مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است

گفت و گویی صمیمانه با مادر شهید صدرزاده

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ


بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم.

یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خدایش کمی آروم شدم.

 شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده .

بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم، ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

إن شاءالله..

شادی روح همه ی شهدای مدافع حرم، به خصوص مصطفی صدرزاده صلوات

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

 @shahidmostafasadrzade

جدم کاظمینه

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ

به نقل از مادر شهید:

سال اول از عراق می رفت  سوریه،

مدت کوتاهی در عراق بود .

ازش می پرسن: اهل کجایی ؟

میگه جدم کاظمینه

 بهش میگن :معلوم بود اهل کاظمین هستی. این شجاعت و دلیری و تقوا از خصوصیات  فرزندان 

امام موسی کاظم  علیه السلام است.

مجموعه فرهنگی معراج

https://telegram.me/meraj_channel

روز۲۵خردادسال۸۸ به شدت مجروح شده بود(چهارضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی چپ)وچون نیروهای امدادی بخاطر تهدید اغتشاشگران حدود۶یا۷ساعت بعد توانسته بودند ایشان را به بیمارستان انتقال دهند و بخاطر خونریزی زیاد تا دو روز وقتی میخواستند در خانه راه بروند از شدت سرگیجه دستشان را به دیوار میگرفتند ولی با همان ضعف و بیحالی روز۲۷خرداد۸۸آماد شدند برای رفتن به تهران وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفتند در تمام فضاهای اینترنتی تهدید کردند می خواهند به سمت بیت رهبری بروند.

من باید بمیرم که فتنه گران چنین حرفی را حتی به دهان بیاورند 

ما بسیجی هاباید بمیرم که آب در دل رهبری تکان بخورد

نقل از همسر شهید صدرزاده


اوایلی که سیدابراهیم موفق شدند با ابوحامد صحبت کنند که در فاطمیون حضور پیدا کنند، چندین چند بار وقتی تهران میامدند، بچه هایی که کار میکس را بلد بودند جمع میکردن و میگفتن بچه ها شهدای فاطمیون خیلی غریب هستن و خودش همراه بچه ها مینشست و به تدوین کلیپ هایی که ساخته میشد نظر میداد.

چندبار فقط خود بنده شاهد این بودم که حتی از سوریه تماس میگرفتن و میگفتند عکس ها رو میفرستم کلیپ درست کنید.

سید ابراهیم خودش رو نوکر بچه های فاطمیون میدونست و مطمنم همین الانم اگر بود همین طور بود و اگر خودم این ماجرا ها رو نمیدیم اصلا به زبون نمیاوردم که چندین بار دیدم دست بچه های فاطمیون رو میبوسید 

«سید ابراهیم حتی در شهادتش هم به فکر بچه های فاطمیون بود و هست»

بزرگی میفرمود هر چقدر از زمین فاصله بگیری مرزها کم رنگ تر میشه 

نگاهای بزرگ همینگونه هست 

افغانستانی ، ایرانی و عراق و... نمیشناسند 

حرف شان یکی است به قول سیدابراهیم 

سر بی بی به سلامت 

سر نوکر به درک

ارسالی یکی از مخاطبین

بعضی وقتاازحسرت بعضی چیزا قلبمو درد میاره

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

بعضی وقتاازحسرت بعضی چیزا قلبمو درد میاره : یه وقت رفیقم گفت بریم سیدابراهیم ببینیم خیلی تعریفشو کرده بودند رفتیم مقرشونو پیداکردیم دیدم یکی عینک دودی زده بهش گفتم عینکتو بردار تو ایرانی هستی گفت نه افغانیم رفت چندروزبعددیدم میگن سیدابراهیم شهید شده (کاش زمان برمیگشت !!!

خاطره ازفرمانده یه ماه بود دنبالش تومنطقه میگشتم شنیده بودم اومده خیلی دنبالش گشتم ناامید ونارحت گفتن باید برگردی داشتم کارماانجام میدادم دیدم به خاطرآزادسازی نبل والزهراایستگاه صلواتی زدن رفتم باماشین دیدم یکی داره فیلم میگیره باماشین رفتم روش دنیارو بهم دادن خیلی خوش خوراکه : بوسیدمش بالهجه قشنگش گفت سلام دلاور.


کانال آرشیو شهید بیضایی

Archive

اولین زمستانی که سوریه بود

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ


خاطرات مادر

اولین زمستانی که سوریه  بود و برای مرخصی اومد، داشتیم در مورد 

آب و هوا ی اونجا حرف میزدیم  گفت: از سرمای شدید مجبور شدیم از نفت  خونه ایی که درآ نجا اسکان داشتیم ، 

استفاده کنیم ..  

پول نفت رو به همراه  یادداشتی داخل خونه  گذاشتم گرچه  بعضی گفتن  اشکال نداره.

 ولی  گفتم ما برای حفظ جان ومالشون اینجاییم.

حسینیه شهید مصطفی صدرزاده

تاج بندگیم هدیه ای از شهید صدرزاده:

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۷ ب.ظ

تاج بندگیم هدیه ای از شهید صدرزاده:

روایت از بانو (ه.ص)

داشتم تو خیابون راه میرفتم دخترای چادری محجبه رو که میدیدم دلم براشون پر میکشید ارزو میکردم که ای کاش منم تو یه خانواده خیلی مذهبی متولد میشدم تا الان چادر سرم می کردم نه با این تیپ و ظاهر که خودمم دیگه بهشون علاقه نداشتم خیلی سعی می کردم تا منم با حجاب باشم ولی جسارتشو نداشتم میترسیدم از مسخره شدن همه این روزا با کلی حساب کتاب کردنا میگذشت تا رسید به روز تاسوعا انگار نه انگار که تاسواعاس روز شهادته حسابی به خودم رسیده بودم شب که شد قرار شد بریم هیئت با یکی از دوستان هیئتشون تو کهنز بود منم طبق عادت هر ساله برای حرمت این مجلس چادر سرم کردم که اگر سر نمیکردم سنگین تر بودم چون چادر کاملا نازکی بود

خلاصه داشتم زیارت عاشورا میخوندم که دوستم زد به پام بر طرفش که نگاه کردم دیدم با بهت داره به صفحه گوشیش اشاره میکنه وقتی متن پیام رو خوندم حس غریبی بهم دست داد متن پیام این بود(اقا مصطفی به شدت مجروح شده براش خیلی دعا کنید) این پیام از طرف همسر دوستم بود باورم نمیشد که من داشتم از خدا التماس میکردم که اقا مصطفی چیزیش نشده باشه همین دیروز خانومشون رو با دوتا فرشتشون دیدم خانومشون داشتن واسه سلامتی اقا مصطفی دعا میخوندن ولی با لبخند رضایت اینقدر هول  شده بودم که میگفتم خدایا تروخدا اقا مصطفی چیزیش نشده باشه سالم برگرده 😌


زود از حسینیه خارج شدیم رفتیم جلوی خونه اقا مصطفی همه رفقاشون اونجا بودن همه تو شک بودن اکثرا داشتن گریه میکردن اخه اعلام کرده بودن اقا مصطفی شهید شده ولی از جای معتبری تایید نمیکردن دیگه طاقت نیاوردم همونجا زدم زیر گریه باورم نمیشد من دارم گریه میکنم برای کسی که فکر میکردم یه بچه مذهبیه خشکه مقدسه که نمیشه از هزار متریش رد شی ولی داشتم گریه میکردم هیچی دست خودم نبود بلافاصله وقتی رسیدم خونه اینترنت رو میگشتم و گوشی کسانی که تو کانال ها و گروه های مدافعان حرم بودن چک میکردم همه تو عجله بودیم که بفهمیم چیشده تااینکه یهو پیام همسرشون رو خوندم(مدافع حرم حضرت زینب س در شب عاشورا عاشورایی شد) 

حس بدی بود نمیتونستم نفس بکشم باورم نمیشد که چقدر باید من گمشده باشم اون شب نتونستم بخوابم میترسیدم میترسیدم که با اون همه گناه بمیرم میترسیدم خون اقا مصطفی رو گردنم بمونه میترسیدم نتونم جوابگوی فاطمه و محمدعلی باشم میترسیدم نتونم از سیر دین عشق خانم ابراهیم پور به همسرشون دربیام. 

 یک هفته طول کشید تا تشییع پیکر اقا مصطفی اولین بار که با جون و دل چادرسرم کردم تشییع اقامصطفی بود تواین مدت اصلا بیرون نرفته بودم شالم رو به زور محکم سرم کرده بودم که موهام معلوم نشه چادرمم محکم گرفته بودم انگار امانتیه اقا مصطفی دستم بود که حس  میکردم میخوان از دستم بگیرنش منتظر اومدن اقا مصطفی بودم خیلی زیبا اومد و رفت نشست صدر مجلس اون لحظه فقط میخواستم به خانومشون بگم ازهمسرتون بخواید کمکم کنه بخواید که حلالم کنه ولی گریه و شرم اجازه نداد،

وقتی داشتم گریه میکردم یک خانوم خیلی شیرین افغانستانی کنارم بود، نگاهم میکردولی من فقط سرموانداختم پایینو گریه کردم اماوسط اون همه دردودل با اقامصطفی به فکر اون خانوم بودم که چقدر خوب و شیرینه انگار ارامش همسر آقا مصطفی رو این خانوم هم داشت. 

گذشت تا اینکه فهمیدم مادر شهید صابری همون خانومه شیرین بودن که کاش هیچوقت نگاهمو ازنگاهشون نمیگرفتم چون الان من موندم یه حسرت که نتونستم دست این بانو رو ببوسم. 

الانم داریم نزدیک به محرم میشیم یعنی نزدیک به یک سال که اقامصطفی رفتن بالا بالاها اما من از همون روز چادرم سرمه چادری که بی بی دوعالم مادرعزیزم بانو فاطمه زهرا از طریق اقامصطفی به من هدیه کردن، الان من هم  حریم هستم و نه تنها حریم ال الله بلکه پاسدار خون تمام شهدا نیز هستم.


بسم رب الشهدا

بهار 71رفتیم شوشتر زادگاه مصطفی ..خدمت پدر بزرگ و مادربزرگ و عمه ی مصطفی. 

درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار  پنجره  بشینه .چون مصطفی  بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه. 

وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن: دیگه نوبت ماست .

 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش بشینه کنار پنجره، 

مصطفی گفت: من حالم بد میشه. بابا، گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو پیاده بیا خونه ی عمه.

 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد. 

 من خیلی ناراحت شدم گفتم: این چه کاری بود کردی؟

 گفت: نگران نباش، الان از این خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم. 

وقتی دور زدیم مصطفی رو ندیدیم. 

انگار دنیا توسرمون خراب شد گفتم: مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟

تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ،اثری ازش نبود.

وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد.

متوجه شدیم خونه نیستن ،حالم خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی دورت بگردم کجایی؟ 

که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و گفت :من که گفتم: خودم میرم.  

گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه  )

بعد منو رسوند در خونه عمه.

من که گفته بودم خودم میام چرا نگران شدید؟

 این جسارت در حد  یه بچه شش ساله نبود و اشتباه ما این بود که فکرمی کردیم مصطفی بچه است....

 شهید مصطفی صدرزاده 

هیچ شبی نماز شبش ترک نشد

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ب.ظ

شعر برای شهید صدرزاده

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ



چشمم به سوی درب مانده تا بیایی...

تا با طلوع نور در فردا بیایی....

این هفتمین ماه است رفتی از بر من...

تا رو کنی،رو سوی این تنها،بیایی...

با قلب خونین مینویسم نامه ها را...

شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی...

این اشکها مرهم به روی درد من نیست...

شاید ببینی اشکهایم را،بیایی...

شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان.... 

اما بدان چشم انتظارم تا بیایی....

آخر تو که هم زنده و هم مهربانی....

باید در این قحطی جانفرسا بیایی...

قحطی ایمان،عاطفه،رحم و مروت....

باید نمایی یک نظر بر ما،بیایی....

در کربلای سوریه عباس (ع)بودی....

عباس زینب، میشود فردا بیایی؟..

فردا قرار ظهر را در یاد دارم...

گل میفشانم جاده ها را تا بیایی....

در ظهر آدینه، نرفتی،آمدی تو...

میخوانمت سید،دوباره تا بیایی...

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

خاطره ای از سید ابراهیم (صدرزاده)

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ


یه جایی تو خاطرت آقامصطفی(سیدابراهیم) خوندم ، یه بنده خدایی تعریف کرده بود

یه شب اگه اشتباه نکنم تو یکی از اردوها دور هم داشتن حرف میزدن، یهو می بینن که زمان گذشته و دیروقته

به خاطر این که نماز صبحشون قضا نشه،با ترفند خودشون، تا موقع اذان بچه ها رو بیدار نگه میدارن و بعد از نماز میخوابن.

هم به عمل ثابت کرد..

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ

این متن به لهجه مشهدیست

او اوایل که آمده بودوم جای سید ابراهیم ، وختی با هم عیاق رفته بودم،با همی لهجه ی مشدی غیلیظ صحبت مکردوم...

میدیدوم که ای اشکا تو چشماش جمع مرفت، بهش گوفتوم یره چی شده سید؟؟؟

اویم گفت هیچی دداش، چیزی نیس...

از مو اصرار و از اویم انکار...

خلاصه دید مو پیله رفتوم، گفت : از وختی آمدی و همی که میشینم دور هم و صحبت موکنی، یاد یکی از ریفیقای چخچخیم می افتوم...

گفتوم کی؟

گفت: داداش حسن

گفتوم کدوم حسن؟

گفت: حسن قاسمی

مویم انگار مگی برقوم گرفت و شوکه شودوم...

عهههههه حسن که بچه محل ما بود....

خلاصه ای شد که شهید حسن رفیق مشترکما شد و از او به بعد، رفاقت بین مو و سید قرص تر...

خلاصه مهر سید بدجور تو دلوم افتده بود...

مخصوصا او نورانیت و معنویتی که تو قیافش پیدا بود،باعث شد بهش شدیدا اعتماد بوکونوم...

بری همی او اوایل خیلی تو دلوم عقده شده بود که به یکی که ایرانیه بوگوم مویم قاچاقی آمدوم...

خلاصه به سید گوفتوم : دداش موخوام یک چیزی بهت بوگوم...

تا خواستوم به سید بوگوم،ورداش گف: مدنوم موخوای بیگی ایرانیی...

دهنوم مث غار موغون وا افتاد...

یره ای از کجا فمید چی موخوام بوگوم 

بازم با ای حرکتش مو ر بیشتر شیفته خودش کرد...

تا ای که یک انگشتر خیلی ق شنگ و خوشگل که از نجف خریده بودوم و نیگین عقیق درشت و روشم با خط خیلی مقبولی و ان یکاد نوشته بود و یک جورایی به جونوم  وصل بود ر تصمیم گرفتوم بودومش به سید...

یک روز سر نماز، به هر جون کندنی بود ، از ای انگشتر دل کندوم و از انگشتوم درش آوردوم...

گفتوم: سید جان موخوام ای ر یادگاری بودومش به شما...

اویم اولش با همو لهجه ی ترونیش گفت: عزیزم، قربونت بشم، باشه دست خودت، به من رسیده...

مویم اصرار اصرار که دلوم مخه از مو یک یادگاری چخچخی دشته بشی...

اویم مثل همیشه با تیکه کلامش ایجوری گفت: 

قربونت بشم ابوعلی، باشه چشم، "رد احسان نمیکنم"

انگشتر ر کردوم دستش و بهش گفتوم: قبلت؟

اویم با خنده ی باحالی گفت: قبلت

ولی یک شرط داره...

گفتوم چه شرطی؟!

گفت : مو یک عادتی دروم که چیزی دستوم نگه نمدروم...

گفتوم ینی چی سید جان؟!

گفت: ینی ای انگشتر ر بعدا دست کسی دیدی ازم ناراحت نشی...

گفتوم : نه بابا ای چه حرفیه سید جان... (ولی ته دلوم اصلا نمخواستوم سید یادگاری مو ر به کسی بده)...

خلاصه فرداش دیدوم او انگشتر دست یکی از بچه های گردان بود (بنام سید حسین که امروز با فرزندشان که عضو گروه هم هستن عازم منطقه شدن) که اصلا فکرشم نمکردوم و ته دلوم یک کمی دلخور رفتوم ،ولی چون سید باهام اتمام حجت کرده بود جای دلخوری نداشت...

هیچی ر بری خودش نوموخواس...صوتایی که قبلا گذاشتوم گواه بر ای قضیه هس...

بعد مدتی که بیشتر با اخلاق سید آشنا شودوم ، دیدوم مرامش همیجوریه...

بله...هم به زبون میگفت: باید گذشت از این دنیا به آسانی...باید مهیا شد از بحر قربانی...

و هم به عمل ثابت کرد...


سیدابراهیم و خلاقیت

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ


 شما فکر میکنید این وسیله چی هست؟

چه ارتباطی با سید ابراهیم داره؟

ما هم اول فکر کردیم، کاردستی فاطمه هست اما.....

از میان وسایل هایش به صورت اتفاقی به وسیله ای که بیش تر شبیه کاردستی دوران مدرسه مان بود، برخوردیم. 

همسرشان در پاسخ به کنجکاوی ما گفتند:

آقا مصطفی( سیدابراهیم ) در سوریه، زمان هایی که در خط مقدم حضور داشتند، برای دیدن دشمن با مشکل روبرو میشدند که در سوریه با همان وسایل محدود این وسیله رو درست می کنند.

اما نکته جالب توجه، طراحی بسیار جالب و با دقت این وسیله هست.

با وجود سادگی این وسیله، چینش آینه ها در دوطرف لوله ها با ظرافت خاصی صورت گرفته 

همچنین با در نظر گرفتن یک دستگیره، در بدنه لوله اصلی، امکان بزرگنمایی هم برای این وسیله به وجود آورده  

 کانال شهید مصطفی صدرزاده

 @shahidmostafasadrzade