مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است

شوخی شهید صدرزاده قبل از عملیات

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ب.ظ


شب عملیات تدمر قبل از زدن به خط دشمن، با مداحی بچه ها  و روضه ،فضای معنوی عجیبی حاکم شده بود...

و اون شعر معروف :حرم شده فکر هر روزم...ز داغ هجر تو میسوزم...

رو زمزمه میکردیم...

بعد از کلی صفای معنوی و بعد از اینکه داشتیم آماده میشدیم، یهو شهید صدرزاده  گفت:بچه ها یه موضوعی رو میخوام بگم....

همه فکر کردیم که طبق معمول، سید میخواد از لحاظ روحی و روانی بچه ها رو آماده کنه و یا توصیه ها و سفارشات قبل از عملیات رو گوشزد کنه....

با اشتیاق دور هم جمع شدیم و گوشمون رو دادیم به دهان سید و شش دانگ حواسمون رو جمع کردیم....

سید هم نامردی نکرد و گفت:هیچ چیزی به این اندازه حال نمیده که با تعریف یه جوک، فضای معنوی جبهه رو به گند بکشی...

یهو کل بچه ها مثل بمب منفجر شدن.

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab/

مصطفی همیشه با وضو بود.

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ب.ظ


همراه با خاطرات مادر 

شهید صدرزاده

مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار  نصف شب بیدار شد دیدم  آب خورد.

 بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟

 گفت:کسی که وضو میگیره و  می خوابه  تازمانی که خوابه  براش ثواب عبادت می نویسند.




وعده ی سیدعلی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

سیدابراهیم است دیگر؛ جای تعجب ندارد، با محمدعلی به میدان آمده است. گوش کنید، رجز میخواند: 

به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.

آهای مترسکهایی که ستاره های سربی به سینه هاتان دارید، آن روز دیر نیست، روزی که با قدمهای محمدعلی یه قدس قدم بگذارم و بیرق اسلام ناب محمدی را، با دستهای محمدعلی بر فراز مسجدالاقصی به اهتزاز درآورم. آن روز دیر نیست، چیزی کمتر از 25 سال؛ این وعده ی سیدعلی است...

 "دم عشق،دمشق" 

@labbaykeyazeinab

حق با توست

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ


ظاهرا توی محله شان  مسئول پایگاه بوده پدرش می گفت  یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم می زدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ 

در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت : بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی‌‏هایی که می‏‌گذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج می‌‏کنم. حالا اگر اشتباه می‏‌کنم شما بگویید چه کنم؟ 

پدرش گفت : آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفت هیچی حق با توست برو بخواب ...

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 

لاله های خاکی

@Lale_haye_khaki


در مراسم شب وداع سیدابراهیم ، آیت الله احدی ،یکی از شاگردان آیت الله حسن زاده آملی از قم آمدند و در مسجد امیرالمومنین(ع) سخنرانی کردند.

ایشان جملهای گفت که تمام کسانی که حضور داشتند واقعا متحیر شده بودند.

سیدابراهیم  در قم چند بار خدمت ایشان رفته بودند. آیت الله احدی وقتی از خصوصیات اخلاقی او صحبت

میکرد، گفت:

 قبل از شهادت سیدابراهیم برای ما ثابت شد که ایشان نمونه ای از انسان کامل در سن وسال خودش است.

 @shahidmostafasadrzade

مصطفی خیلی مبادی آداب بود .

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ق.ظ



همراه با صحبتهای مادر

شهید مصطفی صدرزاده

مصطفی خیلی مبادی آداب بود .

نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها....

 اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون بشه.

 و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند .

مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ،

هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید.

و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... 


از میان خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ق.ظ




سال 89  مصطفی صاحب گاو داری بود 

گوسالهایی که چندماه روز و شب براشون زحمت کشیده بود 

 و بسیار هزینه کرده بود تا به فروش برسن ،

در یک شب تمام گاوهایی که امانت بودن دزدیده شدن 

بعداز پیگری بسیار که نتیجه ای هم نداشت  ، 

وقتی وارد خونه شد خیلی ناراحت بود گفتم  :چی شد؟ نتیجه ی داشت؟ 

 گفت : نه  .....

هیچوقت مصطفی رو اینجوری ندیده بودم 

گفتم : فدات بشم برای مال دنیا  این طوری  ناراحتی ؟

 فدای سرت ان شاالله جبران میکنی .

گفت : مامان اینا امانت مردم بود،  اگر مال خودم بود که غمی نبود ،

من شرمنده شدم ..

مصطفی از لحاظ مالی خیلی 

امتحان های سختی میداد،

ولی هیچوقت اینجوری ظاهر نمی کرد، که برای گوساله هاش چون امانت بودن وبه قول خودش میگفت شرمنده مردم شدم...

حسینیه شهید مصطفی صدرزاده 

ما تا آخر ایستاده ایم

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۸ ق.ظ

خاطره ای کوتاه ازشهید صدر زاده

ارسالی توسط یکی از دوستان شهید

داشتیم برای حمله آماده میشدیم با سید راه افتادیم ، شب عملیات هم همان چهره همیشگیش را داشت آرام بود (همیشه انگار با نگاش دنبال چیزی میگشت)،کم کم  که درگیریها بالا گرفت ،منم گرم درگیری شدم،  اما یه لحظه وسط  درگیری  انگار صدای ماننداصابت گلوله به بدن شنیدم ،برگشتم سید و  دیدم که ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.خودمو بالا سرش رسوندم .گفتم سید جان بزار برگردونیمت عقب ؛دیدم حالت چهرش عوض شد گفت چی؟من برم عقب و بچه هامو تنها بزارم؟؟؟با چفیه زخمشو بست و بلند شد  و تا آخر موند و عقب نرفت.

اینقدر بچه ها رو دوست داشت وقتی وارد جمع میشدی تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست سخت بود.

دوستات سید الان چقدر تو راه و اهدافش ،اقا سید و همراهی کردن و موندن باهاش.

ramazan sohad aslam

بیاد شهید مصطفی صدرزاده...

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ



چشمم به سوی درب مانده تا بیایی...

تا با طلوع نور در فردا بیایی....

این هفتمین ماه است رفتی از بر من...

تا رو کنی،رو سوی این تنها،بیایی...

با قلب خونین مینویسم نامه ها را...

شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی...

این اشکها مرهم به روی درد من نیست...

شاید ببینی اشکهایم را،بیایی...

شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان.... 

اما بدان چشم انتظارم تا بیایی....

آخر تو که هم زنده و هم مهربانی....

باید در این قحطی جانفرسا بیایی...

قحطی ایمان،عاطفه،رحم و مروت....

باید نمایی یک نظر بر ما،بیایی....

در کربلای سوریه عباس (ع)بودی....

عباس زینب، میشود فردا بیایی؟..

فردا قرار ظهر را در یاد دارم...

گل میفشانم جاده ها را تا بیایی....

در ظهر آدینه، نرفتی،آمدی تو...

میخوانمت سید،دوباره تا بیایی...

 "دم عشق،دمشق"

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم...

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

خاطره مادر شهید مصطفی صدرزاده

ماه رمضان سال 77 مصطفی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.

 برای سحری بلند شدیم اما مصطفی را بیدار نکردم؛

خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟»

 دستی روی موهایش کشیدم و گفتم:  «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.»

 اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در،

 من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .»

ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام ماه رمضان برای سحر بیدارش کنم.

 عزیزمادر، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده، 

کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم...



: «مصطفی بدهکار بود! »

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ق.ظ


دلم نیومد ننویسم.

چند وقت پیش ، با یکی از بزرگوارانی که شنیده بودم تو پیشرفت شهید مصطفی صدرزاده خیلی مؤثر بودن حرف میزدم ازشون خواستم برام یکم از خصوصیات آقامصطفی بگن....

یه حرفی زدن که الان حدودا یک ماه و‌نیمه ذهنم درگیرشه....بهم گفتن اگر بخوام مصطفی رو توی یه جمله خلاصه کنم میگم: «مصطفی بدهکار بود! »

میدونی بدهکار یعنی چی؟

میدونی بدهکار ترین آدم روی زمین چه کسی بوده؟ .پیامبر بزرگ ما حضرت محمد مصطفی(ص) بدهکار ترین آدم بوده.

مصطفی هم فهمید که بدهکاره....

بدهکار شهدا، بدهکار خانواده ی شهدا، بدهکار پدر و مادر، بدهکار خیلیا.....

و بدهیش رو داد و رفت......

من فقط گوش میدادم و در حالی که خیره به مزار آقامصطفی بودم آروم پشت تلفن اشک میریختم، .

حاج آقا بهم گفتن برو بگرد ببین بدهکار کی هستی، .از خود شهید بخواه کمکت کنه که بفهمی بدهکاری..... ازش بخواه کمکت کنه که بدهیت رو بدی و بری......

شهید سید مصطفی صدرزاده 


‎روایتى از شهید مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم) (2)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ


‎گفت: سید ابراهیم و بچه هاش که تپه رو تصرف کردن این پایین نیروهای منم جون گرفتن. اومدن پیش من و گفتن آماده ایم بریم روستا رو بگیریم. گفت: خیلی خوشحال شدم سریع فرمانده رو مطلع کردم. اون پشت بیسیم جواب داد که عالیه سریعتر نیروهات رو راه بنداز. گفت: اجازه رو که گرفتم رفتم سراغ نیروها که حرکت کنیم، اما دیدم دودل شدن، هنوز از اتفاقی که صبح افتاده بود یه کم ترس داشتن. دیدم نمیشه این فرصت رو از دست بدم شروع کردم براشون صحبت کردن تا سر غیرت بیارمشون. گفت: ۲۰،۲۵ نفری حاضر به اومدن شدن، از اون بچه نترس های شیر. اما تا همین ها هم راه بیافتن یه کم زمان گرفت. باید دست میجنبوندیم چون اگه به تاریکی می خوردیم دشمن تجدید قوا می کرد و کار برامون سختتر می شد. گفت: بالاخره راه انداختمشون، ایندفعه نفر آخر راه افتادم تا بتونم جمع و جورشون کنم و به حرکتمون سرعت بدم. این بار دیگه ازمسیر صبح نرفتیم، انداختیم داخل یه باغی که چهار طرفش دیوار داشت و دید دشمن رو هم کور می کرد. داخل باغ هم سرتاسر پربود از علف هایی که از بس هرس نشده بودن طولشون قد نصف آدمیزاد شده بود.  گفت: تو باغ یه ساختمون بلندى بود، دو سه نفر رو گذاشتیم برن بالای ساختمون تا تامین برقرار کنن. بقیه رو هم به خط کردیم تا راه بیافتیم که ... . احساس کردم یه جماعتی پشت ما دارن میان، برگشتم دیدم یه ستون از بچه های 🌷فاطمیون🌷 هستن سر ستون هم سید ابراهیم با همون پرچمی که دستش بود. دوباره جون گرفتیم امروز شده بود فرشته عذاب دشمن و قوت قلب ما. گفت:  🌷سید ابراهیم  به بچه هاش می گفت سریعتر راه بیافتن و داشت هدایتشون می کرد. بهم که رسیدیم سلامی کردیم و وضعیت رو بهم گفتیم و بچه ها رو راه انداختیم. گفت: بچه های سید هم مثل خودش شیر بودن.  وقتی که سید اومد، یه آرامشی پیدا کردم حالا دیگه فقط باید یه یا علی می گفتیم و روستا رو تصرف می کردیم. 

‎"نقل از صفحه دوست شهید"


سید بطحایی (۲)

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۵ ب.ظ


شب حدود ساعت۱۱-۱۲اومد، خونه.

فاطمه خواب بود من رفتم بخوابم که گفت: میخوام باهات صحبت کنم کنارش نشستم.

بدون مقدمه شروع کرد: ببخشید امروز نهار عصبی شدم نزاشتم نهار بخورید.

بعد شروع کرد به گفتن که من احتمالا امشب برم !!!! گفتم کجا ؟

گفت سمت عراق من که یاد دو سری قبل که آقا مصطفی سوریه بود افتادم، اشک هام جاری شد.

فقط التماسش میکردم نرو!!! من خیلی سختی کشیدم!!! اون دو سری خیلی اذیت شدم شما هم ۳هفته است که اومدی

اون هم بعد از ۳ماه!!! آقا مصطفی همانطور که به من نگاه میکرد شروع کرد به نصیحت.... سید با زن باردار و یه بچه ۴ساله ببین چی کشیده که از من که یه رزمنده ساده هستم تقاضای کمک میکنه!!! بعد از دو ساعت صحبت دید که من راضی نمی شم گفت: باشه تا صبح یه کاری می کنم حالا بروبخواب.من تمام تلاشم را کردم تا بیدار باشم ولی بعد از نماز صبح در واقع بی هوش شدم. 

وقتی چشم باز کردم هنوز افتاب طلوع نکرده بود.آقا مصطفی نبود!! بلند شدم همه جا رو دنبالش گشتم ولی... یک آن چشمم به در خانه افتاد در نیمه باز بود.

رفتم توی کوچه آقا مصطفی توی کوچه هم نبود آمدم داخل خانه فقط راه میرفتم و گریه میکردم و به موبایلش زنگ زدم خاموش بود.

ظهر فاطمه باید کلاس قرآن میرفت توی مسیر موبایلم زنگ خورد شماره آقا مصطفی بود!!!!! تا خواستم اعتراض کنم گفت: سید شهیدشد.

مونده بودم چی بگم گفتم یعنی چی مطمئنی؟

با یه بغض عجیبی گفت برو توی اینترنت ببین نمیدونم چطور کلاس فاطمه رسیدم فقط وقتی وارد شدم همه از چهره من متوجه میشدن که اتفاقی افتاده.

وقتی سرچ کردم «سید محمد رضا بطحایی» مطالبی که اومد.... طلبه ایرانی که در سامرا به طرز فجیعی توسط داعش به شهادت رسید.

فیلم شهادت سید همان روز از شبکه های عراق پخش شده بود.

میگفتند سید در جواب درخواست داعش برای لعن امیرالمومنین مدح مولایش را میگفت حتی تا آخرین لحظه.... هنوز هم که هنوزه بعد از دو سال از زن باردارش و پسرش محمد علی ۴ساله خبری نیست.

حتی از پیکر شهید بطحایی هم چیزی بر نگشت چون میگفتن سید مشغول صحبت‌ با موبایل آن هم به زبان فارسی بوده ، لباس رو حانیت هم که تنش بود، از سادات هم که بود.

پسران معاویه ویزید حسابی بغض امیرالمومنین علیه السلام را سر پسرشان خالی کردند.

شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)

شهید محمد رضا بطحایی 

:دوست دارم تاسوعا شهید بشم...

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ

روستای بلاس.جنوب حلب

همونجا نزدیک سید ابراهیم یه خمپاره 120 خورد و کلی گرد و غبار بلند شد...همه فکر میکردیم سید ابراهیم (صدرزاده) شهید شده...با سرعت خودمون رو به چاله ی انفجار رسوندیم،دیدیم سید داره از بین گرد و خاک میاد بیرون...

بهش گفتیم،فکر کردیم شهید شدی!!!

گفت: دوست دارم تاسوعا شهید بشم...

سید بطحایی 1

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ


چهارشنبه ۲۱خرداد سال ۹۳(۱۳شعبان) راهیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی میخواستم سفره نهار را آماده کنم آقا مصطفی مشغول شماره گیری با تلفن بود میخواست باسید بطحایی(یکی ازبهترین اساتید حوزه علمیه واستاد اخلاقش) در عراق تماس بگیرد، در کنارش نشستم و گفتم : ببین من چی میکشم تا بتونم با شما صحبت کنم .

گفت: واقعا همیشه اینطور سخت شماره میگیره؟ گفتم :همیشه !!!...

وقتی سفره پهن شد، غذای فاطمه را کشیدم و مشغول دادن غذا به فاطمه شدم، موفق شد که تماس بگیرد، صدا خیلی بد میامد. 

گذاشت روی آیفون، گفت: سید خوبی؟کی میای ایران ؟

سید با یه بغضی گفت: مصطفی تو مگه مدافع حرم نیستی؟ اسلحت رو بردار بیا اینجا!!! با زن و بچه توی محاصره گیر افتادیم.

 آقا مصطفی دیگه نمیدونست چطور صحبت میکرد!! بلند بلند داد میزد کجایی سید ؟؟؟..... 

سید بطحایی گفت: ما با زن و بچه توی حرم امامین‌ عسکریین برای زیارت اومده بودیم که محاصره شدیم.

آقا مصطفی گفت مرد چرا زن و بچه را بردی؟؟ اگه بلایی سرشون بیاد سید جواب داد: نمیدونستم اینطور میشه ما هر سال نیمه شعبان میامدیم  و بعد از برگشت از سامرا حرکت میکردیم سمت ایران برای تلبیغ در ماه رمضان 

مصطفی اگه تونستی بیا.........تماس قطع شد آقا مصطفی با مشت میکوبید روی زمین دائم سر سید فریاد میکشید چرابا زن و بچه رفتی؟؟

بعد از چند دقیقه گفتم  بیا سفره پهنه، غذا سرد میشه، گفت میل ندارم  یکدفعه نگاهش به فاطمه افتاد که از فریاد های آقا مصطفی ترسیده بود رفت و فاطمه را بغل کرد اومد کنار سفره نشست و مشغول خوردن غذا شد.  

قاشق اول

  دوم

سوم

یکدفعه با گریه دوباره فریاد زد: چه خاکی به سرم بریزم؟ الان کجا برم سید؟ چه کنم؟

فاطمه ازگریه وفریادآقا مصطفی اذیت شد من با فاطمه رفتم توی اتاق بعد از چند دقیقه که آروم شد اومد توی اتاق، از ما عذرخواهی کرد.

فاطمه را محکم توی بغل گرفت و گفت: بابایی ببخشید آدم بدا میخوان دوستمو اذیت کنن خیلی ناراحتم .

اون روز‌ فقط راه میرفت و با سید حرف میزد و اشک میریخت میگفت تا حالا سید هیچ چیز از هیچ کسی نخواسته 

بعد رو به من کرد و با اشک  گفت: ببین توی چه وضعیتیه که از من درخواست کمک میکنه....

نقل از همسر شهید

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

@shahidmostafasadrzade