مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتگو با همسر شهید عبدالصالح زارع ۱

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ


به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از قم، در روزگاری که امنیت در زیر سایه ولایت و خون شهدا به کشور پهناورمان حاکم شده، شهدای مدافع حرم با غیرت و جوانمردی برای امنیت بلاد اسلامی از شر کفار، کیلومترها دورتر از مرزهای جغرافیایی ایران اسلامی به نبرد با متجاوزان به حریم اهل بیت رسول الله شتافته‌اند. شهدایی که از جان شیرین و جوانی نابشان هزینه می‌کنند تا طعم شیرین امنیت به کل جهان چشیده شود...

شاید نیاز است جهان برای حضور موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده شود و شهدا زمینه‌سازان آن باشند...

شهید «عبدالصالح زارع بهنمیری» یکی از شهدای جوان مدافع حرم است که چند ماه قبل به خیل زمینه‌سازان ظهور پیوسته...

لذت کارهای باهمی

در کار خانه بسیار کمکم می‌کرد. من به شهر غریب رفته بودم و انگار صالح خود را موظف می‌دانست تمام تنهایی‌های مرا پر کند. کارهایی مثل تمیز کردن سبزی و... فعالیت‌های متداول او در خانه بود. یادم نمی‌آید که در خانه باشد و من به تنهاییسبزی‌ها را تمیز کرده باشم. با اینکه نوع کار او هم به لحاظ جسمی و هم فکری بسیار پرمشغله و سخت بود، با این حال زمان زیادی را به من اختصاص می‌داد.

با اینکه آموزش نیروهایش، هم تمرکز نیاز داشت و هم تبحر، اما با وجود کار زیاد، هیچ‌گاه در خانه ابراز خستگی نمی‌کرد. حتی در اوج خستگی اگر قرار بود جایی برویم، حتماً مخالفت نمی‌کرد. اینطور نبود که وقتی به خانه می‌آمد زمانش را به استراحت اختصاص دهد. با به دنیا آمدن محمدحسین کمک‌هایش در خانه چند برابر شد. پا به پای من برای تدارک مهمانی‌ها تلاش می‌کرد، آنقدر که تا زمانی که من مشغول بودم، او هم نمی‌نشست تا با هم از کارها فارغ شویم. از پخت و پز غذا گرفته تا مرتب کردن خانه و...لذت انجام کارهای باهمی را فراموش نمی‌کنم.

پیاده‌روی شبانه

اهل تفریح و گشت و گذار بود. اغلب شبها به پیاده‌روی می‌رفتیم، مخصوصاً اینکه خانه ما در نزدیکی دریا قرار داشت. پیاده‌روی فرصت خوبی بود که بیشتر و آسوده‌تر کنارش باشم و با او حرف بزنم. آنقدر با او بودن برایم لذت‌بخش بود که شاید هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم که قرار باشد روزی از او دل بکنم و ...

انتخاب اول: فقط جنگل

خواهر و مادر بزرگ، پدربزرگ و خاله صالح در بابلسر بودند. اغلب خودش بساط دورهمی فامیل را فراهم می‌کرد و برای تفریح، غذا را بیرون از خانه می‌خوردیم.

جنگل را هر دویمان دوست داشتیم و اگر قرار بود صبح تا عصر را جایی بمانیم، انتخاب ما حتماً جنگل بود! وقتی می‌رسیدیم، می‌گشت تا بهترین مکان را برای پهن کردن بساط پیدا می‌کرد، فضاهای خلوت، دنج و زیبا.

مهمان صالح

خودش هم حسابی سرحال و قبراق بود. انگار آرام و قرار را دوست نداشت. دائماً در حال تدارک لحظه‌های ناب برای بقیه بود. همانطور که گفتم در کار خانه هم کمک می‌کرد، حتی در پیک‌نیک‌ها تقریباً برای انجام کارها پیش‌قدم بود، انگار همه مهمان آقا صالح بودیم! اما معمولاً من دست به سیاه و سفید نمی‌زدم تا همه چیز آماده شود.

جنگل را می‌گشت، چوب برای درست کردن آتش پیدا می‌کرد و خیلی هم ماهر بود برای این کارها.

من علاقه زیادی به چای داشتم، خصوصاً وقتی برای تفریح بیرون می‌رفتیم. معمولاً بقیه وقتی ببینند لوازم کاری مثل درست کردن چای فراهم نیست، از خیر آن می‌گذرند. آقا صالح اما چون می‌دانست من خیلی چای را دوست دارم، با هر سختی بود، حتماً بساط چای را فراهم می‌کرد. بقیه اقوام هم این موضوع را می‌دانستند و همیشه به خاطر این کار او سر به سرش می‌گذاشتند و با خنده به او می‌گفتند باز زهرا خانم چای خواسته!





خاطره ای از شهید مرتضی عطایی۳

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

اسفند نودو چهار بود که ابوعلی از مرخصی برگشت و شد مسئول محور خانطومان که انصافا کارش درست بود و واقعا مدیر ....منم کارم تخریب بود و با دوستان در محور ابوعلی میچرخیدیم و مهمات عمل نکرده را جمع میکردیم تا تو دست وپای رفقا نباشه و خطری تهدیدشون نکنه ....ما صبح رفتیم تا غروب تقریبا سی عدد کپسول و یک بیست تا خمپاره عمل نکرده جمع کردیم و همشون رو گذاشتیم کناری تا فردا با هماهنگی ف تیپ انفجار بزنیم ....فردا با ماشین رفتم دیدم از مهمات خبری نیست.

خسته و کوفته در حال برگشت به مقرمون بودم گفتم بذار برم پیش ابوعلی یک گلویی تازه کنم. جاتون خالی یک چایی توپی با جواد محمدی و ابوعلی خوردم اومدم بیرون دیدم جواد و ابو علی خیلی مشکوک میزنن دارن در گوشی حرف میزنن میگن زود ماشینو ببر .من شنیدم در حال خداحافظی خیلی ماهرانه رفتم سمت ماشین ابوعلی که یک دوکابین سفید بود دیدم پر باره و روی بار پتو کشیده بود ....جواد صدام زد بیا کارت دارم گوش نکردم پتو رو زدم کنار نزدیک بود از ترس سکته کنم یا خدا هرچه که ما گم کردیم اینجا بود به ابو علی و جواد نگاه کردم دیدم از خنده غش کردن .این بزرگواران تمام مهمات عمل نکرده من رو کش رفته بودم منم دست بر قضا سر قرار رسیدم مچشون رو گرفتم و چند روز بعد انتقام گرفتم با فتیله .



 یکبار با جمع بسیجی‌های اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس می‌کرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود! با بسیجی‌های نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی می‌دانست بلکه عربی محاوره‌ای را بخوبی صحبت می‌کرد و می‌فهمید.

 پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپرده‌ام.

 یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش می‌فهمم ولی عربی محلی لبنانی‌ها را نمی‌فهمم و علاقه‌ای هم به یاد گیریش ندارم. 

گفت عربی لبنانی‌ها و سوری‌ها شیرین است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی‌شان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است!

 مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار می‌کرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد.

 یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود، از آنجا با خودش آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم!

این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.

برای محمودرضا 




.

دلنوشته ی خواهر شهید مختاربند

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ


 حرفش  برای همه ما حجت بود. حتی برای پدر و مادرمان! برای ما خواهر ها که جای خود را  داشت. آخر از آن برادر هایی بود که پشتت همیشه به بودنش گرم است، از آن برادر هایی که می دانی هر جایی که کم بیاوری 

می توانی روی شانه های مردانه اش حساب کنی. از آن هایی که می گردد ببیند کجای زندگیت لنگ است، کدام کارت زمین مانده، کجای خانه ات خراب است، تا آن وقت،هنوز از  گرد راه نرسیده، برایت آستین بالا بزند و کارهایت را برایت راه بیاندازد. 

 از آن برادر هایی که وقتی که باشد دلت نمی لرزد، وقتی که نیست، نمی دانی دیگر به چه کسی تکیه کنی، از چه کسی کمک بگیری، از آن هایی که نبودنش حیرانت می کند، از آن هایی که دلت می خواهد تا ابد  دورش بگردی. از آن هایی که حواسش به همه هست، به همه سر می زند، همه را دور هم جمع می کند.

 از آن آدم هایی بود که حواسش به همه چیز بود، تا آن جا که روز عروسی پسرش نگذاشت کادو ها را اعلام کنند که مبادا کسی که هدیه اش کمتر بوده خجالت بکشد، وحتی نگذاشت جهاز عروسش را نشان بدهند که باز دل دختری که جهاز ندارد نشکند. از آن آدم هایی بود که حتی در مهمانی ها حواسش به آنهایی که ندارند بود وشام خودش را برای آنها می برد

از آن آدم هایی که برای خدا کار میکند. هر کاری! وقتی که لازم باشد لباس بنایی به تن می کند  وکارگری می کند تا بنای مسجد خدا زودتر به پا شود. از آن آدم هایی که قبل از آن که دیگران را قضاوت کند، دنبال ریشه  کارشان می گردد. وقتی میفهمد کسی کفش نمازگزاران را میدزدد، می گردد ببیند کجای کارش لنگ بوده که دزدی کرده، آن وقت، وقتی می فهمد نیازمند است برایش کار پیدا می کند و زندگیش را سر وسامان می دهد، کاری که این روزها کم می بینیم. 

این روزها شاید در شهر شبیه برادرم کمتر ببینم، اما در حوالی حرم زینب، از جنس برادرم زیاد هست، زیاد...

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

شهید محمدعلی الرباعی : لبنان

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ

شهید محمدعلی الرباعی

اهل کشور: لبنان

نام دیگر محمدعلی، ابوذر نام داشت.

  وی وابسته به مقاومت اسلامی لبنان (حزب‎الله) بودِ و در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت رسید.

 نزدیک به چهار سال است که دشمنان تکفیری و وهابی به‌نام اسلام، تیشه برداشته و به‎جان مسلمانان افتاده‎اند.

رزمندگان اسلام از هر جا که توانسته‎اند خود را به این سرزمین رسانده و مردانه از ساحت مقدس عقیله بنی‌هاشم، زینب کبری (سلام‎الله‎علیها) دفاع کرده‎اند.

در این مدت شهدای زیادی جانشان را در ابن راه تقدیم کرده اند که شهید محمد علی الرباعی (اباذر) یکی از همین شهیدان است.

 وی در دو خط وصیتنامه‎اش این‎طور نوشته است:

 «وصیت میکنم مرا در روضه الشهیدین (گلزار شهدای حزب‎الله) دفن کنید و تا وقتی ساخت حرم ائمه بقیع(ع) انجام نشده، سنگ قبر روی قبرم نگذارید.»

"دم‌عشق،دمشق"


مراسم تشییع پیکرشهید روحانی مدافع حرم سعید بیضایی زاده 

درحرم حضرت زینب(س)باحضورآیت الله طباطبایی نماینده ولی فقیه درسوریه 

پایگاه اطلاع رسانی آیت الله طباطبایی

@tabatabaeey

 شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom


امیر یک بچه هیٔتی نمونه بود

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

رسول خیلی هیئتی بود...

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ


رسول خیلی هیئتی بود...

توجه ویژه ای به برپایی مجالس اهل بیت علیهم السلام داشت.

حتی در ایام محرم چند روز قبل از شهادتش که سوریه بود ، با دوستش تماس می گیره و از دلتنگی اش نسبت به هیئت میگه که تو این ایام هیچ جا هیئت نمیشه...

آقای صابر خراسانی هم تعریف می کردند: بعضی اوقات که وارد هیئت می شدم می دیدم آقا رسول جلوی در ایستاده می گفتم چرا اینجا؟!

می گفت هیئتمونه باید جلوی در وایسم!...

خاطرات

https://telegram.me/rasoulkhalili

https://www.instagram.com/rasoulkhalilii/


خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

خاطره ای از شهید عماد مغنیه

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ


ایران که می‌آمد سعی می‌کرد حتماُ به زیارت امام رضا‌(ع) مشرف شود و اغلب، فرصت زیارت حضرت معصومه(س) را هم از دست نمی‌داد.

شهید مقاومت عماد ( حاج رضوان ) مغنیه

خادم الشهدا 

@khadem_shohda

خاطره ای از شهید سجاد مرادی

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

سید خیلی خـــــوش رو و مهربان بود، وقتی با شهید عزیز آشنا شدم ایشون با این که منو نمیشناخت توی ملاقـــــات اول چنان با صمیمیت با من برخورد کرد که من تصور کردم بعد از سال ها یه برادر گمشده رو پیدا کردم

واقعا که برای همه ما بسیجیا مثل بـــــرادر بـــــزرگتر بود و محبتش هیچوقت از قلب همه ما بیرون نمیره.

آقا سجاد انشاالله با دعای حضرت ولیعصر همه ما ادامه دهنده راهی خواهیم بود که با خونت روشن کرده ای.

نقل‌از‌یکی‌ازبسیجیان

کانال شهید  @shahidsajadmoradi

شهادت۱۶آذر۹۴

بانکــ‌اطلاعات‌شهدای‌‌مدافـع‌حـــرمـ 

@Haram69 

اخلاص در کار

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ


خاطره از همرزم شهید محسن فانوسی

همیشه من و آقا محسن و یکی دیگر از دوستان جهت جابجایی مهمات و کارهای سنگین پای کار بودیم،

 و من وقتی می دیدم که همیشه کارها به دوش ماست اعـــــتراض میکردم

که آقا محـــــسن میگفت اخـــــلاص خودت رو خراب نکن ،تو نیتت رو خراب نـــــکن برا خـــــدا کـــــار کن ،که این حرفش به دلم خوب می نشست.

شهادت محرم۹۴

کانال‌شهید  @shfanoosi

بانکــ‌اطلاعات‌شهدای‌‌مدافـع‌حـــرمـ 

@haram69 

… پسر ها به دنبال پدر ها در حرم عمه ے سادات

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ب.ظ


چه پسرها که بی پدر گشتند 

چه پدرها که بی پسر گشتند 

رفت گردان و دسته ای آمد 

رفقا بی رفیق برگشتند

سید محمد طاهر

محمد امین بریری

بیسیم چی

@bisimchi1

خواستگاری آقا حجت ۲

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۷ ب.ظ


روز 14اکتبر(مصادف با30ذی الحجه و22مهر94) بود.چرا اکتبر؟چون آخرین آنلاین تلگرامش همون روز صبح بود که با هم خداحافظی کردیم و به میلادی نشون میداد.1روز قبل محرم بود.حدودا ساعتای9و10باهام خداحافظی کرد.گفت دارم با بچه هام میرم حلب.از گروهی که به اسم مادرش حضرت زهرا (س) نامگذاری کرده بود گفت.از اینکه دیگه براش خواستگاری نروم گفت.از اینکه خیلی مراقب مادر باشم و بهش نگم رفته عملیات گفت.غیرمستقیم فهموند که دیگه برنمیگرده ولی من متوجه نمیشدم.آخرم بهم گفت:《 برام خیلی دعا کن》این اولین و آخرین باری بود که میخواست براش دعا کنم با این جمله ش دلم ریخت ولی اصلا فکر نکردم ممکنه شهید بشه.چند جمله در جوابش نوشتم و باهاش خداحافظی کردم اما حتی پیام هام رو نخونده بود و آفلاین شد رفت حلب تا چهارم محرم روزها گذشت.به پنجم محرم که نزدیکتر میشدیم حال مادر بدتر میشد و خیلی نگران بود مدام اخبار نگاه میکرد مدام بیتاب بود مدام میخواست که به رزمنده ها زنگ بزنیم و حال رضا رو بپرسیم.تا وقتی حاجی شهید نشده بود خودش همیشه به حاجی زنگ میزد میدونست حاجی سحرها با گوشی مشغوله و آنتن داره.اما بعد حاجی...

خلاصه آن زمان دسترسی به کسی نداشتیم.شب پنجم محرم بود شبی عجیب و سخت.از اول محرم خانم شهید صدرزاده یه گروه تو تلگرام زدن به اسم  دعاگویان و هرشب ما برای پیروزی رزمنده ها یک دعایی رو چهل بار ختم میکردیم.خانم صدرزاده یکی از اساتیدشون رو هم آورده بودن گروه.ایشون همون شب یک حصار به ما آموختن که با خوندنش میگفتن مثل حصاری دور رزمنده میپیچه و ازش محافظت میکنه.من اونشب خوندمش و حتی رو به سمت کشور سوریه فوت کردم که از داداش رضام محافظت کنه.خیلی دعا کردم اما دلشوره و استرس  شدید و بی سابقه ای داشتم.با یکی از دوستام تو تهران صحبت کردم گفتم خیلی حال بدی دارم چه کار کنم؟تا حالا تو این 3 سال اصلا نگران رضا نبودم ولی امشب دست و پامم میلرزه.میگفت فلان سوره بخونم میرفتم چند دور میخوندم میامدم میگفتم آروم نشدم.میگفت برو نماز این شکلی بخون دلت آروم میشه مراقب داداشتم هست میخوندم میامدم میگفتم خوب نشدم.میگفت برو صدقه بنداز رفتم همه کیف پولمو خالی کردم تو صندوق صدقه بازم نشد که نشد.مدام ذکر میگفتم و با دوستم صحبت میکردم ساعت از2شب گذشت و گفتم شما برو استراحت کن صبح کلاس داری و من تا صبح بیدار بودم یا راه رفتم یا دعا و نماز .

آقا حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

از وقتی ترکم کرده ای

کاری ندارم به جز راه رفتن

راه میروم تا فراموش کنم

راه میروم

می گریزم

دور میشوم

تو دیگر برنمیگردی

امّا من حالا

دونده ی دوی استقامت شده ام

بیسیم چی 

@bisimchi1