مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است

خاطره از سید ابراهیم...

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

یه خاطره از سید ابراهیم...

یه روز حاج قاسم برا جلسه ی عملیاتی اومدن حلب...

بعد جلسه،رفقا شروع کردن با حاجی عکس گرفتن...

کم کم اطراف حاجی خلوت شد...

سید گفت حالا بریم خدمت حاجی...

۴ نفری ایستادیم و سید با حاجی گرم صحبت شد...

بعد صحبت ،میخواستیم عکس بگیریم که متوجه شدیم حاجی خیلی فکرش درگیره و سرش پایین و به یه نقطه خیره شده...

یه دفعه سید رو به حاجی گفت: حاجی سرتو بگیر بالا، اینجوری فک میکنن که آویزونت شدیم...

شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات

دم عشق دمشق 

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

تصویر شهید (صدرزاده) قبل از شهادت

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ

شهید مصطفی صدرزاده... 

۳۶ ساعت مدام نخوابیده بود...

اینها پلک بر هم نگذاشتند، تا من و شما آسوده بخوابیم...

تصویر مربوط به چند ساعت قبل از شهادت (ظهرتاسوعا)

"دم عشق،دمشق"

‎روایتى از شهید مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم)

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ


‎ می گفت: سید ابراهیم که با بچه هاش رفت من هم رفتم به بچه ها سر بزنم بچه های فاتحین هم برای کمک اضافه شده بودن از غرب و از زیر تپه اصلی اذیتمون می کردن. بچه بسیجی ها خط دفاعی غربی رو پوشش می دادن. می گفت: داغون بودم چون نتونستم به هدف برسم. آخه اینجوری بچه ها که جلوتر زده بودن اذیت می شدن. یه گوشه می شستم و سرم رو بین دوتا بازوهام می گرفتم و به اتفاقاتی که تو محورهای دیگه می افتاد گوش می دادم. می گفت: معلوم بود که فشار سید ابراهیم و بچه هاش هم بی نتیجه بود. درگیری سمت ما هم داشت کم کم بیشتر می شد. خمپاره بود که رو سر بچه ها می اومد. با اون حالم همش به بچه ها روحیه می دادم. می گفت: سعی می کردم تو منطقه زیر آتیش راحت راه برم تا بچه ها روحیه شون رو از دست ندن. حتی وقتی بعضیاشون از ترس اینکه تیر و ترکش اصابت کنه خمیده راه می رفتن سرشون داد می زدم و می گفتم کمرت رو راست کن و مثل مرد راه برو، اگه اون تیر و ترکش سهم تو باشه، چه خمیده چه ایستاده ... سعی می کردم اینجوری روحیه بدم. می گفت: الحمدلله تو این کار موفق بودم. بچه ها باخنده میگفتن فلانی ضد گلوله است!!! می گفت: خوندم رو رسونده بودم به اول خط. از اونجا تپه کاملاً مشخص بود. خمپاره هایی که بچه ها می ریختن خوب رو اهداف نمی نشست. از اون پایین با بیسیم به خمپاره چی تصحیحات می دادم، اما انگار نه انگار. می دیدم دشمن چیجوری از یه موضعی می دویدن تو یه موضع دیگه، انگار داشتن بازی می کردن با ما. از سید ابراهیم هم خبری نبود. می گفت: ظهر شد. تو محور های دیگه هم گره افتاده بود. اما یواش یواش دیدم پشت بیسیم خبرها دارن بهتر و بهتر می شن. بچه ها تونسته بودن محور خودشون رو تصرف کنن. اما هنوز تپه اصلی دردسر بود. دوباره شروع کردم به تصحیحات دادن به خمپاره. می گفت: از ظهر که رد شدیم یهو ورق برگشت، گلوله های خمپاره همون جایی فرود میومد که باید میومد. روی تپه غوغایی شده بود. از او پایین می دیدم که خمپاره چی چیجوری داره گل میکاره. دشمن حسابی ریخته بود بهم. نیروهای تو خط ما هم با دیدن اتفاقات روی تپه داشتن جون دوباره می گرفتن. می گفت: تو همین احوال بود که صحنه ی عجیبی دیدم. از بلندی روبروی تپه اصلی گروهی از بچه های فاطمی عین سیل سرازیر شدن روی دشمن ... صحنه عجیبی بود ... و این ضربه ی آخر بود. کار تموم شد. سید ابراهیم و بچه هاش عین شیر رسیدن بالا سر کفتارها و کارشون رو ساختن. به مدد حضرت زهرا (س) تپه هم تصرف شد. تا اینکه ابتدا پیشروی بسیار عالی و در حد چشم گیر بود...

فاطمیون سرافراز ، و جیش سوری نسبتا پیش بودند، ولی حزب الله لبنان بعلت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده ی اصلی و داخل  باغها و منازل بود، سرعتش کند شده و عملا زمینگیر شد...

و چون قرار بود هر سه محور همزمان و اصطلاحا در یک راستا و شبیه خط دشتبان پیشروی داشته باشند،با متوقف شدن بچه های حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند...و حدود 4 روز خط پدافندی تشکیل داده و از مواضع فتح شده دفاع میکردیم...

که بعلت شیوه ی خاص جنگی داعش، نسبت به النصره و دیگر گروهها، که در اون منطقه حضور داشتند،در اون شرایط سخت و گرمای حدود ۴۵درجه و با دهان روزه،کار بسیار سخت و طاقات فرسا بود...

که طی اون ۴ روز و قضایایی که قبلا عنوان کردم (قضیه ی خودرو صوتی که با شهید سید ابراهیم ، رفتیم تو دل دشمن که نمیدونستیم خودی هستند ویا دشمن و رگباری که به سمتمون زدن و ماشین رو سوراخ سوراخ کردن، که ابته فایل صوتی کاملش رو فبلا گذاشتم)شهیدان بزرگواری همچون برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی و شهید علی احمد حسینی (ذوالفقار)رو از دست دادیم...که خودش کلی مفصله...

خلاصه،با طولانی شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک میشدیم، و شیعیان حزب الله هم چون عید فطر ، براشون عید بزرگی هست و چندین روز رو تعطیل هستند، لذا رزمنده های جدید که قرار بود جایگزین بشن، با تاخیر اومدن منطقه و همین باعث شد که کار با تاخیر بیشتری پیش بره...

دشمن هم بسیار اعتقادی و مصمم اومده بود پای کار...

طوریکه تو اون ۴ شب، شبی نبود که آروم باشن،و هر شب با پیشروی و نفوذ به نزدیکی خطوطمون، درگیری ایجاد کرده و سعی در تضعیف روحیه ی رزمنده ها داشتن...

که البته با مقاومت شدید و مردانه ی شیر بچه های فاطمی مواجه شده و پس از دادن تلفات چشمگیر ، عقب نشینی کرده و به مواضع خودشون برمیگشتن،که در مواردی هم ، از بچه های ما به شهادت میرسیدند...

🔻نمونه اش،قبلا چند تا کلیپ مربوط به همین عملیات، از جنازه های نحسشون،گذاشتم و کلیپی که شهید سید ابراهیم بالای سر یکیشون، به داعشی ها هشدار میده...

کار چون شبانه روزی و سنگین بود، با سید ابراهیم تقسیم کار کرده و یه شب مسئولیت با من بود یه شب با سید ابراهیم...

یکی از همون شبها به اتفاق چند تا از رفقا که دو نفرشون الان تو گروه حضور دارن(یک نفر برادر شهید خاوری و یکی دیگر از دوستان که امروز براشون آستین بالا زدن)،و شهید ذوالفقار، برای آوردن آذوقه و مهمات به عقبه مراجعه کردیم...پس از تهیه ی مقداری آذوقه، یخ، میوه و مهمات رسام و...به خط برگشتیم...

تو راه برگشت و به دلیل حضور در منطقه ی تپه ماهوری و دشت و عدم وجود جاده(که بر اثر تردد خودروهامون که هرکدوم مسیری رو توی اون دشت خاک رملی انتخاب کرده بودند و بهمین علت چندین راه و بیراهه بوجود اومده بود و بیشتر مسیر رو باید با دنده ی کمک تردد میکردیم و پس از هر بار تردد، تمام ماشین و سرنشینها، از خاک شناخته نمیشدن) مسیر رو گم کردم...

ادامه دارد ...

منبع: اماج

کانال خبری مدافعان حرم 

 @ModafeaneHaram

 "نقل از صفحه دوست شهید"

‎روایتى از شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم)

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

‎ گفت: بالاخره شب عملیات رسید. هدفی که به گردان ما دادن یه تپه ی به شدت مهم و مشرف تو منطقه بود. اگه این تپه گرفته نمیشد یگان های دیگه که جلوتر از تپه عمل میکردن به مشکل میخوردن. برای رسیدن و تصرف این تپه، باید دوتا نقطه دیگه رو میگرفتیم تا مسیر کمک رسونی و امداد به تپه رو در ابتدا قطع کنیم اونوقت بریم سراغ قله ی تپه. نقطه ی اول یه روستای خالی از سکنه و یه تپه خیلی کوچیک و نقطه دوم روستای پای تپه ی اصلی. گفت: فرمان حرکت که اومد نیروها رو راه انداختیم، حرکتمون خیلی کند بود چون تو شب داشتیم نفوذ میکردیم و فقط یه راهنما داشتیم. با تاخیر به نقطه اول رسیدیم. بعد از تقسیم نیروها به طرف نقطه دوم حرکت کردیم اما خوردیم به اذان صبح. مجبور شدیم با اذن فرمانده برگردیم به نقطه اول. گفت: آفتاب که زد عملیات شروع شد.اما ما به هدفهامون نرسیده بودیم. فرمانده تماس گرفت و گفت خودتون رو سریع برسونید به هدفتون. گفت: به بچه ها روحیه دادم و افتادم سرستون و باشعار دادن به سمت هدف شروع کردم به دویدن. نیروها هم که دیدن من جلوتر از همه دویدم روحیه گرفتن و اوناهم پشت سرم دویدن. اما قبل از رسیدن به روستا با دشمن درگیر شدیم. آتش دشمن زیاد بود برای همین بچه ها نتونستن حرکت کنن. من و چند نفر دیگه جدا موندیم. تک تک بچه ها رو برگردوندم و خودم هم هرجوری بود زیر آتیش دشمن برگشتم. گفت: خیلی داغون بودم. اگه تپه رو نمیگرفتیم بچه های دیگه به مشکل میخوردن. اما تو همون نقطه اول درگیر شده بودیم نمیشد تکون خورد. داغوون بودم. گفت: شروع کردم بچه ها رو سروسامون دادن تا حداقل این جاپارو از دست ندیم. خستگی روحیم خیلی بیشتر از خستگی جسمیم بود. تو همین احوال بودم که دیدم یه ستون از بچه های فاطمی دارن میان سمت ما.یه پسر لاغری هم سرستونه. زیرپوش تنش بود و یه چفیه به سرش بسته بود یه پرچم هم تو دستش. جلوتر که رفتم دیدم سید ابراهیم ... . رفتم جلو سید آمار منطقه رو ازم گرفت و گفت من با بچه هام از زیر تپه خودمون رو میکشیم بالا و میریم سر وقتشون. بعد یه یا علی گفتن و راه افتادن. خودش با پرچمش زیر آتیش جلوتر از همه ... عین دسته ای از ملائکه اومده بودن دلم قرص شد روحیه گرفتم اما سید صبر نکرد که پیشنهادم رو بهش بدم. 

"برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"

شهید

سید ابراهیم

مصطفى صدرزاده

دم عشق دمشق

خاطره خواستگاری

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ق.ظ
 
شهید مصطفی صدرزاده آقا مصطفی فرمانده پایگاه نوجوانان بسیج مسجدمون بود ، هرکجا که میرفت ما رو هم با خودش میبرد ، راهیان نور ، مشهد ، شمال و.... ما رو دیگه به اسم نوجون های آقا مصطفی میشناختن، از بس که همیشه دورش می چرخیدیم آقا مصطفی ۲۰ سالش شده بود یک شب با بچه ها توی مسجد بودیم که یکی از بچه ها، بدو اومد و گفت: اقا مصطفی رفته خواستگاری خونه فلانی .ما پاشودیم و رفتیم درب خونه همسر ایشون ، گویا مراسم خواستگاری تموم شده و آقا مصطفی اینا رفتن خونه خودشون و ما دیر رسیدیم بعدا، متوجه شدیم که این جلسه فقط یه جلسه اشنایی بوده و هنوز جوابی بین طرفین رد و بدل نشده بود. ما توی کوچه نیم ساعتی منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری تموم بشه و آقا مصطفی رو ببینیم و.... هرچه منتظر شدیم نیومدن! یکی از بچه ها زنگ خونه پدر زن آقا مصطفی رو زد گفت ؛ سلام آقا مصطفی این جاست! اون بنده خدا شوکه شد و گفت یه لحظه صبر کنید. ، اومد دم در خونه ولی همین که پدرخانوم آقا مصطفی رو دیدیم شروع کردیم به فرار کردن خخخخ .
فرداش دیدیم آقامصطفی داره با خنده میاد بعد بهمون گفت؛ آبرومو بردید ، بزارید حداقل من جواب بله رو بگیرم بعد برید درب خونشون سراغ منو بگیرید . این خاطره رو همیشه خودش با خنده برای دیگران تعریف می کرد. شادی روحش صلوات
کانال دم عشق دمشق

خاطره ای از شهید صدرزاده

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ

چون تیر تو سینه اش خورده بود و شش سوراخ شده بود و با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد....و چند دقیقه بیشتر....

درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد...همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود...پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه...

حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم...

چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود....اون لباسم رو یادگار دارم... 

راوی ابوعلی دوست وهمرزم شهید صدرزاده

مردی باپای لنگان

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۴۰ ب.ظ



پاش هنوز توی گچ بود و معلوم بود که نمی تونه درست راه بره.

گفتم؛ آخه مرد مومن!! کی با این حالش پا میشه میاد منطقه؟؟؟

گفت؛ ههههه  تازه می خوام تو عملیات هم شرکت کنم.

نگاهی کردم بهش.... گفتم ؛ با این وضعیت که نمیشه، با عصا و پای گچ گرفته!!

هم برا خودت مشکل درست می کنی و هم برای بقیه....بیخیال شو....

گفت؛ فلانی تو خیالت راحت بزاریدم توی نفربر و بفرستیدم جلو!! 

دستام که سالمه می تونم تیر اندازی کنم. گفتم؛ سید اگه خدایی ناکرده بخوایم عقب نشینی کنیم چند نفر باید گرفتار تو بشن؟

خندید؛ گفت، بابا بچه ها عقب بکشن من می مونم تامین میکنم....حرفهاش رو جدی نگرفتم....

فردای اون روز تا بوی عملیات به دماقش خورد، رفته بود بیمارستان گچ پاش رو باز کرده بود.

وقتی دیدمش تعجب کردم، حتی زخم گلوله هنوز خوب نشده بود

جلوم یه کم رژه رفت گفت؛دیدی چیزی نیست!!!

..با همون پا تو عملیات دیرالعدس شرکت کرد گردان سید احتیاط بود ولی وقتی عملیات شروع شد اولین گردان خودش رو به شهر رسوند و مثل همیشه خودش جلوی همه.......

شهید مصطفی صدرزاده 

سیدابراهیم 

شادی ارواح مطهر شهدای لشکر فاطمیون صلوات

کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

@shahidmostafasadrzade

به مناسبت روز معلم (برای صدرزاده)

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

پارسال اومدن مدرسمون گفتن قراره اموزش کار با اسلحه بدن ماهم رفتیم.

. دیدم یه اقای بسیجی وایستاده (اقا مصطفی بود)

 بعد شروع کرد به توضیح دادن در مورد سلاح کلاشینکف

.هی توضیح دادو توضیح داد بعد آروم آروم فشنگارو گذاشت تو خشابو یهو گلن گدنو کشیدو گفت بچه ننه اس هر کی گوشاشو بگیرهههههههه

دیش دیش دیش دیش دیش 

خیلی حال داد بعضی بچه ها یهو کوپ کردن .کلی خندیدیم .

.«راوی: رزمنده کوچکترین فرد مدافع حرم ابوحسین»

دراین آشفته بازارمحبت،

"معلم" برترین معیار عشق است... .

.روزت مبارک...معیار عشق

.بزرگ معلم زندگی ما ، شهید مصطفی صدرزاده.....



سید مصطفی در سیزده سالگی

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ


"...زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد. به صورت حرفه ای بازی میکرد، جوری که مقام آورد ، هم توی شمال [دوران سکونت در بابل] هم توی شهریار ... از نظر درسی ، خوب بود ، عالی نبود ... البته درسهایی که دوست داشت عالی بود. 

از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! چیزی که خودش دوست داشت، عالی میشد ! خدا نکنه از درسی خوشش نمیومد ... میگفت "ده باعزت !" کافیه ! این ادامه داشت ... درسهای شفاهیش رو دوست داشت ، ریاضیش خوب بود،  اصلان زبان دوست نداشت . (به نظر مصحح متن کاملا محق بود!). اصلا اهل دعوا نبود . ولی اگه کسی اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره!  بیشتر دوست [و رفیق ] داشت [تا اهل] دعوا [باشه.]."

 مادر شهید سید مصطفی صدرزاده 

سلام سید مصطفی

 @ravaayatefath ‌ ‌

خاطره ابوعلی از شهید صدرزاده

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ق.ظ


یادم نمیره اون روزی که تو مدرسه بهش گفتم یه گروه داریم، دعوتت کنم سید؟

گفت فلانی شارژ ندارم...بهش گفتم عصر دارم میرم زینبیه...اونم گفت پس برا منم شارژ بخر...گفتم برا اینکه سید گلی مثل شما رو تو گروه داشته باشیم حتما میخرم....بعد هم یادم رفت..

نقل از ابوعلی د وست و همرزم شهید

خاطره ای از کودکی شهید صدرزاده

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۲۸ ب.ظ

... مصطفی دوران بچگیش خیلی شیطونی میکرد و سر نترسی داشت...

بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه دراسترس بودم...

انقدر پرجنب و جوش بود و آروم قرار نداشت که توسن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!

 بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه،  دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رواین جا نیار! این از من و شما سالمتره!!! تنها مشکل این بچه،  روح بزرگشه

 که توی این جسم  نمیگنجه! »

 این حرفی بودکه دکترش به من گفت..."

- مادر شهید سید مصطفی صدرزاده

توضیح عکس : سید مصطفی ، اسفند 67 در دو و نیم سالگی.

 روح بزرگ من دیدی دنیا چقدرکوچیکه؟

روحی به بلندای آسمان هفتم

بانگ رحیل

سلام سید مصطفی

خاطره ای از شهید صدرزاده به روایت دوست شهید

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ب.ظ

مرحله قبلی که تازه رسیده بودم منطقه، بنا به دلایلی از هم دور افتادیم...چند بار رفتم دنبالش و بچه ها گفتن مسوولیتش سنگین شده و حسابی گرفتار شده...دو سه روزی میرفتم و سید رو نمیدیدم...تا اینکه به گوشش رسیده بود اومدم منطقه (البته قبلش تو تلگرام بهش گفتم دارم میام) یه روز تو مقرمون نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت بیا که عشقت اومده...فورا رفتم بیرون و دیدم پشت فرمون تویوتا نشسته و با دیدن همدیگه با حالت دویدن پریدیم تو بغل هم...حدود یه ساعتی نشست تو جمع بچه ها و کلی گفتیم و خندیدیم...

بعد گفت بشین بریم دور بزنیم...یکی از رفقا رو هم برداشتیم و سه نفری رفتیم...

از پادگان رفتیم بیرون و گفت میریم از خط سرکشی کنیم... تو راه یه جایی نگه داشت و گفت فلانی چی میخوری؟

منم گفتم:غصه

خلاصه زد کنار و سه تا شکلات داغ با سه تا شیرینی مخصوص سوریها گرفت و تو ماشین مشغول شدیم...

اومدم حساب کنم که نذاشت و با کلی اصرار نذاشت پولشو بدم...تا اینکه گفتم سید پولامو ببین تا نخورده و نو هست، باور کن تبرکه و تا الان دلم نیومده خرجشون کنم...اینارو تو تدمر روز عید فطر دو دوره قبل فرمانده لشکر بهم عیدی داد...تا الان هم هر وقت رفتیم بیرون تو حساب کردی،ایندفعه من میخوام حساب کنم...

خلاصه اینو که شنید دستاش شل شد...

اون آخرین باری بود که بیرون باهم چیزی خوردیم...

از یه جایی رد شدیم که کلی زباله کنار خیابون ریخته بود،اومدم لیوان و کاغذ شیرینی رو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون که سید با سرفه ای منو متوجه کارم کرد....یاد اون خارهایی که تو شناسایی قبل عملیات بصرالحریر با پوتین میکندم افتادم و شرمنده شدم...

نقل از ابوعلی

خاطره ای از شهید صدر زاده (نقل از مادرش)

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ق.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

. "... سال هشتاد حوزه علمیه بود ، میخواست بره نجف برا درس خواندن ، ولی جور نشد. خیلی تلاش کرد که بره: یه جورایی احساس میکنم که سرنوشتش ازهمون سالها گره خورده بود، و بارها غیرقانونی رفت برای زیارت؛ که یه دفعه روز عاشورا بمب گذاشته بودن نزدیک حرم. من اون موقع گفتم مصطفی دیگه رفت!

ازون موقعی که به دنیا اومد من همش در استرس بودم ولی... کاش هنوز تو همون استرس بودم ولی امید برگشتشو داشتم..."

 مادر شهید مصطفی صدرزاده.

ساعت پرگشودن یک روح ملتهب به سوی خنکای ملکوت... ساعت به وقت عاشقیست!

اما عاشقی یک راه است، و آنکس که پای رفتن دارد هم اوست که روحش در ظرف معشوق ، روان سرازیر میشود و آرام جای میگیرد...

در طریق عاشقی هرکس به معشوق شبیه تر است عاشقتر است! 

از پیج شهید مصطفی صدرزاده

🇮🇷 پایگاه بسیج تلگرام 🇮🇷

telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg



ژست هاش تک و خاص بود...

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۸ ب.ظ


تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه؟

گفت اصله اصله...

اول بدون گل بود بعد اون گل رو هم از کنار پنجره برداشت

تو محلی که بودیم (ساختمان دانشگاه درعا) فضای بیرونی و محوطه حسابی گل و بلبل داشت حتی مزرعه ی باقالی داشتیم...

ولی توی کلاسها که محل استقرار و استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم...چند تا قلمه هم از جای دیگه ای کنده بودیم و توی یه بطری آب معدنی لب پنجره گذاشته بودیم... (همون مکانی که شهید جعفرجان محمدی پشت درب اتاقش نوشته رو زده بود)

خاطره ای از شهید صدر زاده به نقل از ابوعلی

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۱ ب.ظ

بردن گوشی و دوربین تو حرم حضرت زینب سلام الله علیها مطلقا ممنوعه ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها مانعی نداره...

گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا،گوشی رو میبردم داخل...بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسیها رد شده...

عکسهایی که کنار ضریح بی بی زینب از سید هست،اکثرش رو پنهونی ازش میگرفتم الا چندتا که بهش میگفتم و به سمت گوشی نگاه میکرد...

موقع خروج از حرم، بهش گفتم سید ویوش عالیه بیا یکی باهم بگیریم...

خلاصه یه زائر عرب زبون رو پیدا کردم و بهش گفتم در حال خروج از حرم ازمون عکس بگیره...اونم حواسش نبود که ممنوعه و خادمین حرم گوشی رو میگیرند...

اونم ناشی و برا گرفتن یه عکس کلی لفت و لعاب داد کلی ژست گرفت انگار میخواد با یه دوربین حرفه ای از یه صحنه ی شکار عکس بگیره😅...

تا اینکه خادم متوجه شد و به سرعت به سمتمون اومد...

ما هم به حالت خواهش و اجازه دستمون رو بلند کردیم و گفتیم فقط یه دونه عکس...

بنده خدا تازه اون موقع یادش اومده بود باید عکس بگیره😅 و همون لحظه عکس گرفت...

راوی ابوعلی