مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است




مدافع حرم شهیدعباسعلی حمیدی درسال 1363درخانواده ای مذهبی وعاشق اهل البیت(ع) درشهر مشهد مقدس دیده به جهان گشود... 

وی ازهمان دوران کودکی باعشق وافر به خاندان عصمت وطهارت(ع)خوگرفت وبزرگ شد به همین علت فردی متواضع، بردبار و با تقوا و پرهیزکار و صبور و مهربان و در حسن خلق شهره تمامی فامیل و سر آمد جوانان بود...

هنگامی که خبر محاصره حرم حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س)را شنید و نیز در ملکوت صدای بانویی به گوش می رسد که "ام المصائبش می خواندن" شنیده بودند آسمانیان که آن بانوی بزرگوار نام فرزندانش را از عرش صدا می زد

"آیاکسی هست مرا یاری کند"

 این شهید بزرگوار با شنیدن صدای آن مادربزرگوار تمام قد به احترام ایشان به پا خواست واز تمامی تعلقات دنیا گذشت.

ازمادرمهربانش با تمام آرزوهای مادریش از همسر و فرزند عزیزش سهراب جان در میدان نبردحاضرشد وجان خویش رادر طبق اخلاص گذاشت وشجاعانه جنگید تابه مقام شهادت نائل شد...

شهادت سزاور تو بود

محل شهادت : دمشق ملیحه 

نشرباذکرصلوات

کانال رسمے فاطمیون

@fatemeuonafg31

دلنوشته ای از جنس دلتنگی

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ق.ظ


دلنوشته جانباز مدافع حرم مرتضی رزاقی ماماهانی بمناسبت سالگرد 

شهادت همرزمان شهیدش 

بسم رب الشهدا

رفقا سالگرد شهادتتان را تاب نیاوردم 

آمده ام فریاد بزنم دلتنگی هایم را

یکسال ندیدن هایتان را

یکسال نبودن هایتان را

یکسال غربت چشم هایتان را

یکسال اشک و اندوهم را

یکسال قدم زدن در شهر بدون شما را

یکسال شرمندگی را

یکسال نفس  کشیدن را 

یکسال افزودن بر بار گناهان را

یکسال طعنه های مردم را

یکسال زخم زبان ها را

یکسال صحبت ازحقوق نگرفته را

یکسال بغض در گلو مانده را

یکسال حسرت بردل مانده را

یکسال ........

چه زیبا بر روی صفحه دنیا خط خون کشیدید و عندربهم یرزقون شدید وچه بی ریا وپاک نام خودرا در عرش وفرش ماندگارکردید و چه ساده از تعلقات دنیا و خانواده خود چشم پوشاندید.

نمیدانم کدامین حدیث عشق را خوانده بودید که چنین عاشقانه با براق اخلاص وایمان خود را آسمانی کردید. 

بدون شما شهر برایم اقلیمی غریب است

بدون شما قدم برداشتن از این کوچه ها سنگین است

بدون شمادنیا برایم سخت و تنگ است

آمده ام فریادهایم را به گوشتان برسانم

یادتان هست آخرین بار؟ 

عبطین

شب عملیات

عقد اخوت

حرفهای حاج مهدی

روضه زینب

 دستهای گره کرده و درهم در حال و هوایی عجیب در حین خواندن و تکرار دعا و عقد اخوت وطلب شفاعت در صورت شهادت.

میدانم که یادتان هست اصلا مگر میشود فراموش کرد. 

زمزمه های عمه جان والهی العفو سید میلاد با آن لهجه شیرینش هنوز در گوشم میپیچد چهره مهربان مجتبی و یارقیه ای که با حناروی دست نوشته بود هنوز جلوی چشمانم هست سکوت و معصومیت و تواضع حاج مجید هنوز هم احساس میشود.

راستی....

یادتان هست جمله حاج مهدی در آن شور و حال که گفت بچه ها شاید فردا کسانی از جمع ما بسوی آسمان پرکشند اگر کسی پرید دست ما راهم بگیرد. 

و شماچه عاشقانه و بیصداوسبکبال پر زدید 

میخواهم فریاد بزنم وصدای قلب بیچاره ام را به گوشتان برسانم و بگویم دست مرا هم بگیرید.....

دیگر نه تاب ماندن هست نه پای رفتن

رفقا

 حاضرم تمام زندگی ام را  ،باقی مانده ی عمرم را بدهم ولی آن ثانیه ها برگردد شاید من هم مثل شما........

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست فارغ ازاین ماجراست

اولین سالگرد شهادت مدافعان حرم آل الله سیدمحمد(میلاد)مصطفوی..مجتبی کرمی و حاج مجید صانعی موفق ، گرامی باد. 

جهت شادی ارواح طیبه شهدا علی الخصوص شهدای مدافع حرم و شهدای منظور صلوات.

مرتضی رزاقی شهر ماماهان  محرم ۱۳۹۵

ارسالی از کاربران خادم الشهدا

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


شهادت سه رزمنده حزب الله در لبنان

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ق.ظ

خبر شهادت سه تن دیگر از رزمندگان حزب الله لبنان در سوریه اعلام شد.

"عبدالاله عطیه احمد" اهل روستای "حام"، "جلال طالب العفی" و "قاسم محمد یونس" از اهالی روستای "بریتال" 

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

نصب سنگ مزار شهید مرتضی عطایی

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ق.ظ



@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


جرعه‌اےاز کلام شهیدسیدرضاطاهر

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ق.ظ


حال آنکه قرار است هر کسی یک روز به‌دنیا آمده، یک روز از دنیا رود؛ چه خوب است با شهادت باشد.

اللهم رزقنا توفیق شهادت

شهادت اردیبهشت۹۵ 

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

اثـــــرات سیـــــنه زنی در هیـــــئت

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۰ ق.ظ


خاطره ای ازشهید حمید سیاهکالی 

هر وقت حمید آقا از هییت برمیگشت من و مادرش میگفتیم کمتر سیـــــنه بزن...سیـــــنه ات درد میگیره...ولی به مامانش لبخند میزد و میگفت آخه مامان سینه زنی خیلی خوبه...

بعد که میرفتیم منزل به من میگفتن شما نگو سینه نـــــزن!!!من بهت قول میدم این سینه که برای اباعبدالله سینه زده روی آتیش جهنم رو نمیبینه.

بعد شهادت وقتی رفتم معراج شهدا...تعجب کردم..آقا حمید دست ها و پاهاش و شکمش و سمت چپ صورتش پر بود از ترکـــــش های ریز و درشت که باعث شده بود به شهادت برسه مثل حضرت عباس ع 

ولی تنها جایی که سالم بود سینه اش بود!!!!وقتی دیدم یاد حرفش افتادم...دستم رو روی سینه اش گذاشتم ببینم قلبش میزنه،،،ولی

قفسه سینه اش سالم سالم بود در حالی که کل بدنش دچار جراحت های شدید بود...اربا اربا بود

راوی‌همسرشهید 

کانال‌شهیدحمیدسیاهڪالے  @modafehhh

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69 

خاطرات روزهای شهادت ۱

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ق.ظ


خاطره همسر شهید

قسمت اول

22مهر ساعت 4 بعداظهر آخرین تماسی بود ک باهام گرفت من خونه مادرم بودم.نیایش هم کنارم ایستاده بود.از روزی ک رفته بود هنوز با نیایش حرف نزده بود.هر دفعه بهش گفتم گوشیو بدم به نیایش گفت الان نمیتونم باهاش حرف بزنم.تحملشو نداشت.

دلم میخاس با نیایش صحبت کنه.خیلی بیقراری میکرد.احساس میکردم اگه حتی صدای باباشو بشنوه یکم آروم میشه.اما گفت الان نمیشه باهاش صحبت کنم.

بیشتر از دفه های قبل باهام صحبت کرد.خیلی استوار و محکم و امیدوار حرف میزد. .من دست نیایش و گذاشته بودم پشت نامه و با خودکار دور دستشو کشیدم برای رضا و فرستاده بودم...

گفت نامه ای ک برام نوشته بودی رو خوندم. دست نیایش...بعدش سکوت کرد وهیچی نگفت.

ازش معذرت خاستم.گفتم پشیمون شدم از این کار.فک نمیکردم دلتنگتر بشی...رضا گفت  من شاید تا یک هفته نتونم باهات تماس بگیرم.نگران نباشی ما میخایم جامونو عوض کنیم دسترسی ب تلفن ندارم...گفتم فقط تا حد امکان منو بی خبر نزار

ان شاالله پیروزو سلامت باشین همتون.حتما اگه شد زودتر باهام تماس بگیر.گفت باشه حتما...

خودش میدونست وقتی بگه یک هفته من منتظرمیمونم

اگه یک روز از یک هفته بگذره رو تماس نگیره اون یک روز یک سال برام میگذره...

شهید رضا دامرودی 

کانال شهید دامرودی 

@Shahid_damroodi

پدرم! جاودانگی ات مبارک.

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ق.ظ


خاطره دختر شهید 

(زهرا مختاربند)

پدرم همیشه در آخر پیام‌هایش برایم می‌نوشت: دخترم برایم دعا کن! می‌دانستم از خدا چه می‌خواهد و می‌دانستم که خدا روزی دعایش را مستجاب می‌کند و ایشان شهید خواهد شد. حتی گاهی به این فکر می‌کردم که وقتی خبر شهادتشان را شنیدم، چه بگویم و یا چه کاری انجام دهم. 

این ماه‌های آخر، خیلی تغییر کرده بودند. چندین بار، لطافت خاصی که در رفتارشان ایجاد شده بود را می‌دیدم، دلم می‌لرزید که نکند این‌بار دفعه‌ی آخری باشد که می‌بینمشان. می‌دانستم دارند به شهادت نزدیک می‌شوند، اما همیشه مصمم از راهی که انتخاب کرده بودند، دفاع می‌کردم.

می‌گفتد: بزرگترین لطفی که خدا در طول زندگی به من کرده است، این بوده که توفیق دفاع از حرم حضرت زینب را نصیبم نموده است. می‌گفت: غیرتم اجازه نمی‌دهد که در خانه استراحت کنم وبشنوم که تکفیری‌ها به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) نزدیک‌تر شده‌اند.

آخرین باری که دیدمش، این شعر را زیاد

می‌خواند: 

ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند *** از هرچه که دم زدیم، آن‌ها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم *** از آخر مجلس شهدا را چیدند

چند روزی بود که حال روحی خوبی نداشتم اما صبح سه‌شنبه 21/7/94 که چشم‌هایم باز شد، احساس خیلی خوبی داشتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. آنقدر حال روحی و معنوی‌ام تغییر کرده بود که چندین بار از ذهنم گذشت یعنی چه کسی برایم دعا کرده که آنقدر حال روحی‌ام عوض شده‌ است.

از قبل، قرار گذاشته بودیم از تهران به قم برویم و من خوش‌حال بودم که بابا را بعد از دو ماه دوری دوباره می‌بینم. چون گفته بودند سعی می‌کنم اوایل محرم به ایران برگردم.

راهی قم شدیم. در طول مسیر شوهرم مدام از شهید همدانی و شهدا تعریف می‌کرد. کم کم شک کردم و وقتی شوهرم متوجه نبود، در اینترنت موبایل این کلمات را جست‌و‌جو کردم: 

مختاربند، شهادت، سوریه. 

درست حدس زده بودم، تیتر اولی که آمد این بود: سردار حمید مختاربند، معروف به ابوزهرا، به یاران شهیدش پیوست. اولین چیزی که بعد از اشک ریختن توانستم بگویم این بود:

پدرم به آرزویش رسید. 

غروب روز دوشنبه بابا شهید شده بود و امروز می دانم کسی که برایم دعا کرده حتما پدر مهربانم بوده است.قبل از شهادت یا بعد از شهادتش...

بابای خوبم!می دانم که شهادت مرگ کسی را نزدیک نمی کند. شهادت مزد و پاداش خدای مهربان برای بندگانی است که درست زندگی و بندگی کرده اند. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که کنار ما نباشی. برای همیشه افتخار می کنیم که دلاورانه از کنارمان پر کشیدی.

پدرم! جاودانگی ات مبارک.



بصیرت سیاسی خوبی داشت

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ق.ظ


معمولا وقتی با هم بودیم، در مورد وضعیت سوریه از او زیاد سؤال می‌کردم. 

حدود دو سال پیش بود که یکبار آمده بود تبریز. در خانه پدر بودیم که بحثمان کشید به بشار اسد و من پرسیدم که بنظرت بشار می‌ماند یا رفتنی است؟ گفت: اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتما رأی می‌آورد. 

در فضای رسانه‌ زده آنروز اصلا انتظار چنین جوابی را نداشتم. 

گفتم: از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟ 

گفت: اگر ارتش سوریه کاملا از بین برود هم بشار اسد باز مقاومت می‌کند. 

بیشتر تعجب کردم اما او این حرف‌ها را با اطمینان و بدون تزلزل میزد. این روزها تحلیل‌هایش مدام یادم می‌افتد. بصیرت سیاسی خوبی داشت و در مورد اوضاع سیاسی آدم مطلعی بود. یادش بخیر.

برای محمودرضا 





وقتی همبازی کودکیت بجای عروسک بشود قاب عکس های بابا

اطرافیانت یک شبه پیر می شوند

زینب و رقیه ها در این زمان بسیارند...

حنانه خانم نازدانه شهید روح الله طالبی 



خاطره ای از شهید محمد بلباسی

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

مادر شهید حاج محمد بلباسی 

یک روز می خواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانی‌اش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟

 گفت :می‌روم نماز جمعه. گفتم نماز جمعه‌ی تو، درس توست، حالا اگر یک هفته شرکت نکنی اشکالی ندارد. درست را بخوان، دانشگاه که قبول شدی انشاءالله نماز جمعه هم می‌روی.

 الحمدالله درس خواند و دانشگاه سراسری مشهد رشته مهندسی ریخته‌گری هم قبول شد.

آقا محمودرضا

در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری گذاشتند. 

مصطفی مصمم بود که در کلاسها شرکت کند. 

وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر فرهنگ این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست. دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه  را یک جا می گیرند. 

اما باز مصطفی روی خواسته اش پا فشاری کرد. با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما  خیلی  زیاد بود؛ 

گفتم: من برات شهریه را فراهم می کنم ولی خودت پپشیمان می شوی . 

مدتی در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاسهای عملی که می رسد به یک هفته نمی کشد که کلاسها را ترک کرد.

با ناراحتی پیشم آمد  گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو  پس بدن قبول نکردن. خیلی ناراحت بود. 

خندیدم و گفتم: اشکال ندارد  مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟ 

گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛ 

تازه از مردهای بزرگ هم حجاب 

نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت 

نمی کنند.

«از همون دوران دغدغه هاش با هم سن و سال هاش فرق میکرد»

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

 @shahidmostafasadrzade

خاطره ای ا زشهید حیدر ابراهیم خانی

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

حاج حیدر به هیــــــچ وجه نمازش قضا نمیشد حتی در بچگی که در مدرسه بود از معلم اجـــــازه میگرفت واسه نماز تا زود تر به مسجد برود تا مکبـــــری کنه و نمـــــازش رو هم اول وقت بخـــــونه .

ایشان  در سن کودکی یعنی قبل از سنی که نماز واجب میشود شروع به نماز خواندن کرد. همه کودکان را هم تشویق میکرد به قرآن خواندن و نماز خواندن اول وقت. 

این جمله را هم همیشه میگفت :

به نماز نگویید کار دارم

                 به کار بگویید نماز دارم

کانال شهید  

@shahidebrahimkhani 

شهادت اردیبهشت۹۵

خانطومان

@haram69

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم


گفتگو با همسر شهید عبدالصالح زارع ۳

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


اطلاع‌رسانی تولد محمدحسین

ایام فاطمیه بود که محمدحسین به دنیا آمد. آنقدر خوشحال بود که از قبل برای اطلاع‌رسانی تولد پسرمان، پیامکی آماده کرده بود و بعد از تولد آن را برای همه ارسال کرد:

«سلام"محمد‌حسین" کوچک ما با بهار به دنیا آمد. با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه های معصومانه‌ی خود را به صدیقه‌ی شهیده‌ی طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد.

برای عاقبت بخیری کوچولوی ما دعا کنید»

می‌خواست همه خبردار شوند که خدا به او پسر داده است. انگار باید همه را در شادی خودش شریک کند!

وابسته نبود

به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه می‌گفت «نمی‌خواهم به شما وابسته شوم!» محبتش بی‌نظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند... دلش می‌خواست به راحتی دل بکند.

محمدحسین ۷ ماهه بود که آقا صالح رفت. با این‌حال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.»

محمدحسین بابایی شده بود

از محل کار که به خانه می‌آمد، انگار محمدحسین دیگر مرا نمی‌شناخت! تا وقتی که به خواب می‌رفت، لحظه‌ای از پدرش جدا نمی‌شد. اگر به جایی یا حتی سفر می‌رفتیم، بغل هیچ‌کس جز پدرش نمی‌رفت. این حالت مخصوصاً بعد از چند روز دوری از آقا صالح تشدید می‌شد. انگار محمدحسین نمی‌خواست در پدرش با هیچ‌کس شریک شود. محمدحسین بابایی شده بود...

روی پای خودش...

بعد از اینکه صالح که به سوریه رفت، محمدحسین شروع به راه رفتن کرد. وقتی برایش تعریف کردم، بعد از آن دائماً با هیجان از راه رفتن و شیطنت‌هایش می‌پرسید. انگار برای خودش تصور می‌کرد حرکات محمدحسین را... و حالا از اینکه پسرش برای خودش مردی شده که روی پاهای خودش می‌ایستد ذوق‌زده می‌شد... 

دنیای دوست‌داشتنی

من قبل از رفتن صالح، دنیا را خیلی دوست داشتم. دلم نمی‌خواست به این زودی‌ها از دنیا بروم. و برعکس صالح، به خیلی چیزها از جمله همسر و تنها فرزندم وابسته بود. بعد از شهادت او، انگار من هم از دنیا کنده شدم. حتی در مورد محمدحسین یادم می‌آید وقتی صالح بود، دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه محمدحسین بخوابد. اما الآن واقعاً به او هم وابسته نیستم، دلم می‌خواهد من هم شهید شوم...

برنامه تربیتی محمدحسین

آقا صالح خیلی دوست داشت محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش می‌کرد تا فرزندمان با صدای قرآن انس بگیرد. بعد از تولد محمدحسین هم، زمان‌هایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش می‌کرد. آن هم روزانه حدوداً یک ساعت و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری‌ با شیطنت‌هایش هر دو ما را با خود همراه می‌کرد.

پخش صوت قرآن، جزء برنامه‌های اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح می‌گفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» می‌گفت «می‌دانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش می‌ارزد، پس برایش تلاش کن.»

محمدحسین آخر اسفند ۹۳ که البته اول فروردین ۹۴ به دنیا آمد. تنها عیدی که با پدرش آن را جشن گرفتی.

هم‌بازی ناب

تا زمانی که صالح بود، همیشه فکر می‌کردم تربیت فرزند خیلی راحت است. پشتم به آقا صالح گرم بود و هیچ دغدغه‌ای نداشتم. اما الآن بسیار دلشوره دارم. از آنجا که خودم در خانواده کم‌جمعیتی بودم، دلم می‌خواست خودمان فرزندان بیشتری داشته باشیم، قرارمان با صالح حداقل 3 فرزند بود. مخصوصاً اینکه صالح بسیار بچه‌ها را دوست داشت و هم‌بازی نابی برای بچه‌های اقوام بود، به حدی که برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردند.

صالح به درس خواندن علاقه زیادی داشت، قرار بود شروع به خواندن کارشناسی ارشد کند. دلش می‌خواست با هم درس بخوانیم، صحبت‌های زیادی کرده بودیم...

پایان بخش اول گفتگو با همسر شهید عبدالصالح زارع

کانال شهدای مدافع حرم قم 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA






گفتگو با همسر شهیدعبدالصالح زارع ۲

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ


وقتی نیستی آرامش ندارم...

از صبح تا ظهر با اینکه زمان زیادی طول نمی‌کشید، اما دلتنگش می‌شدم! برای آمدنش لحظه‌شماری می‌کردم. گاهی که به ناچار شب را در محل کار می‌ماند، وقتی به خانه می‌آمد احساس می‌کردم هفته‌هاست که از او دور شده‌ام. ساعت‌های آن شب برایم به سختی می‌گذشت.

فردا وقتی به خانه می‌رسید، به صالح می‌گفتم، تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار می‌مانی آرامش ندارم. اگر می‌شود شب‌ها برگرد.تمام تنهایی‌ها و سکوت را با نبودن او یکجا حس می‌کردم.

دلتنگش می‌شدم!

چیزی که لحظات نبود او را سخت‌تر می‌کرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت و شلوغیش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بخواهد بساط شوخی را برای من فراهم کند، این کار را می‌کرد و اجازه نمی‌داد شاد نباشم.

می‌گفت «من هم دلم می‌خواهد نمانم، اما گاهی مجبورم...» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش می‌کرد کمتر شبی را در محل کار بماند. اما واقعاً دلتتنگش می‌شدم و بارها و بارها این را به او گفته بودم.

محبت اختصاصی

با این همه علاقه من به او، باز هم صالح بسیار با محبت‌تر بود. زیاد پیش آمده بود که به من می‌گفت «هر اتفاقی بیفتد از دوست داشتن من نسبت به شما چیزی کم نمی‌شود.» انگار که هیچ چیز نمی‌توانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج عصبانیت! حتی اگر با بدترین آدم مواجه بود، محبتش را از او دریغ نمی‌کرد! دل بزرگی داشت.

با این حال ابراز علاقه بینمان را در جمع نمی‌پسندید. حتی اگر گاهی در سریال‌ها و... تصویری از این دست پخش می‌شد، با ناراحتی شبکه را عوض می‌کرد! اما در خانه، واقعاً متفاوت بود! دوست داشت نوع محبت بین ما اختصاصی برای خودمان باشد و نه هیچ‌کس دیگر.

آن روزها تصور می‌کردم مدت زمانی که به محل کار می‌رود و کنارم نیست، خیلی زمان زیادی است و من دوست دارم بیشتر او را داشته باشم.

دوستان متفاوت

آقا صالح بسیار خوش‌برخورد بود و این را همه نزدیکان او اذعان داشتند. دوستان زیادی هم داشت که البته برخی رفقایش برای من عجیب بود، افرادی که حتی ظاهر کاملاً متفاوت و شاید متضاد با او داشتند. یادم می‌آید یکبار که با صالح در مسیری پیاده می‌رفتیم، ناگهان یک اتومبیل 206 که صدای آهنگ آن بالا بود جلوی پای ما توقف کرد. مردی با ظاهر به اصطلاح فشن، با لباس تنگ و... از ماشین پیاده شد و با صدای بلند و انگار از روی شادی فریاد می‌زد «آقای زارع سلام، مخلصیم و ...» و شروع به گپ‌زدن کردند! واقعاً هاج و واج نگاهشان می‌کردم. برایم عجیب بود که شعاع دوستان صالح آنقدر زیاد باشد! وقتی رفت، گفت قبلاً سربازم بود!

دعوت صالح به قلیان

واقعاً ظاهر افراد برایش مهم نبود. احساس می‌کنم در روابطش با دیگران انگیزه‌ دیگری داشت. اینطور هم نبود که شروع به نصیحت طرف مقابل کند. انگار که رفتار و چهره‌اش به تنهایی برای تذکر به آنها کافی بود، حتی گاهی اگر کاری خلاف شرع محسوب نمی‌شد، خودش را شبیه آنها می‌کرد تا بیشتر به آنها نزدیک شود. مثلاً حتی پیش آمده بود که دعوت گروهی از جوان‌ها برای قلیان را هم رد نکرده بود! نه اینکه خودش قلیان بکشد، اما می‌رفت و دقایق کوتاهی کنار آنها می‌نشست! آنها هم از بودن در کنار صالح ذوق‌زده می‌شدند.

صالح واقعا خواستنی بود...

حتی پیش می‌آمد که سربازها و خانواده‌هایشان برای رفع مشکلات شخصی به او مراجعه می‌کردند، با صبوری حرف‌هایشان را می‌شنید و راهکار ارائه می‌داد. جالب‌تر اینکه گاهی اگر کسی از من هم راهنمایی می‌خواست، به صالح می‌گفتم و راهکارهای او را به آن بنده خدا می‌دادم. انگار بلد بود که چگونه افراد را راهنمایی کند تا به نتیجه برسند.

آنقدر دلسوز حال بقیه بود و مهربان، هر جا می‌رفتیم، یک آشنایی پیدا می‌شد که بخواهد جلو بیاید و با صالح خوش‌وبش کند. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم همه حق داشتند حتی اگر شده در حد سلام و احوالپرسی خودشان را به او برسانند. آقا صالح واقعاً خواستنی بود.خیلی به هم علاقه داشتیم، خیلی زیاد...