم پیاده روی اربعین، کربلا.
گفتم: من نمایم، کربلای من همین جاست.
گفت: حالا که تو می مونی، منم می مونم.
دو شب بعد در باغ مثلثی پرتله اش(سینه خشاب) را انداخت کنار.
رفت زخمی ها را کشید عقب، دوباره برگشت، یک دفعه صدای یا حسینش تا کربلا رسید.
پیکرش جا موند یک شبانه روز گذشت.
شب دوم با فرماندهان فاطمیون در اتاق حاج مهدی جمع بودیم به آنها گفتم پیکر ابو هادی جامانده.
سلیمان (فرمانده گردان قناصه های فاطمیون ) گفت: شیخ اگر امشب تمام بچه های فاطمیون کشته شوند، نمی گذاریم جنازه شیخ ابو هادی دست دشمن بیافتد، مردانه بخط زدند.
دم دم های صبح بود بیسیم زد:
- شیخ بیا جنازه شهدا را بکش عقب.
ابو علی (مرتضی عطایی) را از خواب بیدار کردم.
-مرتضی!!
- جانم حاجی؟!
- مرتضی می خوام برم باغ مثلی جنازه ابو هادی را بیارم.
از جا پرید سریع حاضر شد.
ماشین حاج مهدی را گرفتم و رفتیم.
اطراف باغ، کاملا پاک سازی نشده بود. هنوز تیرهای پی کا دشمن زوزه کنان از کنارمان می گذشت.
هر ازگاهی خمپاره ای اطراف مان را شخم می زد.
شیخ ابو هادی (علی تمام زاده) بهمراه 7نفر از بچه های خط شکن محور ابوتراب (سید احمد) کنار هم در باغ مثلثی آرام خوابیده بودند.
و چه زیبا خوابیده بود .
یادم نیست قبل از اربعین بود یا بعد، دشمن با چند تانک و انتحاری به بانص هجوم آورد.
ارتباطمان با جابر محمدی فرمانده گردان مستقر در بانص قطع شد.
ظاهراً تانک های دشمن مستقیم رفته بودند روی سنگر آنها.
جابر به همراه برخی از بچه های گردانش مفقود شدند.
ذوالفقار (حسین فدایی) که هنوز زخم هایش کاملاً ترمیم نشده بود، علارقم کم لطفی های بعضی ها، با تمام وجودش مردانه دوباره پای کار آمد.
آخرین مکالمات بیسیم ش هنوز در گوش هست.
- ذوالفقار:::: مصطفی :::: ذوالفقار
- جانم حاجی:::
- ذوالفقار جان::: بالاخره مسولیت محور بانص با ماست.
((علارقم کم لطفی ها و مظلومیت آن روزهای فاطمیون خصوصا ذوالفقار ))
-چشم حاجی چشم:::
خیالت راحت باشه حاجی، دارم می رسم.
بچه های فرهنگی را حاضر کردم و رفتیم العیس، وقت نماز مغرب بود، سریع نماز را خواندیم.
بچهها را با شیخ مجید فرستادم بانص.
نیروها در مسجد خالدبن ولید جمع شده بودند روحیه بچه ها خیلی خراب بود.
وقتش بود باید کاری می کردیم شروع به خطبه خواندن کردم.
بچهها با فریاد لبیک یا زینب سوار بر ماشین ها شدند، تقریبا پنج ماشین شد.
دوباره خطبه خواندم سه ماشین دیگر نیرو آماده شد.
همان لحظه در تاریکی جلوی مسجد مقداد آمد.
با صدایی محزون و گرفته، گفت:
- شیخ...
- جانم مقداد
- شیخ به کسی نگو
ذوالفقار هم شهید شد....
به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت.
یکبار در مورد عملکرد بچههای بسیج در فتنه ۸۸ صحبت میکردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجیهای اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچهها را دوست داشت.
خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد.
در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی میرفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش میشدم.
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاریها دارم اخبار را میخوانم و اوضاع خوب نیست اصلا.
گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟
گفت: بسیجی زیاد است!
برای محمودرضا
.
بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب میبینند یا متوجه میشوند که غذا آماده نیست، اعتراض میکنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچهداری نمیتوانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد میشد از او عذرخواهی میکردم. از ته قلبش ناراحت میشد و میگفت: «تو وظیفهای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفهای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او میگفتم: «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ میداد: «وظیفه تو فقط تربیت بچههاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام میدهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.
مصطفای من خیلی عاطفی بود
خوشبختیای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزباللهی هستند، آدمهای خشکی در خانهشان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق میافتاد خیلی سریع ابراز میکرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.
خیلی زیبا میتوانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض میکردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی میگفت فرقی نمیکند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمیکرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.
در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»
@Alghaleboon
خورشیـــــد دوکوهه
سلام بزرگوار سلام دلاور خوب بچه های دم عشق را تنها گذاشتی ورفتی پیش سید ابراهیم
ابوعلی گاهی به خیلی چیزها فکر میکنم به اولین برخوردی که بامن کردین.
از همان اولین برخورد شیفته منش بزرگوارانه شماشدم یادتان می آید از من پرسیدین معرف شما برای حضور درگروه چه کسی هست ؟من هم گفتم معرفی ندارم جز شهید رسول خلیلی فکر نمیکردم مرا به گروه ادکنید ولی کردید .
کاش بیش تر می ماندید تا درس ها از بزرگی وصبوری بگیرم هرچند من باشماارتباطی نداشتم اما دلمان خوش بود به اینکه ابوعلی می آید درگروه ومیگوید برای امر مهمی التماس دعا یا همان شعر معروف را میگذارد :مارا به دعا کاش فراموش نسازند /رندان سخرخیز که صاحب نفسانند
ابوعلی دلمان تنگ شده به والله که شعار نمی نویسم ؛ من که شماراخیلی کم میشناسم اما شما بار سنگین دم عشق دمشق را واگذارکردی ورفتی وحال این رفیقانت هستند که باید خودشان رابه تو برسانند وبار این مسئولیت رابه دوش بکشند ... دعا کن تا به تو برسند نه برسیم . عقب ماندیم وهرروز این جمله راتکرارمیکنیم.
صبح عاشورای ۸۸وقتی برای نماز صبح بیدار شدم دیدم آقا مصطفی با تسبیح در دستش استخاره می کند بعد از کلی استخاره موبایل را برداشت وشماره گرفت.
گفتم آقا این وقت صبح هنوز حرفم تمام نشده بود که شروع کرد به صحبت.
خوبی داداش میای بریم تهران،راستش خیلی استخاره کردم بریم خیلی خوب بود،
بمونیم مراسم مسجد پشیمونی داره
فدات شم کجا بیام صحبتش که با دوستش تمام شد گفتم کجا،با کی،چرا،پس مسجد و دسته و مراسمات چی؟
همه پرسش های من را بایک کلمه جواب داد
دوباره در شبکه های اینترنتی قرار گذاشتند جمع شوند
هر چه استخاره کردم بمانم نشد
بعد که نگرانی من را دید گفت نگران نباش میریم مراسم سعید حدادیان
بعد از مراسم به حق حضرت زهرا(سلام الله علیها)خبری نمیشه و زود بر میگردیم
ان شاءلله نمازظهر عاشورا هم مسجد خودمون می خونیم.
آقا مصطفی رفت من هم تا ظهر منتظر ماندم خط های تلفن همراه خراب شده بود امکان تماس هم نداشتم
مثل هفت ماه گذشته دوباره روز عاشورا هم با دلشوره و استرس غروب شد
وقتی اخبار۲۰:۳۰را نگاه میکردم علت تمام دلشوره ها را میفهمیدم
عاشورا و شام قریبان تکرار شده بود.
علت استخاره های آقا مصطفی برای من مشخص شد
وقتی شب برگشت از اتفاقات روز عاشورا با یک بغض غیر قابل وصف تعریف میکرد.
وقتی میگفت یکی از بسیجی ها را داخل سطل زباله انداختند و زنده زنده آتش زدن اشک در چشمش حلقه میزد
اینکه واقعا تکرار واقعه شام غریبان را با چشم دیده بود.
و حرفی که در ذهنم حک شد:کارشان تمام شد هرکس به این خاندان کرم بی حرمتی کندکارش تمام شدست مردم دربرابر بی حرمتی به امام حسین علیه السلام سکوت نمی کنند.
واقعا هم به عینه دیدم که در ۹دی ماه مردم در برابر این بی حرمتی ایستادن.
واین واقعیت است
هر که با آل علی در افتاد.......
آقا مصطفی(شهید صدرزاده) در فتنه ۸۸دوبار مجروح شدند که بار اول ۲۵خرداد که پنج ضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی دست چپ بود که با این همه جراحت این فتنه گران اجازه نمیداند که امبولانس به آنها کمک کند و تهدید به آتش زدن آمبولانس میکردند و آقا مصطفی با تمام این جراحت و خونریزی از ساعت پنج بعدظهر تا۱۲شب کف خیابان در میدان آزادی تهران افتاده بودند و بعد از ۷ساعت خونریزی به بیمارستان منتقل شدند طوری که از شدت خونریزی تا ۲روز توان ایستادن نداشتند.
ومجروحیت بعدی در روز ۱۶آذر از ناحیه انگشت دست دچار شکستگی شدند.
انتهای پادگان ..،
مقبره دو شهید گمنام بود ..
سهتایی قرار گذاشتیم هرشب زیارتشان برویم ..
اما برخی شبها به خاطر شدت برودت هوا و ایضا طولانی بودن مسیر، نمیرفتیم و خودش، تنهایی میرفت ..
نمیدانم چه سِرّی را در گوش مقبره ها نجوا میکرد..
نمیدانم زمزمه کدام غزل عاشقی را بر لب داشت ..
که اینقدر انس گرفت..
که هر شب و هر صبح در کنارشان می آرمید ..
حال، من
این منِ تا گردن فرو رفته در لجن معاصی، در گوشَت میخوانم،
میخوانم و امید به اجابت دارم ..
که
«ای شهید ، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و
ما قبرستان نشینانِ عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش!»
نقطه، تهِ خط!
ش ک
شهید سعید بیاضیزاده
سوریا ریف حما
شهید محمدامین کریمیان
سوریا حلب
@kashkoul_nayeney
شهادت هم آسونه هم سخت.ولی چندان سخت و دست نیافتنی هم نیست با رعایت برخی مواردی که حتی به چشم ما نمیاد خب شهادت به ما نزدیکتر میشه.از طرفی سخته چون رعایت این نکات سخته.زیرا آدمی دوستدار راحتی ست.شهید حجت الان که فکر میکنم واقعا لیاقتش رو داشته که بشهادت رسیده اونم این نوع شهادت زیبا و خاص.داداش حجت من خیلی موارد رو رعایت میکرد.
یکی از شاخصه های بارز شهید حجت عدم اسراف بود.اصلا اهل اسراف و هدر دادن نبود.بخصوص در مصرف کاغذ . همیشه برگه های تبلیغی که داخل منزل می انداختند رو ما داخل سطل زباله میریختیم ولی داداش رضا اونا رو جمع آوری میکرد.برگه های A4 که روی اونها مطلبی چاپ شده بود و پشت برگه ها سفید (خالی) بود رو هم جمع میکرد.هرچه یادداشت و نوشتنی داشت توی اون ها مینوشت.ندیده بودم رضا برای نوشته هاش دفتر بخره و برای اینکه برگه هاش پخش و پلا و گم نشه چندتا پوشه داشت که برگه هاش رو داخل اون ها میگذاشت.روز ششم مهرماه که کوله پشتی شو برداشت بره یه مقدار کاغذ تبلیغاتی هم گذاشت تو کوله ش.موندم اونارو میخواد چیکار؟ولی وقتی بشهادت رسید پوشه ش که داخلش اون برگه ها بود و از پشت اونها برای یادداشت استفاده کرده بود رو هم داخل کوله پشتیش برامون برادر شهید فاتح آوردند منزل.
همیشه نهایت خرجش خرید سررسید در آخر هرسال بود که همه کارهای روزانه ش رو داخل اونها یادداشت میکرد و وقتی هم برگه لازم داشت موارد مهم رو داخل صفحات سفید سررسیدش مینوشت.مثل نوشتن اسامی دوستانش که سال90 - 91 برای ثبت هیئت یا آماده سازی اون گروه22نفره مدافعان رو داخل سررسیدش نوشته.خب برای من رعایت این نکته یکم سخته ولی ببینید که شهدا حتی به این نکات ریز هم توجه داشتن.
آقا حجت
http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ
طلبه شهید مدافع حرم سعید بیاضی
یک شهید روحانی دیگر از شهر مقدس قم . . .
شهدای مدافع حرم قم
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA
تیم خبری سوریه
محمود احمد، از فرماندهان میدانی حرب الله لبنان در سوریه به شهادت رسید.
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
دوره اے رو تو اصفہان با شہید علےدوست بودم.
دوره همزمان با ایام محرم بود، بچہ هاے دوره با همڪاری مسئولین آموزشگاه تصمیم گرفتن با پولے ڪہ از خود بچہها جمع مےڪنن سہ نفر رو بہ ڪربلا بہ نمایندگے از طرف همہ بہ قید قرعہ اعزام کنند.
بالاخره روز قرعہ ڪشی رسید.
همہ بچہ ها تو حسینیہ جمع شده بودند. من و مہدی هم ڪنار هم نشسته بودیم ولے با این تفاوت ڪہ اشڪ همینجورے از چشمان نازنینش سرازیر بود و دعا مےڪرد ڪہ اسمش براے ڪربلا دربیاد.
حاج آقا شروع ڪرد بہ انتخاب اسامی، نفر اول انتخاب شد، نفر دوم هم انتخاب شد و مہدی همچنان اشڪ از چشمانش سرازیر بود. نوبت بہ نفر سوم هم رسید، حاج آقا ڪاغذ سوم رو هم برداشت و بہ همراه ڪاغذسوم، ڪاغذ دیگہ اے هم بالا اومد ڪہ چسبیده بہ ڪاغذ نفر سوم بود، با اصرار حاج آقا و بچہ ها ڪاغذ چسبیده شده ڪہ نفر چہارم مےشد انتخاب شد و قرار شد ڪہ هزینه سفر رو مسئولین بدن،
همه مشتاق بودن بدونن نفر چہارم ڪیه و نفسہا تو سینہ حبس شده بود.
ڪاغذ باز شد و حاج آقا گفت: آقاے مہدےعلےدوست
فقط خدا مےدونه ڪہ مہدی چہ حالے اون موقع داشت، رفت به زیارت بارگاه سالار شہیدان و خوش به حالش ڪہ الان ڪنار خود اهل بیته.
خاطره نقل شده توسط دوست شہید مہدے علےدوست
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA
کانال شهدای مدافع حرم قم
شمایی که میگویی جنگیدن در کشور دیگر کار اشتباهی است ، بدانید امام حسین (ع) در مدینه زندگی میکرد ولی در کربلای عراق شهید شد.
سلام
از قول یکی از رفقای شهید
شب کنش بدجوری بین من و خانمم ایجاد شد برای اینکه فضا عوض بشه و احوالاتمون تغییر کنه زدم از خونه بیرون، با خودم حرف میزدم و شکایت با خدا و. ..،،رفتم پارک نشستم دلم بعد مدتی برای همسرم سوخت و خواستم از نگرانی درش بیارم گوشی موبایلم که خاموش کرده بودم و روشن کردم بلافاصله خانمم تماس گرفت و. .... من برگشتم خانه و ماجرا تمام شد، تا یک روز همسرم گفت فلانی اون روزی که زدی از خونه با حالت قهر چی شد گوشیت و روشن کردی، من ماجرا رو براش گفتم
گفت. خیلی ازت گلایه داشتم رفتم اتاقت رو به عکس ابو علی کردم و گفتم شوهرم شما را خیلی قبول داره، نگرانشم، به دلش بنداز که گوشیش و روشن کنه برگشتم توی حال خونه و گوشیم و برداشتم زنگ زدم و تو جواب دادی.
شهیدان زنده اند الله اکبر
بحق پیوسته اند الله اکبر
چقدر ما خوشبختیم
روایت همسر «سید ابراهیم صدر زاده» از ۸سال «همسنگری» با او
رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهریور1388 به دنیا آمد و امسال به کلاس اول رفت. هرچه سنش بیشتر میشد، اسباب بازیهایی که دیگر برای گروه سنی او نبود را جمع میکردم. وقتی فاطمه را پیش مصطفی میگذاشتم، به مدرسه میرفتم و برمیگشتم میدیدم که تمام آن اسباب بازیها بیرون آمده و در کل خانه پخش است. در آن 5 یا 6 ساعتی که خانه نبودم آنقدر با هم بازی کرده بودند که دیگر اسباب بازیهای گروه سنی 5 و 6 سال کم آمده بود! خیلی رابطه خوبی با هم داشتند.
وقتی که از مدرسه بر میگشتم و میگفتم که میخواهم خانه را مرتب کنم، مصطفی با فاطمه به پارک میرفت و بازی را بیرون از خانه ادامه می داد تا اینکه من خانه را مرتب کنم و دوباره آنها برگردند.
↜ بعد از انصرافم از حوزه، اصرار میکرد که به دانشگاه بروم
دغدغهای در همان اول زندگی و خواستگاری داشتم که آن نوعِ برخورد و نگاه مصطفی به خانمها بود، هنوز وارد زندگی نشده بودیم که در همان دوران عقد خیالم کاملا راحت شد که او خود خودش است.
بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم. مصطفی از همان زمان تاکید میکرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم. یک بار مصطفی گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو میگیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم. به او گفتم: «تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمیدهند که خانمهایشان به دانشگاه بروند ولی تو به اصرار میخواهی من را به دانشگاه بفرستی. اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟»، مصطفی هم جواب داد: «از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و میدانم که میتوانی و باید ادامه تحصیل دهی». میدانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه میگفت: «تو دکتر خودمی!».
ادامه_دارد...
در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»
@Alghaleboon
خورشیــــد دوکوهه