می گفت: سید ابراهیم که با بچه هاش رفت من هم رفتم به بچه ها سر بزنم بچه های فاتحین هم برای کمک اضافه شده بودن از غرب و از زیر تپه اصلی اذیتمون می کردن. بچه بسیجی ها خط دفاعی غربی رو پوشش می دادن. می گفت: داغون بودم چون نتونستم به هدف برسم. آخه اینجوری بچه ها که جلوتر زده بودن اذیت می شدن. یه گوشه می شستم و سرم رو بین دوتا بازوهام می گرفتم و به اتفاقاتی که تو محورهای دیگه می افتاد گوش می دادم. می گفت: معلوم بود که فشار سید ابراهیم و بچه هاش هم بی نتیجه بود. درگیری سمت ما هم داشت کم کم بیشتر می شد. خمپاره بود که رو سر بچه ها می اومد. با اون حالم همش به بچه ها روحیه می دادم. می گفت: سعی می کردم تو منطقه زیر آتیش راحت راه برم تا بچه ها روحیه شون رو از دست ندن. حتی وقتی بعضیاشون از ترس اینکه تیر و ترکش اصابت کنه خمیده راه می رفتن سرشون داد می زدم و می گفتم کمرت رو راست کن و مثل مرد راه برو، اگه اون تیر و ترکش سهم تو باشه، چه خمیده چه ایستاده ... سعی می کردم اینجوری روحیه بدم. می گفت: الحمدلله تو این کار موفق بودم. بچه ها باخنده میگفتن فلانی ضد گلوله است!!! می گفت: خوندم رو رسونده بودم به اول خط. از اونجا تپه کاملاً مشخص بود. خمپاره هایی که بچه ها می ریختن خوب رو اهداف نمی نشست. از اون پایین با بیسیم به خمپاره چی تصحیحات می دادم، اما انگار نه انگار. می دیدم دشمن چیجوری از یه موضعی می دویدن تو یه موضع دیگه، انگار داشتن بازی می کردن با ما. از سید ابراهیم هم خبری نبود. می گفت: ظهر شد. تو محور های دیگه هم گره افتاده بود. اما یواش یواش دیدم پشت بیسیم خبرها دارن بهتر و بهتر می شن. بچه ها تونسته بودن محور خودشون رو تصرف کنن. اما هنوز تپه اصلی دردسر بود. دوباره شروع کردم به تصحیحات دادن به خمپاره. می گفت: از ظهر که رد شدیم یهو ورق برگشت، گلوله های خمپاره همون جایی فرود میومد که باید میومد. روی تپه غوغایی شده بود. از او پایین می دیدم که خمپاره چی چیجوری داره گل میکاره. دشمن حسابی ریخته بود بهم. نیروهای تو خط ما هم با دیدن اتفاقات روی تپه داشتن جون دوباره می گرفتن. می گفت: تو همین احوال بود که صحنه ی عجیبی دیدم. از بلندی روبروی تپه اصلی گروهی از بچه های فاطمی عین سیل سرازیر شدن روی دشمن ... صحنه عجیبی بود ... و این ضربه ی آخر بود. کار تموم شد. سید ابراهیم و بچه هاش عین شیر رسیدن بالا سر کفتارها و کارشون رو ساختن. به مدد حضرت زهرا (س) تپه هم تصرف شد. تا اینکه ابتدا پیشروی بسیار عالی و در حد چشم گیر بود...
فاطمیون سرافراز ، و جیش سوری نسبتا پیش بودند، ولی حزب الله لبنان بعلت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده ی اصلی و داخل باغها و منازل بود، سرعتش کند شده و عملا زمینگیر شد...
و چون قرار بود هر سه محور همزمان و اصطلاحا در یک راستا و شبیه خط دشتبان پیشروی داشته باشند،با متوقف شدن بچه های حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند...و حدود 4 روز خط پدافندی تشکیل داده و از مواضع فتح شده دفاع میکردیم...
که بعلت شیوه ی خاص جنگی داعش، نسبت به النصره و دیگر گروهها، که در اون منطقه حضور داشتند،در اون شرایط سخت و گرمای حدود ۴۵درجه و با دهان روزه،کار بسیار سخت و طاقات فرسا بود...
که طی اون ۴ روز و قضایایی که قبلا عنوان کردم (قضیه ی خودرو صوتی که با شهید سید ابراهیم ، رفتیم تو دل دشمن که نمیدونستیم خودی هستند ویا دشمن و رگباری که به سمتمون زدن و ماشین رو سوراخ سوراخ کردن، که ابته فایل صوتی کاملش رو فبلا گذاشتم)شهیدان بزرگواری همچون برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی و شهید علی احمد حسینی (ذوالفقار)رو از دست دادیم...که خودش کلی مفصله...
خلاصه،با طولانی شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک میشدیم، و شیعیان حزب الله هم چون عید فطر ، براشون عید بزرگی هست و چندین روز رو تعطیل هستند، لذا رزمنده های جدید که قرار بود جایگزین بشن، با تاخیر اومدن منطقه و همین باعث شد که کار با تاخیر بیشتری پیش بره...
دشمن هم بسیار اعتقادی و مصمم اومده بود پای کار...
طوریکه تو اون ۴ شب، شبی نبود که آروم باشن،و هر شب با پیشروی و نفوذ به نزدیکی خطوطمون، درگیری ایجاد کرده و سعی در تضعیف روحیه ی رزمنده ها داشتن...
که البته با مقاومت شدید و مردانه ی شیر بچه های فاطمی مواجه شده و پس از دادن تلفات چشمگیر ، عقب نشینی کرده و به مواضع خودشون برمیگشتن،که در مواردی هم ، از بچه های ما به شهادت میرسیدند...
🔻نمونه اش،قبلا چند تا کلیپ مربوط به همین عملیات، از جنازه های نحسشون،گذاشتم و کلیپی که شهید سید ابراهیم بالای سر یکیشون، به داعشی ها هشدار میده...
کار چون شبانه روزی و سنگین بود، با سید ابراهیم تقسیم کار کرده و یه شب مسئولیت با من بود یه شب با سید ابراهیم...
یکی از همون شبها به اتفاق چند تا از رفقا که دو نفرشون الان تو گروه حضور دارن(یک نفر برادر شهید خاوری و یکی دیگر از دوستان که امروز براشون آستین بالا زدن)،و شهید ذوالفقار، برای آوردن آذوقه و مهمات به عقبه مراجعه کردیم...پس از تهیه ی مقداری آذوقه، یخ، میوه و مهمات رسام و...به خط برگشتیم...
تو راه برگشت و به دلیل حضور در منطقه ی تپه ماهوری و دشت و عدم وجود جاده(که بر اثر تردد خودروهامون که هرکدوم مسیری رو توی اون دشت خاک رملی انتخاب کرده بودند و بهمین علت چندین راه و بیراهه بوجود اومده بود و بیشتر مسیر رو باید با دنده ی کمک تردد میکردیم و پس از هر بار تردد، تمام ماشین و سرنشینها، از خاک شناخته نمیشدن) مسیر رو گم کردم...
ادامه دارد ...
منبع: اماج
کانال خبری مدافعان حرم
@ModafeaneHaram
"نقل از صفحه دوست شهید"