مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

درد دل همسر شهید مدافع حرم

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ


با هرنفسی،عطر همسرم را در زندگیم حس می کنم!

وقتی سر مزارش می روم،یادم به حرفهاش میفته!

که میگفت: تو بزرگترین سرمایه ی زندگی من هستی!

اگر  می‌شد، تو را هم با خودم  ســـــرکار می بردم.

بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایی است که باید بدون شما بروم.

الان که پیش من نیست،کاسه ی آب برای بدرقه اش که چیزی نیست!

پشت سرش آب شدم که برگردد...

اما دیگه بر نگشت اون چیزی که ارزو شو داشت بهش رسید.

@fatemeuonafg313

کانال رسمے فاطمیون

خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد بلباسی

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ق.ظ


من به عنوان مسئول ارکان گردان موقتا به آنجا رفتم و در بدو ورودم با بچه های باصفای شمال آشنا شدم که چند نفر آنها بعدا شهید شدند.

از جمله :شهید بریری،شهید بلباسی،شهید کمالی

یادمه در اوایل انتقالم به گردان با برادر مرصاد آشنا شدم بعد با شهید محمد بلباسی.

با اون صدای گرمش که صحبت میکردند؛وقتی که این شهید بزرگوار غذا را بین بچه ها تقسیم میکرد گاهی اوقات با ایشان به خط میرفتم.

برای رسیدن به خط باید در دو نقطه از جلوی چشم دشمن رد میشدیم؛گاهی اوقات دشمن شلیک میکرد اما به هدف نمیزد.

یک روز که رفتیم خط،از تل یک رد شدیم به تل دو رسیدیم،در آنجا جوانی را دیدم که با قدی بلند و صورت نورانی حضور داشت؛او کسی نبود جز شهید بزرگوار علیرضا بریری ..

با او آشنا شدم و خودم را معرفی کردم و سریع صمیمی شدیم و گفت اگه برگشتم حتما میام مشهد و به من هم سر میزنه،تلفنم را گرفت.

در حال آشنایی با علیرضا بودیم که شهید بلباسی صدام زد سید سید کجایی؟ داداش بیا که بچه ها منتظر نهار هستند 

سوار ماشین شدیم و باز باید از جلوی چشم دشمن حرکت میکردیم تا به مقر میرسیدیم در حال برگشت بودیم که دشمن به سمت ما آتس ریخت ؛محمد بر سرعت ماشین افزود و از اونجا جون سالم به در بردیم ولی کار هر روز دوستان همین بود وقتی میرفتند باید از جلوی تعداد زیادی از دشمن رد میشدند .

رسیدیم به مقر و شهید بلباسی نهار را تقسیم کردند و چند تا غذا برای هم اتاقی های خودشون بردند و به من گفتند سید هر وقت کسی غذا نداشت بفرست پیش من، " یک غذا " اضافی دارم .

این جریان چند روز تکرار شد و گاهی وقتها من کسی را میفرستادم تا غذای اضافع بگیرد و بخورد..

تا اینکه یک روز به من غذا نرسید و من رفتم و گفتم محمد غذای اضافی کو؟! من غذا ندارم که بدون درنگ غذای خودش را به من داد .

من قبول نکردم و گفتم غذا هست؛اما از ایشان اصرار و از من انکار تا اینکه عباس یکی از رزمندگان شمالی که بعدا مجروح شدند، گفت سید جان غذای اضافی در کار نیست این محمد ما غذای خودش رو نمیخوره و اونو میداد به بچه ها ...

وقتی این ها را شنیدم بی اختیار ایشون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم و اظهار شرمندگی که چرا نفهمیدم.

شهید محمد بلباسی 

شهدای مدافع حرم 

سپاه کربلای مازندران 

خان طومان

کانال یاران دکتر احمدی نژاد

 @Drahmadinejad 

 https://telegram.me/joinchat/BeZsJjubiGWZcM-CugTuxg

دو رفیق آسمانی

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

همرزمانشان می گفتند: 

نیم ساعت قبل از اتفاق ، باهم خلوت کردند

هیچ کس از صحبت هایشان مطلع نشد

نیم ساعتِ بعد هردو با هم آسمانی شدند

شهید روح الله قربانی 

شهید قدیر سرلک

سالگرد شهادت 

بیسیم چی

@bisimchi1

شھید«سیدحسین حسینی»

فرزند: سیدعلی

ولادت:1362

شھادت:14/07/1393

محل تولد:شیراز

محل شھادت:سوریه - منطقه حندرات

نحوه شھادت:اصابت دو تیر به قلب و یڪی به پای چپ

تحصیلات:راهنمایی

شغل:خیاط

وضعیت: مفقودالاثر

صحبت های همسر شھید...

زندگی با شھید سید حسین حسینی برای من افتخار بود

چون ایشان مردی بسیار خوش اخلاق مومن و خدا دوست بود؛هر چه از ایشان بگویم ڪم گفته‌ام

ایشان شب‌ها به نمازشب مشغول بودند و زندگی ما خیلی برڪت داشت

احترام زیادی به پدر و مادرش و همچنین به من و پدر و مادرم میگذاشت

از دست دادن ایشان برای من غم بزرگی بود...

قبل از رفتن به سوریه ایشان هر وقت اخبار را میدیدند

از اینڪه داعش قصد حمله به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) را داشت

بسیار غمگین و ناراحت می شدند و من به چشم خودم اشڪ ریختن ایشان را میدیدم...

ان شاالله ڪه امام حسین(ع) و اصحاب ایشان محشور شوند...

در ڪانال رسمی سردار شھید«رضا بخشی» #فاتح

ڪانال رسمی سردار «شـ‌هیدرضا بخشی» #فاتح

telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q

 @fatemeuonafg313

کانال رسمے فاطمیون

علی آقا به دنبال شهرت و پست نبود

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ق.ظ

مادر شهید جاویدالاثر علی جمشیدی: 

 اول که از من اجازه خواست برود سوریه گفتم: تو اینجا پشت جبهه باش و خدمت کن. اما گفت: مامان رضایت بده بروم، آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب(س) را به اسارت بردند. همه در عزاداری‌ها می‌گویند ما آن لحظه کنار اهل بیت نبودیم اما الان که هستیم نمی‌گذاریم دوباره به حریم حضرت زینب(س) تجاوز کنند.

گریه می کرد، چه گریه هایی!!

و می‌گفت: بی‌بی جان من را بطلب، بگذار بیایم از حرمت پاسداری کنم. من هم دوست داشتم در این راه برود و راضی شدم. روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد دو رکعت نماز شکر و زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم و بدرقه راهش کردم، احساس می‌کردم قلبم در حال پرواز است.

گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی به من دادی. با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم. نمی دانم آن روز چرا آنقدر خوشحال بودم.

خواهر شهید 

مادرم ابتدا راضی نبود برای همین برای علی شرط گذاشت که اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می دهد. 

خب من هیچ وقت ندیدم علی نماز صبحش قضا شود اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ گفتم: علی قول بده و نذر کن می‌توانی انجام بدی، مامان هم راضی میشه.

عبدالرضا جمشیدی برادر شهید:

 علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با من تماس گرفت. گفت به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ 

گفتم: سر زمین (شالیزار)است. گوشی را می‌برم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی. اما گفت:

 نه دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم، سلامم را برسان...

دغدغه های شهید جاویدالاثر علی جمشیدی :

علی آقا به دنبال شهرت و پست نبود و بی ریایی از ویژگی‌های بارز علی بود. دغدغه فرهنگی و دینی در شهرستان، مشکل شخصی شهید علی جمشیدی بود و ارتباطی به برخی‌ها نداشت.

علی آقا تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک می‌رفت و در آن مناطق همه علی آقا را می‌شناختند.

معمولاً انسان‌ها در یک زمینه پیشرفت و رشد چشمگیری دارند، جنبه مذهبی، فرهنگی، علمی و… اما علی آقا در تمام زمینه‌ها صاحب نظر بود.

علی آقا در کارهای فرهنگی و مذهبی و رای زنی‌ها همیشه پیش قدم بود کارهایی که بر عهده می‌گرفت به نحو احسن انجام می‌داد به طوری که هیچ کس باور نمی‌کرد که یک جوان ۲۰ ساله بتواند از عهده چنین کاری برآید.

آقا محمودرضا

سیدم یادت هست ، وقتی از رفتن حرف می زدی...

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ق.ظ


‍ شهیدحرم سید اسماعیل سیرت نیا

سیدم یادت هست ، وقتی از رفتن حرف می زدی...

وقتی که گفتی باید رفت ، چون ناموس شیعه دست اجانب اسیره...

اسم این دو شهرک شیعه نشین رو گفتی و اینکه مگه میشه راحت نفس کشید وقتی صدای هل من ناصر زنان و کودکان شیعه نبل  والزهرا گوش فلک رو پر کرده...

دل پسر فاطمه(سلام الله) دوباره پریشان زنان مسلمان و منتسب به اهل البیت(علیهم السلام) ....

اینها رو گفتی و رفتی با لبخند رضایت از همسنگری و همسفری وهمسری..

حالا کجایی عزیز دل که در همان شهرکها عزای اسیری و غریبی عمه جانت(سلام الله علیها) برپاست..

خوشا به حال تو که به قافله حسین(علیه السلام) رسیدی و من که از قافله عمه جانت(سلام الله علیها) جا نماندم ...

ممنون و مدیون این همه لطف و برکت از جانب توأم...

شهیدم ،با شهادتت هر صبح و شام شهید شدم...

آرزوی این شبهایم برای تو عاقبت بخیر بود...

عاقبتت ختم بخیر شد نازنینم...

برایم عاقبت بخیری را امشب از عمه جانت(سلام الله علیها) بگیر...

بیسیم چی

@bisimchi1

خاطرات پدرشهید مدافع حرم مهدی طهماسبی

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ


 بسم رب الشهداء

خاطرات پدرشهید

مدافع حرم مهدی طهماسبی :

 درتاریخ۱۳۶۱/۱۰/۱۷ به واسطه آشنایی با برادر خانمم درسپاه با همسرم ازدواج نمودم، و بعد از ۱۵ روز راهی جبهه های حق علیه باطل گردیدم، از درگاه خداوند تقاضا نمودم که فرزند اولم پسر باشد تا در غیابم به امورخانواده رسیدگی نماید، تا اینکه ماههای بارداری همسرم آغاز گردید و درتاریخ ۱۳آبانماه دربیمارستان پارس اهواز بستری گردیدند، شب حدودساعت۱۰ پرستار بیمارستان ناگهان خبر آورد که بندناف دورگردان نوزاد تاب خورده واحتمال دارد که خفه شود، مدتی بعد بدنبال دکتر میگشتند و میگفتند حال مادرش خراب است و به خون نیازدارد، حقیر هم با توجه به وضعیت نگران کننده پیش آمده تنهاراه چاره راتوسل به امام زمان دیدم،به نمازخانه بیمارستان رفتم ودورکعت نمازحاجت خواندم وامام زمان راواسطه نمودم تاازدرگاه خداوندطلب یاری وکمک نمایند،من هم نام نوزادرابنام آقاامام زمان (عج)مهدی قراردهم،بعدبه بخش زایشگاه برگشتم،پرستاربخش مژده دادند که خطربرطرف شده ونیازبه خون نمیباشد،ونوزادمتولدشده پسرمیباشندبروبرایمان شیرینی بیاور،خلاصه میوه باغ زندگیمان آقامهدی درساعت۱:۴۵ شب۱۴ آبانماه سال۶۲ در شهر اهواز در زایشگاه بیمارستان پارس تحت نظر دکتر محمدرضا خلفی چشم به جهان گشود.

درسال۸۱ وارد دانشگاه افسری امام حسین(ع) اصفهان شدند و آموزشهای سخت پاسداری را طی نمودند، یکبار که به مرخصی آمدند مشاهده نمودم که در وسط صورتش خط سیاهی از خون مردگی بوجود آمده به اوگفتم، صورتت چی شده؟ گفت یک شب که رزم شبانه داشتیم و درحال استراحت در آسایشگاه بودیم، مربیانمان به ماتک زدند و هنگام خروج از آسایشگاه بدلیل تاریکی شدید صورتم به کابل سیم بکسل تله شده در محوطه برخورد نمود، میگفت تازه حالاخوب شده است.



 شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom

خاطره ای از شهید بیضایی۱۰

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ق.ظ


بعد از جنگ ۳۳ روزه حزب‌الله با اسرائیل در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)،  پیروزی حزب‌الله به یکی از موضوعات بشدت مورد علاقه محمودرضا تبدیل شده بود. هنوز هم هر چه در مورد این جنگ می‌دانم، معلوماتی است که از محمودرضا دارم. 

ابتکارات فرماندهان حزب‌الله و عملیات‌های رزمندگان حزب‌الله مثل نحوه شکار تانک‌های مرکاوای اسرائیل یا علت مورد اصابت قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر مواردی بود که یادم هست محمودرضا با جزئیات آنها را تشریح می‌کرد و همه اینها را هم با یک حس افتخار و غرور تعریف می‌کرد طوریکه انگار خودش هم در این جنگ بوده.

 همان روزها بود که سه حلقه سی‌ دی به من داد و گفت اینها را ببین. مجموعه مستندی بنام «بادهای شمالی» شامل اظهار نظرهای سران نظامی رژیم صهیونیستی در مورد جنگ ۳۳ روزه بود که از کانالهای تلویزیونی اسرائیلی پخش شده بود. بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب‌الله و مقداری پوستر از سید حسن نصرالله و این چیزها هم به من داد. 

 تا چند ماه بعد از خاتمه جنگ ۳۳ روزه تقریبا هر بار که محمودرضا را می‌دیدم توی حرفهایش یک چیزی در مورد این جنگ و پیروزی حزب‌الله می‌گفت و یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن می‌داد. وقتی تماشای مجموعه «بادهای شمالی» را تمام کردم از محمودرضا پرسیدم به نظرت مهمترین حرفی که صهیونیست‌ها در این مجموعه می‌زنند کدام است؟

 گفت: آنجا که یکی‌شان می‌گوید وقتی سید حسن نصرالله سخنرانی دارد در اسرائیل همه سخنرانی او را گوش می‌دهند چون می‌دانند او به هر آنچه که می‌گوید عمل می‌کند. 

محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را آورده بود و یک گوشه کمد وسایل شخصی مشترکمان نصب کرده بود. در خانه خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را در اتاقش پشت شیشه کتابخانه‌اش داشت.

برای محمودرضا 




.

کوله شهید مدافع حرم حاج محمد کیهانی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ

 کوله شهید مدافع حرم حاج محمد کیهانی منزل پدرشهید  اندیمشک

شهَداٰءمُدافِع حَرَم ساٰوِه

دیگر اربعین ها با امامت نجف تا کربلا را قدم میزنی 

کنار قدم های جابر...

شهید مرتضی عطایی ابو علی

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

روایتی از احترام نظامی فرزند شهید مدافع حرم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ

شهید حسین بواس متولد 29 دی ماه سال 60 دارای دو فرزند به نام‌های محمد جواد 7 ساله و محمد حسین دو ماهه و از شهدای لشکر 25 کربلا مازندران بود که بیست و یکم فرودین امسال در خان‌طومان به شهادت رسید.

همسر شهید بواس، همراه با پدر خود , فرزندان, پدر و مادر و خواهر شهید در این دیدار حضور داشته‌اند،‌ وی می‌گوید: محمد حسین فرزند شهید، دو ماهه است،اصرار داشتیم که حتما حضرت آقا در گوش اذان بگوید.

وی ادامه می‌دهد: اولین خانواده‌ هایی بودیم که نزد حضرت آقا رفتیم. از آقا تقاضا کردم که در گوش فرزندم «محمدحسین» اذان بگویند و ایشان هم در گوش محمد حسین اذان و اقامه گفتند. از حضرت آقا خواستم در حق بچه‌هایم دعا کنند و عاقبت به خیر شوند که راه پدرشان را بتوانند ادامه دهند. به ایشان گفتم که از خدا بخواهند که  خدا دل ما را آرام کند و صبری بدهد که آنطوری که شایسته است فرزندان شهید را تربیت کنم و ایشان هم در حق ما دعای خیر کردند.

وی ادامه می‌دهد: دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی حس و حال وصف ناشدنی است.بسیار روحیه‌ گرفته‌ام و امیدوارم که بتوانم فرزندانم را به خوبی تربیت کنم. 

همسر شهید بواس با اشاره به عکس منتشره از احترام نظامی فرزندش در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی،‌ می‌گوید:پسر بزرگم«محمدجواد» نزد ایشان رفتند، چون لباس نظامی پوشیده بود من به حضرت آقا گفتم که فرزندم می‌خواهد به شما احترام نظامی بگذارند و ایشان بزرگوارانه اجازه فرمودند.

با خاطرات پاسدار شهید: (محمدحسین سراجی)

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ


خاطرم هست که شبی برای عیادت و همراهی یکی از دوستان به بیمارستان مراجعه کردم..

دوست ما در بازی فوتبال دچار آسیب دیدگی شد و کم کم داشت مرخص میشد.

درواقع برادر کوچکتر حسین سراجی بودند.

بعد از عیادت،از اون بخش بیرون  اومدم*

و با حسین عزیز همراه شدم و در سالن انتظار نشستیم.

مشغول مشاهده ی اخبار شدند ایشون.درست یک یا دوروز پس از شهادت"سردارحسین همدانی"بود.

نگاه عجیبی داشت،روبه من زیر لب حرفی زمزمه کرد.

درست شنیده نمیشد.

پرسیدم،جان؟

جواب این بود:هِی،اگه زودتر دعوت میکردند مارو،همراه سردار بودم و شهید میشدم..

بنده بلافاصله گفتم،عجب،"خیره ان شاءالله"

تا اون لحظه اطلاع نداشتم که جزو مدافعان حرم هستند.

و در آخر چیزی نگذشت که ایشون عازم شدند و تا اینکه شهادت نصیب ایشون شد...

https://telegram.me/Shahid_seraji

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA

کانال شهدای مدافع حرم قم

‎ تعریف میکرد: دو سه هفته قبل از شروع عملیات عمار حسابی دستش خالی بود. خودش بود و اسماعیل و حاج سعید و قدیر و یه مخابراتی. میگفت: با یکی دو تا از بچه ها یه چند روزی رفتیم کمکش. عمار خیلی اصرار داشت ما بمونیم. میگفت عملیات نزدیکه و بمونید. ولی ما بخاطر نوع کارمون که جای دیگه ای بود نمیتونستیم بمونیم. میگفت: بهش میگفتم ما از خدامونه، تو اجازه رو از رییسمون بگیر ما دربست مخلصتیم.  میگفت: بالاخره موندیم ... اما هنوز هم تعداد نفراتمون کم بود. عمار چند بار این در و اوندر زد ولی آخرش گفت با همین تعداد ایرانی عمل میکنیم. میگفت: چند روز مونده به عملیات یه هشت نُه نفری به تیپ معرفی شدن. اکثرشون رو میشناختم، 

بچه های گل و پاکاری بودن. میگفت: عملیات شروع شد ... بهترین روزهای عمرم با بهترین آدمایی که تو عمرم دیده بودم ... یه جمع عجیب و دوست داشتنی ... همه مخلص ... همه شجاع ... همه خندون ... میگفت: دم ظهر بود که عمار صدام زد که باهم بریم به یه تپه ای سر بزنیم. ترک موتورش نشستم و راه افتاد. تو مسیر حرف ازین شد اگه این بچه ها دوره شون تموم بشه برن کیا رو میتونیم بیاریم. هی اسم میگفتیم و هی فکر میکردیم و هی به 

بن بست میرسیدیم. میگفت: عمار داشت موتور رو میروند ... سرم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: عمار نگاه کن چه بچه هایی که دور هم جمع شدیم. غیر من خدایی هر کدوم از اون یکی بهتر. شک ندارم تک تکشون رو خود آقا سیدالشهداء جمع کرده. مگه نه اینکه اسم این تیم سیدالشهداءست؛ مطمئن باش آقا این تیپ رو لنگ نمیذاره...

‎ میگفت: این حرفم به موضوع صحبتمون خاتمه داد ... با همه ی وجود و اعتقادم اینو گفته بودم ... تو صورت 

تک تک بچه ها نور خدا رو میدیدم ... انگار تک تکشون رو دست مبارک آقا سیدالشهداء جدا کرده بود برای تیپ ...  گفت: تقریبا یک هفته بعد ... خبر شهادت قدیر و روح الله ...  دو سه روز بعد از اون ... خبر شهادت عمار و میثم دو ماه بعدش ... جانبازی اسماعیل چند هفته بعد از اون ... شهادت حاج سعید و شیخ مالک و محمد ...  میگفت: بخدا قسم دست مبارک خود سیدالشهداء شهدای این تیپ رو گلچین میکنه تیپ مقدس سیدالشهداء ... 

‎شهید محمدکامران

‎شهید قدیر سرلک

‎شهید روح الله قربانى

‎شهید میثم مدوارى

‎شهیدمحمدحسین محمدخانى (حاج عمار)

‎شهید شیخ جابر حسین پور

‎شهید سعید سیاح طاهرى

‎شهید زنده امیرحسین حاج نصیرى (اسماعیل)

‎شهید جاویدالاثر محمود شفیعى و شهداى این تیپ ادامه دارند ... 

نقل از یکى از دوستان شهید

مصطفی خیلی بی ریا بود...

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۱ ب.ظ

مصطفی خیلی بی ریا بود...

ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها.

کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده.

صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود:

چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها...

دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم 

.میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت.

میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن.

همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود...

مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید.

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzad

✅ @shahidmostafasadrzade

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم سید رضا حسینی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

خبرنگار فرهنگسرای تخصصی امام مهدی(عج) در ماه ضیافت الهی در جمع خانواده شهید معظم، سیدرضا حسینی از مدافعان حرم لشکر فاطمیون در سوریه حاضر شد و لحظاتی با مادر این شهید بزرگوار به گفتگو نشست. در ذیل متن این گفتگو آمده است:
آیا راضی بودید سیدرضا به سوریه برود؟
یک سال طول کشید تا رضایت مرا برای رفتن به سوریه بگیرد راضی نمی‌شدم. می‌گفت مادرم این دنیا ارزشی ندارد ما باید به فکر آن دنیا باشیم، وقتی به او رضایت دادم انگار از خوشحالی پرواز کرد. در ماه شعبان پارسال برای ثبت‌نام به تهران رفت. حدود یک ماه آموزشی او طول کشید در این مدت خواهرش که در تهران ساکن است چون نگران برادر بود از من خواست که او را منصرف کنم. وقتی فهمید قصد منصرف کردنش را دارند به من زنگ زد و دوباره اجازه و رضایت گرفت. از طرف پادگان هم برای اطمینان از رضایت من تماس گرفت و پرسید که آیا کاملاً راضی هستید یا نه؟ مراتب رضایت خود را اعلام ‌کردم و سیدرضا اعزام شد.
شهید چند بار به سوریه ‌رفت؟
پس از دو روز در سوریه ترکش به سرش اصابت کرد. او را به بیمارستان تهران آوردند و پس از آن به یزد آمد و بعد از بهتر شدن دوباره برای رفتن به سوریه خود را آماده کرد. چند دوره که رفت و برگشت در هر دوره تا یک ماه می‌توانست بماند ولی دوره آخر برای رفتن بی‌قرار بود و مرتب به ارگان مسئول پیامک آمادگی اعزام می‌داد تا اینکه وقتی پیامک اعزام برایش فرستاده شد از جا پرید و با خوشحالی این خبر را به من داد و بعد به تمام همرزمان خود زنگ زند و گفت: خوش به حال خودم من دارم می‌روم.
لحظه خداحافظی سیدرضا را به یاد دارید؟
رفتن بار آخر او با همیشه فرق داشت؛ این دفعه با تک‌تک فامیل خداحافظی کرد. وقتی می‌خواست برود با خانواده روبوسی کرد از زیر قرآنی که الان دست همسرش است رد شد و از او حلالیت طلبید و سپس زیر گلوی تنها دخترش (سیده سارا) را چندین بار بوسید. به او گفتم چندبار خداحافظی می‌کنی مرا نگران کردی؟! سوار موتور شد دوباره پیاده شد گفت: مادر حواسم را پرت کردی از شما خداحافظی نکردم و دوباره به طور خاصی با من وداع کرد و رفت. وصیتنامه‌اش را از قبل نوشته بود و در خانه گذاشته بود. ده روز در سوریه زنده بود و سپس به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
آیا در این مدت با شهید ارتباطی داشتید؟
در این ده روز 3 بار با من تماس گرفت احوال همه را جویا شد و با دخترش صحبت کرد. چون برای سلامتی مدافعان حرم و سیدرضا ختم «یا علی(ع)» گذاشته بودند سیده سارا به پدر می‌گفت: من «یاعلی» گفتم تا تو برگردی. در آخرین تماسش فقط وصیت کرد که: مادر ببخشید که به جای اینکه عصای دستت شوم بار روی دوشت گذاشتم و زن و فرزندم را پیش تو سپردم، مادر من نگران نباش صبور باش و برای من گریه نکن.
تا به حال درباره هدفش از رفتن به سوریه حرفی زده بود؟
بعضی افراد فامیل با رفتن او مخالف بودند به او می‌گفتند: مملکت خودمان مشکل دارد تو مال این مملکت نیستی اگر می‌خواهی جنگ بروی برو افغانستان. و او در جواب می‌گفت: «مملکت ما مملکت امام زمان(عج) نیست، درست نمی‌شود ولی این مملکت، مملکت امام زمان(عج) است باید درست شود باید از آن محافظت شود.» می‌گفت: هرجا که ندای کمک آمد باید برای کمک برویم الآن از سوریه ندای کمک می‌آید. پس از شهادت او تمام کسانی که با رفتن او مخالف بودند بر سر خاک او می‌روند و التماس می‌کنند که برای آنها هم دعا کند که بروند و مرتب می‌گویند خوش به سعادتش. همرزمانش می‌گفتند: شب عملیات دستانش را حنا کرده بود و برای شهادت آماده شده بود.
چگونه خبر شهادت سیدرضا را به شما دادند؟
همیشه نهایتاً ده روز طول می‌کشید تا تماس بگیرد این دفعه از ده روز بیشتر شد دلشوره گرفتم فقط با دعا و صلوات از خدا درخواست همیشگی خود را کردم. گفتم به شهادت فرزندم راضی‌ام فقط نمی‌خواهم به دست وحشیان تکفیری بیفتد و زنده اسیر شود. در این نگرانی بودم تا اینکه با دامادم تماس گرفتند و خبر شهادت را به او دادند ولی دامادم برای اینکه نگران نشوم گفت: سید رضا مثل دفعه قبل مجروح شده و در بیمارستان است. از اینکه نمی‌گذاشتند با فرزندم صحبت کنم روز و شب را نگران می‌گذراندم و کسی خبر شهادت فرزندم را نمی‌داد تا اینکه یک شب از خدا خواستم خبری از فرزندم برسد. گوشه اتاق خوابم برد در خواب دیدم سه مرد وارد خانه شدند یکی از آنها سید بود به من گفت: شما مادر سید رضا هستی گفتم: بله، گفت: پسرت شهید شده است. از خواب بیدار شدم ساعت سه و نیم بود با اینکه خبر مرگ فرزندم را به من دادند ولی آرام‌تر از قبل شدم. نماز شب را خواندم، به دخترم گفتم: آیا سیدرضا شهید شده؟ من چنین خوابی دیده‌ام. تا اینکه یک روز تمام فامیل پشت در خانه آمدند به برادرم گفتم از سید رضا چه خبر؟ سرش را پائین انداخت دوباره پرسیدم سیدرضا شهید شده؟ این بار خبر شهادت را به من دادند از حضرت زینب(س) درخواست کردم: یا حضرت زینب(س) شما سربازت را گرفتی، صبرت را هم به من عطا کن. آرام شدم.
سیده سارا با غم دوری ‌پدر چه می‌کند؟
سیده سارا روزها بی‌تابی پدر می‌کرد با اینکه پیکر پدر ا دیده بود بر سر مزارش به دنبال او می‌گشت و هوای برگشتن پدر را داشت. یک شب خواب پدر را دید گفت: بابا آمد و تمام غذای مرا خورد و با تندی گفت که دوستم ندارد. با این خواب دختر آرام‌تر‌ شد ولی همیشه در مقابل این پرسش که پدرت کجاست؟ می‌گوید: او به کربلا رفته. دیگران می‌گفتند شبیه پدر هستی او هم می‌گوید: من مثل بابایم هستم، وقتی رزمندگان را در تلویزیون می بیند می‌گوید اینها پدر من هستند و لباس پدرش را می‌آورد.
وقتی پیکر شهیدتان را دیدید چه کردید؟
لحظه‌ای که تابوت پسرم را آوردند وقتی به سمتش رفتم احساس کردم یک ثانیه فرزندم را مقابل خود دیدم که برایم دست بلند کرده. مطمئن شدم که پیکر خود اوست و به استقبال ما آمده است. وقتی فرزندم را برای تشییع آوردند من نقل روی تابوت پاشیدم و به او خوشامد گفتم و وقتی فامیل برای دیدن آمدند به همه گفتم کسی برای شهید من گریه نکند. وقتی پیکر او را دیدم فقط با او حرف زدم و او را قسم دادم که هر حاجتمند و مریضی که به مزارش می‌رود شفاعت کند و حاجت همه را بده.
صورت فرزندم کاملاً سالم بود و لبخندی روی صورتش بود. او را چندین مرتبه بوسیدم ولی حتی ذره‌ای اشک نریختم. تنها جایی که اشکم سرازیر شد زمانی بود که عکس بچه‌های گرسنه سوریه را به من نشان دادند. سید رضا. همیشه غصه کودکان سوریه را می خورد. همرزمانش به من می‌گفتند که او بچه‌ها را یکجا جمع می‌کرده و غذای اضافی پادگان و غذای خود را به آنها می‌داده. از سرهنگ مسئول سپاه خواستم کوله‌پشتی او ر ا برای دخترش به یادگار بیاورد. سرهنگ گفت: سیدرضا لحظه‌ای عقب‌نشینی نکرد و دلیرانه شهید شد؛ مثل حضرت علی اکبر و حضرت اباالفضل(ع).
کلام آخر:..
سیدرضا گفته بود: از حضرت زینب(س) خواستم هفت بار برای دفاع از حریم حرم شما بیایم اگر توفیق داشتم این هفت بار را بیایم دیگر پیش مادر و همسرم برمی‌گردم اما دفعه چهارم بود که به درجه رفیع شهادت رسید. زمانی با سیدرضا به خلدبرین برای زیارت قبر پدرش رفته بودیم او کنار گلزار شهدا ایستاد، دستش را به سمت آنها بلند کرد و گفت: ان‌شاءالله من را اینجا می‌آورند. ناراحت شدم سیدرضا گفت: مادر دعا کن لیاقت پیدا کنم. دفعه دیگری هم که به همراه خانواده در اتوبوس بودند رو به ما کرد و دو بار گفت: شما اینجا شهید خواهید داشت.