شب حدود ساعت۱۱-۱۲اومد، خونه.
فاطمه خواب بود من رفتم بخوابم که گفت: میخوام باهات صحبت کنم کنارش نشستم.
بدون مقدمه شروع کرد: ببخشید امروز نهار عصبی شدم نزاشتم نهار بخورید.
بعد شروع کرد به گفتن که من احتمالا امشب برم !!!! گفتم کجا ؟
گفت سمت عراق من که یاد دو سری قبل که آقا مصطفی سوریه بود افتادم، اشک هام جاری شد.
فقط التماسش میکردم نرو!!! من خیلی سختی کشیدم!!! اون دو سری خیلی اذیت شدم شما هم ۳هفته است که اومدی
اون هم بعد از ۳ماه!!! آقا مصطفی همانطور که به من نگاه میکرد شروع کرد به نصیحت.... سید با زن باردار و یه بچه ۴ساله ببین چی کشیده که از من که یه رزمنده ساده هستم تقاضای کمک میکنه!!! بعد از دو ساعت صحبت دید که من راضی نمی شم گفت: باشه تا صبح یه کاری می کنم حالا بروبخواب.من تمام تلاشم را کردم تا بیدار باشم ولی بعد از نماز صبح در واقع بی هوش شدم.
وقتی چشم باز کردم هنوز افتاب طلوع نکرده بود.آقا مصطفی نبود!! بلند شدم همه جا رو دنبالش گشتم ولی... یک آن چشمم به در خانه افتاد در نیمه باز بود.
رفتم توی کوچه آقا مصطفی توی کوچه هم نبود آمدم داخل خانه فقط راه میرفتم و گریه میکردم و به موبایلش زنگ زدم خاموش بود.
ظهر فاطمه باید کلاس قرآن میرفت توی مسیر موبایلم زنگ خورد شماره آقا مصطفی بود!!!!! تا خواستم اعتراض کنم گفت: سید شهیدشد.
مونده بودم چی بگم گفتم یعنی چی مطمئنی؟
با یه بغض عجیبی گفت برو توی اینترنت ببین نمیدونم چطور کلاس فاطمه رسیدم فقط وقتی وارد شدم همه از چهره من متوجه میشدن که اتفاقی افتاده.
وقتی سرچ کردم «سید محمد رضا بطحایی» مطالبی که اومد.... طلبه ایرانی که در سامرا به طرز فجیعی توسط داعش به شهادت رسید.
فیلم شهادت سید همان روز از شبکه های عراق پخش شده بود.
میگفتند سید در جواب درخواست داعش برای لعن امیرالمومنین مدح مولایش را میگفت حتی تا آخرین لحظه.... هنوز هم که هنوزه بعد از دو سال از زن باردارش و پسرش محمد علی ۴ساله خبری نیست.
حتی از پیکر شهید بطحایی هم چیزی بر نگشت چون میگفتن سید مشغول صحبت با موبایل آن هم به زبان فارسی بوده ، لباس رو حانیت هم که تنش بود، از سادات هم که بود.
پسران معاویه ویزید حسابی بغض امیرالمومنین علیه السلام را سر پسرشان خالی کردند.
شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)
شهید محمد رضا بطحایی