مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

در سپاه نباید بازنشست شد باید شهید شد...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ب.ظ


همیشه می گفتند: در سپاه نباید بازنشست شد باید شهید شد...

شهیداحمد مایلی 

ارسالی دوست شهید

@bisimchi1

زندگینامـہ بزرگوار شهید شهید مصطفی مقدم

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

مختصری از زندگینامـہ

مدافع حرم 

 شهید مصطفی مقدم

 زندگینامـہ و دل نوشته  بسیار زیبا

ارسالی توسط همسر بزرگوار شهید

شهید مصطفی مقدم

متولد62/3/19 مشهد

تاریخ شهادت 95/2/16

در(خانه زرد)خانطومان

آقامصطفی دوران مدرسه رو با مدرک یک نفردیگه درس خوند،که درقرآن و هنر نقاشی به مراحل استانی هم راه پیداکرده که البته بخاطر مهاجر بودن رتبه اول همیشه ازایشون دریغ شده #جایزه سومی روبه ایشون میدادن

بعداز دوره ابتدایی بخاطر بی مدرک بودن ترک تحصیل کردن وبه همراه خانواده به روستایی حوالیه چشمه گیلاس نقل مکان میکنن ودراون سن به کشاورزی وباغداری پرداختن تابعدازچندسال بخاطر رماتیسم زانو به مشهد برمیگردن.

 البته بدون پدر وبرادر بزرگتروبرادر دوقلوش ،واین خانواده رو به مردم معرفی کردند و رد مرزشده بودن

چندسال تومشهد بدون سرپناه وباسختیه زیاد باید مرد خونه میشد وخرجی میداد پس شروع کرد به کارگری ،ازکارگری ساده شروع شد تا اینکه خودش شد استاد گچ کار باهنرعالی توابزارای هتل آقامصطفی" بابرادر بزرگترم دوست بودن شب خواستگاری اقا مصطفی" مردی که اولین بارکه باهم حرف زدیم پرسید نماز میخونی ؟

گفتم بله.

ازشون پرسیدم چطورهمچین سوالی رو اول ازهمه پرسیدین؟

درجوابم گفت زندگی زیاد دیدم دوروبرم که بخاطر بی نمازی وکاهل نمازی بهم خورده یاهمیشه بی برکت بوده.من ساکت شدم باخودم گفتم ازالان داره به چه چیزی فکرمیکنه!

همیشه میگفت که من دوست دارم تو زندگی با همسرم دوست باشم یعنی حرفی که بعد خدا محرمی ندارم فقط به همسرم بگم از دروغگویی متنفربودن ازرفتن به حرم توهر شرایط روحی لذت میبردیم مخصوصا دعای کمیل وندبه ونمازجمعه،گاهی چنان این دعاهارودنبال میکردیم که ازفامیل کنده شده بودیم ازدعوتی و مهمونیا...

درزندگی شخصیمون باز "آقامصطفی" سختی زیادکشیدازهمون اول باقرض واقعا مرد زندگی بودکه تو بدترین شرایط بازم لبش خندون بود و میگفت خدابزرگه.

بعداز دوسال "آقامصطفی" توبازی فوتبال ربات صلیبی پاره کرد وافتاد کنج خونه و سختی زیادی رو تحمل کرد.

دوسالی گذشت و صحبت از سوریه شد اوایل فقط داستاناش را نقل میکرد

تا اینکه یک شب سر سجاده نشسته بود گفت اگه من برم تو چکار میکنی؟

گفتم#قهر میکنم و جدا از قهر کردن من میدونم دلت نمیاد تنهام بزاری حالامن هیچی...از عدنا (دخترم)چطور میتونی دل بکنی!؟

خلاصه این حرفا گفته شد وبعدچند روزگفت من مدرک ندارم ثبت نامم نمیکنن میگن توایرانی ،بیابریم باهم مدرک تورومیزارم به ضمانتت میرم.

اونجا بود که به خودم اومدم که این صحبتها همش برای آماده سازی من بوده که قبول کنم راهی سوریه بشه

 اونشب هرجور بود با حرفای عجیبش منو راضی کرد که بهش #ذن رفتن بدم.

 تا اینکه برای ثبت نام همراهش رفتم و سیل جمعیت متقاضی رودیدم با خودم گفتم واقعااین همه مردچطور تونستن از همسر و فرزندانشون دل بکنن،چطورتونستن راضیشون کنن وقتی سیل جمعیت داوطلبان این راه رو دیدم منو بیشتر ترسوند برگشتیم خونه.

ازاون به بعد  دو بار فراخوان شد و من اجازه ندادم برن ولی بارسوم، رفت سراغ پدرومادرش واونارو راضی کرد( اما چطور خدا داند)

فراخوان94/11/30ساعت13ازخونه  باعدنا سه تایی به سمت ورزشگاه ومن گریه کنان انگار بخش بزرگی از وجودم داره ازم جدا میشه 

برام مهم نبود راننده تاکسی باخودش چی فکرمیکنه تارسیدیم دیدم توپچ پچ خانومامیگن 8و9شب حرکت میکنن

انگار به من جون تازه دادن دیگه نذاشتم "آقامصطفی" بره تو ورزشگاه با خودم گفتم توانقدرگریه میگنی حداقل عدنا پیشته.

 "آقا مصطفی" که داره ازما دو تادور میشه چه حالی داره اشکاموپاک کردم نشستم روصندلی ناهار غذای مورد علاقه "آقا مصطفی" رودرست کرده بودم.

(از اونروز به بعدتا به حالا لب به این غذانزدم یاد همسر عزیزم میوفتم ) شامی کباب، من برای "آقا مصطفی"لقمه گرفتم و " آقا مصطفی"برای من انگارهردو میخواستیم این ساعتهارو باهم خوش باشیم ودرد دوری رو فراموش کنیم همش گفتیم وخندیدیم.

انگار اونروز ساعت هم خیلی عجله داشت به اندازه چشم بهم زدن گذشت وساعت شد8...

اون لحظه دردناک ترین لحظه عمرم بود  "آقا مصطفی"از داخل اتوبوس وپشت شیشه  گریه میکرد

ومنو عدنا بیرون و چشمامون خیره به هم اما  اشکهای مزاحم ای کاش جمع نمیشدن توی چشمام تا بیشتر تو آخرین لحظه برای آخرین بار "اقا مصطفی" رو میدیدم.

وقتی اتوبوس حرکت کرد یهو دلم از جا کنده شد انگار تو دنیا تنهاشدم عدنارو بغل گرفتم ،کلی گریه کردم

 یک لحظه یادم اومد که "اقا مصطفی" موقع خداحافظی گفت مواظب خودت و عدنا باش اینجوری که من داشتم گریه میکردم بچه داشت هلاک میشد ازگریه.

(مابه عدنا گفته بودیم بابامیره زیارت حضرت زینب (س)وبایه عروسک خوشکل برمیگرده) همش داد میزد بابانرفته زیارت رفته جنگ اگه بابام کشته بشه من چکارکنم.

وقتی این حرف رو ازعدنا شنیدم حالشو که دیدم سریع خودمو جمع و جور کردم با خودم گفتم ازالان داری اینجوری ازش مراقبت میکنی ؟

دوروزه دیگه "اقا مصطفی" برگرده ببینه عدنا لاغرشده و جوش زده ناراحت میشه...

دیگه نذاشتم از اونشب به بعد عدنا گریه هامو ببینه.

اولین بارکه "آقا مصطفی "زنگ زدبا ذوق حرف میزد خیلی خوشحال بود میگفت حرم حضرت زینب(س) رفتم چنان خوشحال بودکه من بعدتماس،با خودم گفتم یعنی این "آقا مصطفی" من بود؟!!!

اصلا دلتنگ نبود خیلی خوشحال بود چرا؟!!

بعدچند روزدوباره زنگ زد بازهم خوشحالیش خیلی برام عجیب بود اونجا متوجه شدم "آقامصطفی" عاشق شده....

 وقتی ازمنو عدنا میپرسید خیالش راحت میشدکه خوبیم سریع شروع میکرد از اونجا گفتن که من دوبار رفتم زیارت حضرت زینب(س) وتوحرم کلی با خدای خودش عشق بازی کرده بود.

"اقا مصطفی" انگار تویه دنیای دیگه سیر میکرد، یه بارکه زنگ زد وطبق معمول با خوشحالی حرف میزد خیلی سروصدامیومد.

گفتم چقد شلوغه  اطرافت اینا

صدای چیه؟

گفت مثل بارون خمپارست ،همونجا توخیابون افتادم وبعد یکی دوساعت به هوش اومدم تو درمانگاه، دیگه ازصفحه گوشی چشم نکندم تاساعت3شب بلاخره زنگ زد و " اقا مصطفی"سالمه

خداروشکرگوشی روجواب دادم برای اولین بار خوشحال نبود دعوام کرد

گفت چرا الکی جوش میزنی من جام خوبه جنگه دیگه عزیزم خونه خاله که نیست حالافک کن یه خمپاره ام به من بخوره مگه بده شهید میشم!

خلاصه یه عالم شوخی های بهشتی و حوری ومنوخندوند و گفت:

آهااااحالاشدبخندکه من بتونم روپام وایستم تو پشتموخالی کنی باغش کردنت دشمن شاد میشم

انگار اون روز آخرین خنده هامون بود....

چند وقتی زنگ نزد منم زنگ میزدم وصل نمیشد(راستشو بخواید همیشه به زبان میاورد اسیرنشم شهیدبشم)

اما من حتی سرسوزن تواین مدت به شهادت فکرنکرده بودم این زنگ زدنام وصل نشدنا ازمن یه افسرده منزوی ساخته بود که فقط خیره با کنج اتاق تا طلوع خورشید بیدار و اشک می ریختم

امایک شب که بیداربودم باگوشه چشمم احساس کردم دارم مردی رو روی مبل میبینم کنجکاو شدم نگاهمو از کنج دیوارکندم وبه مبل خیره شدم یک مردبود هرچی سعی میکردم صورتشو واضح نمیدیدم

 اماازحالت نشستن وبدنش فهمیدم مرد، زاویه صورتش به سمت من بود(باخودم گفتم دیوونه شدم )خواهرم رو آروم صدازدم گفتم دارم چی میبینم! بلند شد لامپ رو روشن کرد  گفت دیدی چیزی نیست!

به شوخی گفت دیدی خیالاتی شدی!  رفت خوابید منم بیخیال شدم دوباره خیره کنج اتاق بعد دوسه ساعت که چرخیدم به سمت دیوار تو سنگ دیوار یهو دیدم همون مرد رو دیدم که به سمت عدنا خم شد تو همون حالت خواهرم رو صدازدم.

وبازگفتم چی دیدم وقتی صبح بیدارشدم خواهرم گفت بعدازاین همه وقت که تاصبح بیداربودی یهوچطور بعد از دیدن اون چیزا تا صدات کردم خوابت برده بود.

(بعداز شهادت "آقا مصطفی" اون چیزی رو که دیده بودم بایه مرجع درمیون گذاشتم گفتن شهیدبرای آروم کردن شما ودخترتون به دیدنتون اومده بوده)من ازاونشب به بعد راحت خوابم میبرد.

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون


دستنوشته شهید بیاضی ...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ


شرطِ اول قدم

آن است

کِه مَجنون باشی!

هرکسی

در به درِ

خانه ی لیّلا

نشوَد...

دستنوشته شهید بیاضی ...

@shsaaed_bayazi

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافــع حــرم قـــمــ

چه لذتی داره این گمنامی ...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ

داشتم به این فکر می کردم و سرم به تابوت شهید گمنام بود ... که صدایی توجهم و جلب کرد ... نمیخواستم به درد و‌ دل خانوم کناریم گوش بدم ... اما چون کنارم بود و نزدیکم 

نا خودآگاه زمزمه اش به گوش می رسید ...

محمدم ... محمد ... کجایی ... کجا می خواهی غریبانه تشییع بشی ... مگر تو خواهر نداری ... 

داشتم در خلوت خودم به لذت گمنامی فکر می کردم اما با شنیدن این زمزمه و اشک خواهرانه دلم شکست ... سرم را بلند کردم ... 

در روی تابوت شهید در میان گلهای پر پر شده عکسی را دیدم ... آری درست بود ... عکس شهید مدافع حرم محمد اینانلو ... شهید #جاویدالاثر ... زمزمه ی محمدم باز در گوشم پیچید ... فهمیدم خواهر #شهید_اینانلو کنارم بوده ... و چه روضه ای شد این عکس در میان گل ها ی پر پر ... 

صل الله و علی الباکین علی الحسین ... و السلام علی قلب زینب صبور ... سلام بر قلب عمه جانم زینب کبری سلام الله علیها  که در میان نیزه شکسته ها دنبال پیکر بی جان برادر میگشت ... چه سخت است در میان نا محرمان تنها محرمت را در میان زمین پر پر ببینی ... و حال بعد سال ها خواهری بر روی گلبرگ های پر پر شده ی روی تابوت شهید گمنام  عکس شهید جاویدالاثرش را قرار می دهد ... 

تا به دعای شهید گمنام دفاع مقدس پیکر برادرش را پیدا کند ... شاید اثری ... 

نشانه ای ...

خدا رو شکر که نامحرمی در کنارت نیست تا از نبود برادر احساس غم کنی ... 

و فقط دلتنگی از نبود برادر است و نه جسارتی ... 

مادری غمگین ... 

خواهری دلشکسته ... 

همسری داغدار ...

 دختری چشم به راه ...

این است راز خانواده های شهدای گمنام ...

و زنان غیور سرزمینم چه زیبا اقتدا می کنند به عمه ی سادات در صبوری ...

فاصبر ان وعدالله حق

ارسالی مخاطبان

@bisimchi1

گوارایتان بادشهدشیرین این پیروزی...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ

الله اکبروالعزة لله...

حلــــــــــب آزاد شد.

گوارایتان بادشهدشیرین این پیروزی...

چه مردانه جنگیدند ومیجنگند تمامی مدافعان ومجاهدان بی بی حضرت زینب س 

مدافعان حرم 

@khadem_shohda

درسنگر دانشگاه هم درس شهیدانیم

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ

درسنگر دانشگاه 

هم درس شهیدانیم

بیاد شهید مهدی صابری

روزدانشجومبارک

@Sardaranebimarz

 

 فعالیت‌های جهادی در عراق
پدر شهید در ادامه بیان می‌دارد: حمیدرضا چندین بار برای انجام کارهای فرهنگی به سوریه رفته بود و ما خبر نداشتیم. یکبار عکس او را کنار ضریح حضرت رقیه(س) در یکی از کانال‌های تلگرامی دیدم. پسرم به مادرش گفته بود مشهد هستم. (چون نمی‌خواست دروغ گفته باشد منظورش مشهد زیارتی بود) اما من که کارم بردن کاروان‌های زیارتی بود و بارها و بارها به سوریه رفته بودم، فهمیدم که حمیدرضا عکس را کنار حرم حضرت رقیه انداخته است. به او گفتم چرا در چنین شرایط خطرناکی به سوریه رفته‌ای. در جوابم گفت: «چیزی نمی‌شود و امروز بحث ما بحث مرزها نیست. بحث دفاع از حریم اسلام است. شما راضی نباش یک قدم فراتر از حریم اسلام بردارم.»
حاج شعبانعلی می‌افزاید: «یکی از دلایلی که متوجه نشدیم حمیدرضا به سوریه رفته، فعالیت‌های گسترده‌اش در مراسم اربعین بود. فعالیت‌هایی که باعث می‌شد بارها و بارها به کربلا سفر کند و نبودن‌هایش؛ فکر می‌کردیم به عراق می‌رود. پسرم چند سال پیش در حالی که هنوز پیاده‌روی اربعین آنطور که باید باب نشده بود، به عراق می‌رود و از استانداری کربلا می‌خواهد مرمت مدارسشان را به گروه‌های جهادی ایرانی بسپارند به این شرط که در ایام عزاداری اربعین، این مدارس محل اسکان زائرین بشوند. اول او را جدی نمی‌گیرند و نهایتاً اجازه این کار را صادر می‌کنند، پسرم هم گروه‌های جهادی را با خود به کربلا می‌برد و تعدادی از مدارس را از هر حیث مرمت می‌کنند. بعدها حمیدرضا چنان در بحث مراسم پیاده‌روی اربعین ورود پیدا کرد که با همیاری خیرین و برخی از سازمان‌ها، چندین تن مواد غذایی و سایر اقلام را برای استفاده زائرین به عراق انتقال می‌دادند. یکبار که پیش هم بودیم، تلفنش زنگ خورد و صحبت از انتقال 30 تن مواد غذایی شد. به او گفتم بار مسئولیت این رقم مواد غذایی خیلی سنگین است. حمیدرضا هم خندید و گفت این تنها یک مورد از اقدامات ماست و کار ما فراتر از این حرف‌هاست.»

سفر بی‌بازگشت
 بالاخره لحظه حضور حاج حمیدرضا اسداللهی در میدان رزم سوریه فرا می‌رسد. پدرش شهید می‌گوید: «سال گذشته قرار شد به حج مشرف شویم و من نام حمیدرضا را به عنوان یکی از عوامل کاروان رد کرده بودم، اما او گفت نمی‌آید. گفتم همین الان برویم در یک جمعی که 500 تا بچه حزب‌اللهی باشند. من بگویم یک نفر را برای عوامل اجرایی کاروان حج می‌خواهیم، یک نفرشان نه نمی‌آورد، حالا تو نمی‌آیی. در جواب گفت اگر دور حرم امام حسین(ع) بچرخم ثوابش از حج خیلی بالاتر است. من اول فکر کردم برای شرکت در مراسم اربعین نمی‌آید. نگو دارد مقدمات حضور در سوریه را آماده می‌کند.»
حمیدرضا پیش از پدر، همسر و مادرش را راضی به رفتن می‌کند و نهایتاً بعد از اینکه پنجم آذرماه 94 جشن تولدی برای برادر کوچک‌ترش حسین برگزار می‌کند و پیش از آن نیز به همه اقوام سر زده بود، راهی سوریه می‌شود. او در شب وداع، حاج شعبانعلی را به یاد آخرین دیدارش با شهید جواد اسداللهی برادرش می‌اندازد: «جواد برای آخرین بار بعد از عملیات کربلای4 به خانه آمد و خیلی زود برای انجام عملیات کربلای5 رفت. وقتی متوجه شدم رفته، خودم را به راه‌آهن رساندم و آنجا دیدمش. گفتم پدرمان تازه فوت کرده، بیشتر خانه می‌ماندی. گفت این بار هم می‌روم توکل بر خدا. دلم هری ریخت پایین و به ذهنم گذشت که این رفتن را برگشتی نیست. شبی هم که پسرم حمیدرضا رک و راست بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد، دچار همان احساس شدم. می‌دانستم که برود، دیگر برنمی‌گردد.»

 لعن آل سعود در عربستان!
شهید اسداللهی زمانی که به سوریه می‌رفت، دو فرزند به نام‌های محمد چهارساله و احمد یک ماهه داشت. صحبت که به روزهای دل کندن و رفتن کشید، با منیره سادات مصطفوی مادر شهید همکلام می‌شویم. می‌پرسم رابطه احساسی شهید با دو کودکش چطور بود؟ مادر در پاسخ می‌گوید: حمیدرضا در کل عاشق بچه‌ها بود. به حج یا کربلا که می‌رفت، بچه‌های اعراب را در آغوش می‌گرفت و با آنها عکس می‌انداخت. احمد و محمد را که دیگر خیلی دوست داشت. چون اغلب برای ارتباط‌گیری با مسلمانان سایر کشورها در سفر بود، مواقعی که به خانه می‌آمد محمد را قلم دوش می‌کرد و با خودش به مسجد می‌برد. خصوصاً شب آخری که محمد دائماً پیشش بود. الان این بچه پنج سالش شده و از نبود پدر بی‌قراری می‌کند. وقتی که پسرم برای جنگ به سوریه می‌رفت، احمد یک ماه بیشتر نداشت. او را در آغوش می‌گرفت و به من می‌گفت مادر ببین این بچه چقدر قشنگ است.  پدر شهید با اشاره به انتخاب نام احمد می‌گوید: حمید به آقا امام رضا(ع) ارادت زیادی داشت و همین طور به مقام معظم رهبری عشق و ارادت ویژه‌ای داشت. هر کاری می‌خواست بکند باید از آقا استعلام می‌گرفت. سال 94 عمره بودیم. یک هتل دستمان بود و شب جمعه دعای کمیل برگزار کردیم. آن موقع تازه سعودی‌ها به یمن حمله کرده بودند. حمیدرضا دعای کمیل خواند و در بین فرازهایش سعودی‌ها را لعن می‌کرد. چند نفر پیشم آمدند و گفتند این بچه کله‌اش خراب است. اگر مأموران باخبر شوند که کار همه‌مان زار می‌شود. من هم گفتم به شما چه ربطی دارد. فوقش می‌آیند و مسئول کاروان که من هستم را می‌گیرند. به هرحال به خیر گذشت و وقتی در مدینه بودیم، تماس گرفتند و اطلاع دادند خانم حمیدرضا باردار است. پسرم گفت برای انتخاب نامش از حضرت آقا استعلام بگیریم. یک آشنایی در بیت داشتیم که رایزنی شد و آقا هم اسم احمد را برای کودک انتخاب کرده بودند.

 پیراهن سفید

مادر شهید از کودکی‌های حاج حمیدرضا و نحوه تربیتش می‌گوید: من وقتی به او شیر می‌دادم سعی می‌کردم با وضو باشم. بزرگ‌تر هم که شد همیشه مراقب بودم با دوستان ناباب همکلام نشود. هر جا می‌رفت مراقب بودم و حتی یک‌بار ناراحت شد و گفت من که دختر نیستم تعقیبم می‌کنی. انصافاً خودش هم ذات خیلی خوبی داشت و بچه خاصی بود. از هشت یا 9 سالگی نمازهایش را می‌خواند و به پیراهن سفید خیلی علاقه داشت. یکبار از من خواست برایش پیراهن سفید بخرم تا در مناسبت‌ها بپوشد. من هم بیرون رفتم و پیراهن را تهیه کردم. وقتی به خانه آمدم دیدم نمازش را خوانده و مشغول قرائت قرآن است. معنویت خاصی گرفته بود و برای اینکه حال و هوایش را به  هم نزنم، پیراهن را کنار سجاده و قرآنش گذاشتم.
مادر ادامه می‌دهد: انس با قرآن یکی از ویژگی‌های اخلاقی حاج حمیدرضا بود. اوایل خودش به حفظ قرآن می‌پرداخت و چندین جزء را هم حفظ کرده بود. بعد هم قرائت را دنبال کرد و در این رشته پیشرفت زیادی کرد. او حتی خواهرش را تشویق کرد تا یک‌سال ترک تحصیل کند و حفظ قرآن را به اتمام برساند. خوشبختانه دخترم با عنایت‌ها و توجه‌های برادرش، حافظ کل قرآن است.
از مادر شهید می‌پرسم، چطور اجازه دادید حاج حمیدرضا به سوریه برود؟ پاسخ می‌دهد: اوایل ما خبر نداشتیم. او خیلی وقت‌ها دیر به خانه می‌آمد و فکر می‌کردیم مشغول کارهای معمولش است. اما نگو شب‌ها به آموزشی می‌رفت. یکبار دلم برایش تنگ شده بود به خانمش گفتم حمید به خانه آمد من را خبر کن. ایشان هم خبر کردند و وقتی رفتم منزل‌شان با یک جفت پوتین و لباس‌های نظامی رو به رو شدم. پرسیدم برای دوستت است؟ که پاسخ داد نه برای خودم است و ماجرای سوریه رفتن را گفت و اینکه اجازه پدر و مادر و همسر را می‌خواهند. من برگشتم خانه خودمان و او هم آمد و یک پرچم زرد حزب الله را انداخت بغلم و گفت این از سوریه آمده و تبرک شده است. بعد از غربت حرم بی‌بی زینب(س) گفت و من هم که قبلاً با مدافعان حرم آشنا بودم، وقتی نام حضرت زینب(س) آمد خجالت کشیدم با رفتنش مخالفت کنم. به هرحال اجازه دادم و بعد هم که پدرش را در جریان گذاشت و بالاخره رفت.
 شهادت بر سر سجاده نماز
حاج حمیدرضا اسداللهی در تعریف مادر پسری سر به زیر و حرف گوش کن بود که همیشه دست پدر و کف پای مادر را می‌بوسید و نهایت احترام را برای خانواده‌اش قائل بود. یکبار وقتی مادر برایش دعا می‌کند که «پول از سرتا پایت بریزد، او از مادر می‌خواهد برایش عاقبت به خیری طلب کند.» قطعاً دل کندن از چنین فرزندی برای پدر و مادرش سخت بود. اما حاج حمید به راهی می‌رفت که سعادت شهادت را در پی داشت. پدر شهید در پایان از نحوه شهادت دردانه‌اش برسر سجاده نماز می‌گوید: 29 آذرماه 1394 مصادف با روز شهادت امام حسن عسکری(ع) عملیات فتح خان طومان در جریان بود. حمیدرضا همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. آن روز هم تا اذان ظهر را می‌گویند چون آب کافی نداشتند، تیمم می‌کند و می‌خواهد نمازش را شروع کند که انفجاری رخ می‌دهد و یک ترکش به شاهرگ گردنش اصابت می‌کند. یکی از دوستانش می‌گفت خودم را به او رساندم. چند لحظه‌ای زنده بود و ذکر یا زهرا(س) می‌گفت. بعد چشمش را بست و به شهادت رسید.

شهیدی که آل سعود را در قلب عربستان لعن می‌کرد

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ


شهید حمیدرضا اسداللهی در خصوص جبهه مقاومت اسلامی تعبیری به این مضمون داشت که رزمندگان این جبهه نه تنها مدافع حرم، بلکه «مدافع حریم انقلاب اسلامی» هستند. در مراسم تشییع پیکر شهید اسداللهی مسلمانانی از هفت کشور جهان حضور داشتند...
نویسنده : علیرضا محمدی 

شهید حمیدرضا اسداللهی در خصوص جبهه مقاومت اسلامی تعبیری به این مضمون داشت که رزمندگان این جبهه نه تنها مدافع حرم، بلکه «مدافع حریم انقلاب اسلامی» هستند. به این معنی که اگر روزی در یمن نیاز به حضورمان احساس شود، به حتم باید برای دفاع از آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب جهانی اسلامی، در آنجا یا هر کجای دیگر جهان حضور یابیم. حاج حمیدرضا خود رزمنده جبهه مقاومت اسلامی بود و چندین سال قبل از آنکه 29 آذرماه 94 در خان طومانِ سوریه به شهادت برسد، در ارتباط‌گیری با رزمندگان حزب الله لبنان و مسلمانان کشورهایی مثل افغانستان، بحرین، عراق، سوریه و. . . قدم‌های شایانی برداشته بود. به گونه‌ای که در مراسم تشییع پیکرش، نمایندگانی از هفت کشور جهان حضور داشتند. 
   شهید از پی شهید
عصر یک روز بسیار سرد آذرماهی برای آشنایی با سیره و منش شهید حاج حمیدرضا اسداللهی، همراه محمدگزیان از بچه‌های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار، راهی کوچه پس کوچه‌های اطراف میدان خراسان می‌شویم. سرمای هوا مسیر را برای ما که مرکبمان موتور سیکلت است، طولانی‌تر کرده و بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان‌های شلوغ تهران، در یکی از کوچه‌های منتهی به میدان آیت‌الله سعیدی متوقف می‌شویم.
انتهای کوچه‌ای بن‌بست، خانه پدری شهید اسداللهی قرار دارد و گویا منزل خود شهید نیز همجوار خانه پدری است. اما در نبود همسر و دو فرزند خردسالش، باید گفت‌و‌گو را با پدر و مادرش انجام بدهیم. هنگام ورود ما، حاج شعبانعلی اسداللهی پدر شهید خانه نیست و چند دقیقه‌ای انتظار می‌کشیم. در این فرصت دیوارهای پذیرایی نسبتاً بزرگ خانه را نگاه می‌کنم که هر گوشه‌اش تصاویری از حاج حمیدرضا در خود دارد. پدر شهید که از راه می‌رسد، کنار قاب عکس بزرگ پسرش که ما بین دو مبل روی میز کوچکی قرار داده شده می‌نشیند و من هم سمت دیگر مبل و گفت‌و‌گو را شروع می‌کنیم...
«روحیات حاج حمید رضا به عمویش شهید جواد اسداللهی کشیده بود. بچگی‌های پسرم با یاد و خاطره عموی شهیدش سپری شد که موقع شهادت او دو سال بیشتر نداشت»؛ حاج شعبانعلی آغاز سخنش را به شباهت‌های برادر شهیدش جواد و پسرش حمیدرضا اختصاص می‌دهد. ارتباطی هوشمندانه که به خوبی ریشه‌ها و بنیان‌های فکری حاج حمیدرضا را بیان می‌سازد.
«برادرم جواد بهمن سال 65 در جریان عملیات کربلای5 به شهادت رسید. حمیدرضا متولد سال 63 است و آن زمان دو سال بیشتر نداشت، تازه دهان باز کرده بود و قبل از شهادت عمویش، از او می‌خواست برایش اسلحه سوغات بیاورد. جواد که شهید شد، پیکرش سال 73 به وطن بازگشت. روز تشییعش حمیدرضا 10 ساله بود، اما از همه ما بیشتر گریه می‌کرد.» 
  امدادگر زلزله بم
حمیدرضا با یاد و خاطره عموی شهیدش بزرگ می‌شود. او در خانواده‌ای رشد کرده که هشت شهید دارد. طبق گفته حاج شعبانعلی، پسرعموهای ایشان هر کدام پدر یک یا چند شهید هستند و به این ترتیب اسداللهی‌ها غیر از جواد، هفت شهید دیگر تقدیم انقلاب اسلامی کرده‌اند؛ «از عملیات رمضان تا عملیات کربلای5».
پدر شهید از خلقیات حاج حمیدرضا می‌گوید: «پسرم از وقتی که خودش را شناخت، سعی می‌کرد به دیگران کمک کند. در جریان زلزله بم داوطلبانه راهی آنجا شد و چون امدادگری بلد بود، مدتی به مداوای مجروحان زلزله پرداخت. وقتی برگشت، لباسی که از هلال احمر به او داده بودند را همراهش نیاورده بود تا مبادا دینی به گردن داشته باشد. بعدها هم که گروه‌های جهادی راه انداخت و به مناطق محروم می‌رفتند. یکبار به من گفت: «ما توی شهر از همه نعمت‌ها برخورداریم. اما پیرمردها و پیرزن‌های روستایی را می‌شناسم که سال‌هاست کار می‌کنند و حسرت یک سفر مشهد به دلشان مانده است.» بنابراین افراد بی‌بضاعت را در مناطق محروم شناسایی می‌کرد و با همیاری خیرین، آنها را به سفرهای زیارتی می‌فرستاد. دوستان شهید می‌گویند تا زمان شهادتش قریب به 5 هزار مستمند را به سفر زیارتی فرستاده بود.»
  جبهه مقاومت اسلامی
اردوهای جهادی تنها یکی از وجوه فعالیت‌های حاج حمیدرضا به شمار می‌رفتند. او در جبهه مقاومت اسلامی هم ید طولایی داشت و از آنجایی که شنیده بودیم در تشییع پیکرش از اتباع سایر کشورها نیز حضور داشتند، از پدر شهید چرایی این حضور را می‌پرسیم و پاسخ می‌دهد: «من سال‌هاست افتخار خادمی حاجیان و زائرین اهل بیت(ع) را دارم. در برخی از این سفرها حمیدرضا با من می‌آمد و چون قاری قرآن بود و مداحی هم می‌کرد وجودش در کاروان‌ها مثمر ثمر بود. حمیدرضا در همین سفرها هر کجا که می‌رسید با روابط عمومی خوبی که داشت، جوانان و مسلمانان سایر کشورها را دورخودش جمع می‌کرد و با آنها ارتباط می‌گرفت. از همین راه هم به حزب الله لبنان وصل شد و با نیروهایش حشر و نشر داشت.»
  استعفا از وزارت بهداشت
معمولاً یک مرحله‌ای در زندگی شهدا وجود دارد که درکش برای امثال من سخت است. وقتی پدر شهید اسداللهی برایمان تعریف می‌کند که چطور پسرش، شغل رسمی در وزارت بهداشت را رها می‌سازد تا با راه‌اندازی یک مؤسسه خودجوش، با مسلمانان سایر کشورها ارتباط بگیرد، با دو دو تا کردن‌های این دوره و زمانه سردر نمی‌آوریم چطور توانسته شغل خوب و درآمد مناسبش را رها کند.
پدر شهید در همین خصوص می‌گوید: «حاج حمیدرضا از قبل گفته بود که می‌خواهد از کارش استعفا بدهد. اما فکر نمی‌کردم خیلی جدی باشد. تا اینکه سال 90 با هم حج رفته بودیم. آنجا دوباره بحث بیرون آمدن از کارش را مطرح کرد. به او گفتم در این شرایط خیلی‌ها آرزو دارند یک شغل ساده داشته باشند، آن وقت تو می‌خواهی داوطلبانه از شغل رسمی‌ات استعفا بدهی؟» در جواب گفت که تصمیمش را گرفته و من هم دیگر مخالفت نکردم. از وزارت بهداشت که بیرون آمد، به همراه تعدادی از دوستانش مؤسسه‌ای را در بحث ارتباطات اسلامی ایجاد کرد. به نظرم از یک منبعی نهایتاً 600 یا 700 هزار تومان در ماه به هرکدام از این بچه‌ها حقوق می‌دادند. قاعدتاً پسرم از بابت مسائل مالی به مضیقه افتاده بود. اما بچه توداری بود و هیچ وقت از این بابت گله و شکایتی نکرد.»  بعد از ایجاد مؤسسه ارتباطات اسلامی، شهید اسداللهی بارها و بارها به کشورهای دیگر سفر می‌کند و از آنجا که رشته کارشناسی ارشد خود را ادبیات عرب انتخاب کرده بود، می‌تواند با مسلمانان کشورهای عرب‌زبان ارتباط خوبی برقرار کند. بنابراین وقتی که آذر 94 در سوریه به شهادت رسید، مسلمانانی از چند کشور جهان با نام حمیدرضا اسداللهی آشنا بودند. پدر شهید می‌گوید: «در مراسم تشییع پسرم، مادر شهید عماد مغنیه خودش را رسانده بود. از بچه‌های حزب الله هم آمدند و تعدادی از آنها در مراسمش سخنرانی کردند. معاون فرماندار کربلا و نمایندگانی از کشورهای پاکستان، یمن و بحرین هم آمده بودند. در مراسم پیاده‌روی اربعین امسال، یکی از معاونین سید حسن نصرالله را دیدم. ایشان می‌گفت در جلساتمان زیاد حرف و یاد حمیدرضا پیش می‌آید.»

اول غذا بعد از نماز

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ


شهید مدافع حرم مصطفی شیخ الاسلامی

تولد : 1364

شهادت: 16 آذر 94

یکی از عادتهای شهید مصطفی این بود که باید نماز را قبل از غذا خوردن میخواند مثلا از سر کار می آمدن باید نماز میخواند بعد غذا میل میکردن و نماز رو اول وقت میخواندن..

علاقمند به زیارت عاشورا بعد از نماز بودن ‌و از دوم ابتدایی شروع به نماز خواندن کردن .

 یکی از شوخی هایی که شهید مصطفی شیخ الاسلامی با برادرانش و خواهرش میکردند این بود که:

اول غذا بعد از نماز

۱۶ آذر اولین سالروز شهادت شهید مصطفی شیخ الاسلامی.

روحش شاد و یادش گرامیباد.

آقا محمود رضا

اسدالله شیفته ی شهادت بود

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


خلاصه ای اززندگینامه و گفت و گو 

بسیار زیبا و تأثیر گذار

با پدر شهید کمالی

شهیدی از نسل شهداء

شهیدی  که در خواب دید آقا رسول الله انتخابش کرد

شهیدی که عموها و پدربزرگش در هشت سال دفاع مقدس ایران

و جبهه های مقاومت افغانستان رشادت ها نشان دادند و به شهادت رسیدند.

اینک او در سوریه مدافع حرم میشود

شهید سید اسدالله کمالی

بیشتر شهداء راه صد ساله را یک شب پیمودند.

برای آن ها مرزی وجود ندارد.

یاد شهداء کمتر از شهادت نیست.

یکی حسینی میشود

و یکی زینبی

اما متأسفانه برخی نسبت به مقام شهداء جاهلند...

بار دیگر راهی منزل یکی از شهیدان مدافع حرم حضرت زینب کبرے(سلام الله علیها) از لشگر پر افتخار فاطمیون شدیم.

در اصفهان از کوچه پس کوچه های پشتی محله ی زینبیه  حرم زینب بنت موسی ابن جعفر (س)

عبور کردیم تا به درب منزل شهید سید اسدالله کمالی رسیدیم.

پدر شهید با چشمانی منتظر در ورودی در ایستاده بود.

خانه ای کوچک و ساده اما با صفا و پاکیزه.

با استقبال خانواده ی شهید روبرو شدیم و در گوشه ای نشستیم.

پدر شهید انگار که دل پر غصه ای داشت اما لبخند از لبانش کناره  نمی رفت. هنوز عرقمان خشک نشده درد دل باز کرد و از فرزند شهیدش گفت.

پدر شهید در حالی که تسبیح سبزی را در دست داشت گفت که شهداء رفتند و سعادت مند شدند

و نگذاشتند مرقد بی بی زینب به اسارت درآید.شهداء ره صد ساله را یک شب پیمودند.برای آن ها مرزی وجود ندارد و همه یکی هستند.

او از رشادت های گذشته ایل و تبارش می گوید که یکی پس از دیگری شهادت را در آغوش گرفته اند.

از برادری که نامش محمد جواد است و در جنگ هشت ساله ی ایران و عراق پا به پای رزمندگان ایرانی به مدت یک سال جنگید تا شیمیایی شد و وقتی می خواست برای درمان به کشورش بازگردد در میانه راه به دست منافقین کور دل شهید شد.

از برادر دیگری که در جنگ افغانستان  به دست طالبان شهید میشود تا پدری که در همان جنگ به دست این گروهک ستمکار به شهادت رسید و خودش که به مانند فرماندهان بسبجی سرزمین ما در آن نبرد حضور داشته...

پس از بیان این رشادت ها نوبت به پسرش اسدالله رسید.

او میگفت اسدالله بسیار شجاع با صداقت بود و با بچه هلی این زمانه تفاوت داشت.

اسدالله بسیار شیفته ی شهادت بود.

یک روز به من گفت که فکر میکنم کربلا و امام حسین دوباره تکرار شده .امام حسین برای جنگ از شهر خود خارج شده و به کربلا رفت و حالا ما برای جنگ به سوریه برویم.

ما فقط نگوییم کاش در کربلا بودیم و حسین را یاری میکردیم.تا ما زنده ایم نباید اجازه دهیم حرم اهل بیت به دست دشمنان دین برسد.

من راضی به رفتنش نمی شدم یک بار سوال کرد که پدر اگر فردا امام حسین بگوید چهار پسر داشتی ولی کاری نکردی چه جوابی خواهی داد؟؟؟

بگذارید اگر خدا لیاقت دهد به سوریه بروم و شهید شوم.

چرا که شهادت من افتخاری برای شما است.

اصفهان که بود میگفت:پدر قیافه ی من به شهداء می خورد؟

می گفتم :بله ان شاءالله قبول خواهی شد.

تنها دو ماه از رفتنش گذشته بود که شهید شد.

اسد الله میگفت: انسان رفتنی است چرا بالاترین نحوه ی مرگ را برای خود انتخاب نکند؟

من هم در پاسخ گفتم به سلامت برو و او هم رفت.

به سوریه که رسید تماس گرفت تا احوال پرسی  کند گفتم کی برمیگردی؟

او گفت که بابا قول نمی دهم اما ان شاءالله برمیگردم .

اسدالله ۲۴ ساله بود که به سوریه رفت.

یک روز داخل پی ام بی (نفر بر)در حال حرکت زخمی ها را پانسمان میکرده که ناگهان نفر بر را میزنند و اسدالله شهید میشود.

پدر آهی از نهاد دل بیرون میراند و با گفتن جمله ی جدایی و مرگ جوان سخت است.ادامه میدهد .

وقتی برا شناسایی پیکرش به باغ رضوان رفتیم.یکی از آقایان گفت  که اسدالله تو این قدر بی ادب نبودی که پایت را جلوی پدرت دراز کنی ...

دایی اسدالله گفت وقتی این جمله گفته شد ناگهان اسدالله چشمان خود را باز کرد اما خود من فقط تکان خوردن پسرم را در لحظه دیدم.

پدر میگفت:فرمانده شان آمده بود و می گفت که جدایی اسدالله برای ما مصیبت بود.انگار چیزی را گم کرده باشیم.

او قوت قلب تمام رزمندگان بود.

اسدالله اول صبح قبل از اذان بیدار میشد و نماز شب می خواند و سپس برای نماز جماعت صبح همه را بیدار میکرد.

به گفته ی همرزمانش پسرم بیست روز قبل از شهادت خواب دیده بود که سه شهرک را آزاد کرده بودند. و در حال برگشت لشگری سبز پوش به آن ها میرسد. با خود گفته بود که این ها چگونه از پشت به ما رسیدند.!!

ناگهان یکی گفت این ها خودی هستند ولشکر پیغمبر و آن سوار اولی آقا رسول الله (صلی الله علیه و اله وسلم) هست...

اسدالله در خواب دست رسول الله را گرفته بود و رسول خدا به او فرموده بودند که تنها تو با ما خواهی آمد.

دوستش میگفت: دقیقا پس از آزادی سه شهرک اسدالله شهید شد.

قبل شهادت نیز خواب دید که یه هیئتی آمدند و گفتند که کسانی که قبول شدند جلو بیایند و اسدالله را نیز صدا کرده بودند و گفته بودند که تو پذیرفته شدی.

شهداء انتخاب میشوند...

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون


اسم میلاد رو گذاشته بودم آقای روزه!

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


اصلا حـــــرف نمـــــیزد، یعنی انگار روزه سکـــــوت گرفته بود ولی وقتی ازش یه چیزی سوال میکـــــردی با آرامش و لهجه ی عربی زیباش برامون توضـــــیح میداد بخصوص زمانی که فهمیدم طلبه هستش سوالات شرعی رو ازش میپرسیدم.

سرش همیشه رو به پایین بود به زمین نگاه میکرد؛معصومیت خاصی داشت.

نماز اول وقت از همه چیز برایش مهّمتر بود

حتی نمازش را بر پست ترجیح داد و خدا پاداش نماز اول وقتش را به او داد و شهید شد.

مدافع حرم طلبه شهید میلاد بدری 

آقا محمودرضا


شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز  درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد.

 در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. 

دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات #شهدا و جمع آوری کتاب‌ها و نشریات حوزه ادبیات

 دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت. ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفه‌ای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.

 در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه در رشته علوم تجربی، عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه_پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب می‌شود. بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد.

 ورود او به دانشکده افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد.

. او نام مستعار «حسین نصرتی» را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود. در شهریور ماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغ التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد. 

پرکاری و ساعت‌های انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگی‌های بارز او بود بطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت. 

معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی می‌کرد. بدلیل علاقه فراوان به کار خود، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانواده‌ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. 

ثمره این ازدواج دختری بنام «کوثر» است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد. علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی بوجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل‌ می‌کرد. تعصب آگاهانه‌ و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد می‌کرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جان خود را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحث‌ها بخوبی استدلال می‌کرد. می‌گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، می‌تواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت.

 محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجه‌های عراقی و سوری تکلم می‌کرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. 

به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را می‌ستود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۹۰ برای دفاع از حرمهای آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد...

اعزام‌های داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک رزمنده را داشت. بخاطر تعلقی که از نوجوانی به ثبت اسناد میراث دفاع مقدس داشت، در جبهه سوریه نیز به جمع آوری اسناد جنگ همت گماشته بود و در هر بار بازگشت به ایران، آثاری از جنگ از جمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از تکفیری‌ها در صحنه‌های درگیری بجا مانده بود را همراه داشت. اوج توفیقات خود در این جبهه را حضور در عملیاتی می‌دانست که در تاسوعای سال ۹۲ در منطقه « حجیره» برای آزادسازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب (س) انجام گرفت و منجر به پاکسازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری‌ها شد. در آخرین اعزام خود در دیماه ۹۲ به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام بدنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.

. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دیماه ۹۲ همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در حالیکه فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.

 در یکی از دست نوشته‌هایی که از شهید بیضائی بجا مانده، او از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» نموده و با تأکید بر اینکه «این خاکریز نباید فرو بریزد، نباید» نوشته است: 

«تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد، سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.»

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون

شهید سید اسحاق موسوی تولد ۱۳۵۶ افغانستان بغلان کون خاتم النبیا

فرزند اول ما باشهید ۴برادر ۳خواهر بودیم  پدر شهید همزمان با شهید دار فانی رو وداع گفتند شهید در سن یک نیم سالکی مادرشو از دست میدن  ومادر بزرگش ایشون تحت تکفل میگیرن بعد چند ما مادر بزرگ شهید توسط راکت های شوروی سابق شهید میشن.

پدر شهید باخانم لیلاحسینی ازدواج میکن وایشان از یک نیم الی دوسالگی تحت تکفل خانم لیلاحسینی بزرگ میشن 

شهید هم نمیدونستن مادر شون خانم لیلاحسینی نیستن .

بد از مدتی بدلیل جنگ وبیماری پدر شهید به ایران مهاجرت ودر جاده چناران سکونت میکنن ما هم بعد از شهادت شهید فهمیدیم. 

شهید تامقطعه دیپلم درس خوند  ولی متأسفانه بدلیل مشکلات  مشکلات مهاجرت و اقتصاد ضعیف موفق به ادامه تحصیل نشد.

خب پس از فراغت از تحصیل چه کردند؟ 

به کاری مشعول شدند یا خیر؟

بله بکار نقاشی ساختمانی وچهره آرایی.

 ایشان کمک خرج پدرو مادر بودن پدر بدلیل سکته نصف بدنش فلج بود بعداز مدتی پدر ایشان میل وطن میکنن وعازم وطن میشن.

ولی شهید وهمسرش نمیرن به افغانستان.

شهید در چه سالی ازدواج کردند؟.

 درسن ۲۱سالکی بوده .

ایشان دوتا فرزند داشتند.

وزمانی که در سپاه محمد خدمت میکردن وباطلبان در گیر جنگ بودن موشکی به منزل ایشان اثابت وهمسرو فرزندشون شهید میشن. 

بله زمان حمله طالبان شهید به همراه خانواده وارد افغانستان وبا طالبان میجگن تا حمله آمریکا به افغانستان ایشان افغانستان وبودند ودر سپاه محمد رسوال الله بودن.

بعد از حمله آمریکا به افغانستان ومتلاشی شدن سپاه محمد ایشان مهاجرت و مجدد بکار نقاشی مشغول میشن .

 تا زمان رفتن به سوریه به همین کار نقاشی مشغول بودند؟

بله.

من در یک مراسم تشیع پدر شهید شرکت کردم وسراغ سید ابراهیم عالمی رو گرفتم وگفتند ایشان در سوریه 

جاوید اثر شدند.

من در مورد چگونه رفتن وعلت رفتن شهید عالمی پرسجو ونهایت تصمیم گرفتم من هم برم سوریه.

وبرا ی خدا حافظی رفتم پیش شهید ایشان اول منو نصیحت کردن ومانع از رفتن شدن وبعد از توضیحات من  ایشان هم تصمیم گرفت بامن به سوریه بیاد.

ما باهم رفتیم سوریه.

ما در تاریخ ۲۳/۹/۹۲وارد سوریه شدیم من در یکان محمول توپ ۲۳مشغول خدمت وایشان بخاطر سابقه نظامیشون به فرماندهی یگان تخریب منسوب شدند.

ودر تاریخ ۲۵/۱۲/۹۵امید مرخصی. برای بار دوم ایشان بدستو ر ابوحامد وارد حما شدند وبه معاونت شهید حسین براتی منصوب شدند لحظه شهادت  من در عا بودم وایشان حلب.

در عملیات حندرات یک محاصره میشن وبسختی عقب نشینی میکنن ودر حال عقب کشیدن شهدا و مجروحین بودند که توسط تیر مستقیم روی قلب به شهادت میرسن.

در عملیات حندرات۱ یا ۲ بشهادت رسیدند؟

حندرات ۲

من در عا بودم وجنگ سختی بود یگان توپ ۲۳ نیرو کم داشت همه نیرو جدید بودن بجز من و۳نفر دیگه

که شهید فاتح اومد دنبالم گفت باید بریم دمشق من گفتم آقای فاتح مانیروی کافی نداریم نیروهاهمه جدبدی هستن بیام دمشق که چی بشه گفت خدا بزرگه بیابریم.

تومسیر کلی منونصیحت کرد گفت در برابر مشکلات کمر خم نکن مرد باش به محض رسیدن به تیپ فاتح یه برگه ترخیص سلاح ومرخصی بهم داد گفت یک ساعت دیگه پرواز هست هر چی پرسیدم چی شده گفت چیزی نشده برویه مدت استراحت کن برگرد.تومیسرمشهد چند از بچه هارو دیدم گفتم شما کجا بودید گفتن حلب

گفتم چه خبر گفتن هجوم کردیم شهید دادیم حتی فرمانده مون شهید شد گفتم اسم فرمانده تون گفتن سید اسحاق گفتم کدوم سید اسحاق عکس شهیدو بهم نشون دادن.

پس از شهادت برادر مادر مانع رفتن شما نشدند؟

پدر نه ولی مادر یکم ناراضی بودن چند از خانواده شهدا آمدن وبهشون گفتن بعد رفتن به دمشق وزیارت گفتن حالا که خیلی دوس داری میتونی بری. 

 در پایان حرفی نگفته اگر مانده بفرمایید .

إ ن شا الله فاطمیون پیش قراولان امام زمان باشد واسرائل توسط این عزیزان نابود شه شادی ارواح طیبه شهدا صلوات.

اولین سالگرد شهید محسن فرامرزی

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ب.ظ

وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد 

مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ... 

من فکر می کنم در غیاب ِ تو

همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !

همه ی ِ پنجره ها بسته است !

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...

واقعا ... 

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای عقده گشایی از دل 

به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...


@bisimchi1

برنگشتن از سفر رسم مسافر ها نبود...

 15 آذر سالروز تولد

مدافع حرم شهید جاویدالاثر سید سجاد خلیلی

آقا محمودرضا