مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

برگزاری مسابقات جام رمضان با یاد و خاطره شهید طهماسبی

مسجد سلیمان

کانال شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/sh_modafeaneqom/

ساده پوشی شهیدحجت

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ


آقاحجت بسیار ساده پوش بود و تا لباس‌هایش کامل از کار افتاده نمی‌شد هیچ وقت راضی به خرید لباس جدید به نمی‌شد.

شهیدحجت اسدی

شهادت شب شهادت حضرت زهراس

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

مشکل گشایی از کارهای مردم

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ب.ظ


پیش قدمی درکارهای خیر السابقون السابقون

شهید مرادخانی توی انجام کارخیر همیشه پیش قدم بودن من دوسال پیشه ایشون بودم ،به جرات میشه گفت روزی نبود که ایشون مشکل چند نفر رو حل نکنه یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری.

حتی چند بار پیش اومد که پیرمردها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشون میومدند و ایشون با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد رو حل کنه با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش رو میکرد.

از کارگری کردن برای خونه سازی افراد نیاز مند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست، و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری رو که فکرش رو بکنید.

روحش شاد مرد بزرگی بود

سرادرشهید محرمعلی مرادخانی

کانال_شهید  @shahidmoradkhani

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

مهربانی شهید مرتضی ترابی

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ


پدر در این چند سالی که ماشین زیر پایش بود

محال بود که کسی را پیاده و درمانده ببیند و سوار نکند.

بسیار دلسوز بود

و اگر کسی می خواست مقدار مسیری را که پدرم آنها را سوار کرده پولی بدهند

میگفت خواهر من. برادر من..

من برای رضای خدا این کار رو کردم

برای اموات صلوات بفرستید.

شهادت بهمن ۹۴

کانال شهید مرتضی ترابی

https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z7WZ9Ht6Zc6xMEVHA

بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

اسم حاج حسین بادپا و سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) ... این برگه راهنما که جیب یکی از شهدا بوده و جیش الیرموک توی صفحه ی منحوس توییترشون همون روزها گذاشته بودند.


جوکی که سید مصطفی روی یه برگه نوشته بود ... ای جانم ، عزیز دلم ! .. اونوقت جیش الیرموک بعد از شهادتش ازجیبش در آورده بودند و به عنوان سند نظامی توی صفحه ی توییترشون گذاشته بود !!!

شوخی رزمنده های مدافع

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ب.ظ


میخوام امشب یادی کنم از بچه های فاتحین شهرری مرتضی کریمی و مجید قربانخانی بقیه بچه هایی که عاشقانه پرواز کردن....

اولین باری که بعد از عملیاتشون و شهادتشون با دوربین رصد کردم پیکرهای پاکشون رو یادم نمیره چه آروم و زیبا خوابیده بودن...

شبهای ایام فاطمیه بود و بعد از پیدا کردن اون یازده تا شهید که تو خانطومان ابوعلی تفحص کرده بودن ، با بچه های ن ق که با نجبا کار میکردن تو سنگر لب کانال شب ساعت حدودا یازده بود که یک هییت کوچیک شیش هفت نفره گرفتیم و توسلی به مادر سادات داشتیم خیلی جو عرفانی و زیبایی بود که حسابی دلمون رو سبک کرده بودیم . تو فاصله ی کمتر از چهارصد متر با سنگر دشمن تو اون شب ساکت و اروم ....

خلاصه روضه خونی حاج کمال که به یاد مرتضی و بچه هاش بود که تموم شد گفتیم خب الان خیلی پاک شدیم و آماده ی شهادتیم ولی هنوز زوده و نمیخوایم شهید شیم. بیاین رجز خونی و یک مقدار البته یک مقدار خیلی کم با دشمنان ... کاری کنیم ...

آقا شروع کردم به خوندن :

اسمعونی با ابناء الخناضیر یا اکلاب . اسمعونی یا حیوانات . ارید احکی معکم مثلکم ،خو ما اگدر لیش؟ مااعرف لغه حیوانیه انتو احکو نحن نسمع.

آقا بی ادب شدن و ما جریشون کرده بودیم و شروع کردن به فحاشی و ما که آب تو لونه زنبور ریخته بودیم توقعش رو هم داشتیم گفتیم بسم الله....

جاتون خالی بود که بعد از فیض صفای دل صفای جسم و روح رو هم بردیم ...

نفهمیدیم چی شد که اونا بزن و ما بزن شوخی شوخی نامردا دست به سلاح سنگین بردن و حرفهامونو با خمپاره جواب دادن حالا ما نمیدونستیم الان باید بخندیم یا گریه کنیم 

بدترین موقع زمانی بود که، بارندگی شده بود و خاکهای رس مانند منطقه، به گلهای چسبنده ای تبدیل میشد که وزن پوتین رو دوبرابر کرده و راه رفتن رو برات دشوار...

وقتی هم صدای سوت و نفیر خمپاره ها رو میشنیدی، مجبور بودی تمام قد، روی این گل و لای شیرجه بزنی...

(عربیش رو هم ترجمه کنم تا کسی نپرسیده :

بشنوی ای بچه های خوک ای سگها میخوام باهاتون صحبت کنم مثل خودتون . ولی خب نمیتونم که چرا؟ چون زبان حیوانات رو بلد نیستم شما ها حرف بزنین ما میشنویم. خنده دار تر از بقیه ش این بود که همیشه بعد از رجز خوانی هام هر دفعه یکنفر میپرسید چرا میگی اصفهونی و من باید دوساعت میخندیدم در حد مرگ و بعدش توضیح میدادم بابا اصفهونی نیست اسمعونیه)

"دم عشق،دمشق"

@labbaykeyazeinab

فقط یک کلمه هیچ نپرس ...عشق... والسلام

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ


تعریف میکرد تک پسرم و بابام چهارتا پاساژ داره و یک پاساژ تو یکی از معروفترین خیابانهای شیراز به نامم زد قبل از اینکه ازم قول بگیره سوریه نرم!! گفتم خب روانی برای چی اومدی ؟! گفت یعنی شرف و غیرت رو با پول عوض میکردم ؟! گفتم جون مادرت رو منبر نرو و کلیشه ای و شعاری صحبت نکن ...

گفت راست میگی بذار قشنگ توجیحت کنم بعد از شوخی شهرستانی بازی ای که درآورد و یخورده خیلی زیاد بدنم کبود شد گفت برام خیلی سخت بود که بین اون همه پول و خونه و ماشین و دخترهای انتخابی مادرم شکل و واشکل و رفاه و اسایش و منطقه و مرگ و درد و زجر و گشنگی و هزار احتمال دیگه انتخابی داشته باشم . حتی تا وقتی پام به منطقه نرسید باور نمیکردم که این انتخاب خودم بوده .... 

گفتم راست و حسینی چی کشیدت اینجا ؟

گفت وقتی کلیپ خراب کردن حرم حضرت سکینه و حجر بن عدی رو دیدم یاد صحنه ی عاشورا و اتش زدن خیمه افتادم، به خودم گفتم یک عمر گفتم یا لیتنا ... الان به چه بهونه جلوی اسارت زینب کبری س رو نگیرم .

من خیلی سمجم و باز رفتم رو مخش گفتم بازم یک چیزی ته دلته که نگفتی حتما یک دلیل داشته اینجایی؟ چرا اومدی ؟؟ گفت فقط یک کلمه هیچ نپرس ...عشق... والسلام

بازگشت از سرزمین زیتون ها...

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ


بازگشت از سرزمین زیتون ها...

(از آخرین دل نوشته های شیخ شهید علی تمام زاده)

جمعه ساعت چهار صبح بود که رسیدم خونه! 

سر راه به مادر و خواهرها که بی صبرانه منتظرم بودن هم سری زدم اومده بودن استقبال.

شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان مصادف با شب قدر یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست.

چند ساعتی از شب قدر رو تو  آسمون گذروندیم! میگن آدما هر چی از زمین فاصله بگیرین به خدا نزدیکترن!... 

ما هم که یازده هزار پایی زمین بودیم و یازده هزار قدم به خدا نزدیکتر!!

بقول شهید مهدی صابری بالای بالای ابرها پرواز می کردیم...

بی خبر رفتم اما با دست پر برگشتم!

 کوله باری از ناگفته ها دارم که به خواست خدا بمرور براتون بازگو می کنم. 

از سرزمین زیتون ها (سوریه) برگشتم.

 دوماه بین فرشته ها بودم و این دومین سفر من در این چند ماه بود. 

بقول قیصر امین پور:

گر چه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود/ 

موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود/

 چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت / همه طول سفر یک چمدان بستن بود./

( شادی روح همه شهدا صلوات)

 کانال شهید تمام زاده (ابوهادی علی شلمچه)

https://telegram.me/joinchat/BSN1rzzEaV9XTCl0bD_EYA

دیگر نمی توانستم شیطنت های نهال را کنترل کنم. نگران بودم مبادا گم شود که دوستان گفتند کسی نمی تواند از بیت خارج شود، برای همین خیالم راحت شد.

چند دقیقه ای از نهال غافل شدم و اصلا متوجه نشدم کجا رفته است. چون خیالم راحت بود که نمی تواند بیرون برود دنبالش نگشتم. محمد متین هم رفته بود در قست آقایان وتنها بود. با خودم گفتم بگذارم راحت باشند و خاطره خوبی از اینجا برایشان بماند.بعد از مدتی نهال برگشت، پرسیدم کجا بودی؟ گفت رفته بودم پیش حاج آقا من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده،  اصلا نمی دانستم منظورش از حاج آقا مقام معظم رهبری است. پرسیدم خب حاج آقا چی می گفت؟ گفت:« من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...»

آنجا به این حرف های نهال خندیدم و حتی تصورش را هم نمی کردم این گفتگو را با حضرت آقا انجام داده است. وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می کند و ایشان هم می خندند. آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است. عکس آقا را  به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد.

از نهال پرسیدم آقا دیگر چه گفتند؟ گفت: حال تو و داداش ها را پرسید و گفت چرا برادر هایت را نیاورده ای؟... قند توی  دلم آب شد. سرتا پای نهال بوسیدم که همچین سعادتی نصیبش شده است.

 به گزارش خبرگزاری دانشجو؛ شهید مهدی قاضی خانی متولد سال 64 بود که در 16 آذر ماه سال 94 در حلب سوریه به شهادت رسید. ار این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده که «نهال» 4 ساله تنها دختر و فرزند وسط ایشان است. 

مهدی عاشق امام زمان بود.

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ب.ظ


مهدی عاشق امام زمان بود.

یک شب باهم کهف الشهدا بودیم و اذان صبح را که گفتند همه ونماز صبح خواندیم و بعد از نماز صبح گفت بچه ها دو رکعت هم نماز برای شادی دل امام زمان بخوانیم.



حسن جان، کجا جوشن کبیر می‌خوانی؟ با شهداء ،  اولیاء یا ... قرآن به سر گرفته‌ای؟

یادت بخیر، پارسال شب قدر آمدی خانه؛  چه شبی بود آن‌شب ...  بعد از افطار رفتیم حرم  حجت هشتم (ع)،

حرم جا برای نشستن نبود، «سیدم» تو گفتی: اگر الان در جمع مختلط زن و مرد برویم، به جای ثواب گناه می‌کنیم، چرا بعضی به مساله محرم و نامحرم توجه ندارند؟ 

گفتی،  بیا بریم یک‌جایی ک جزء خدا و امام رضا (ع)و من و تو ،کسی دیگر نباشد. گفتم عزیزم، کجای حرم برویم که زوّار نباشند؟ گفتی فقط بیا، من بلدم؛ دستم را گرفتی و رفتیم زیر گذر حرم، محل پارک موتور  سیکلیت‌ها  و گفتی عحب مکان خلوتی است، خلوت کن با خدا و حجت خدا.

گفتم کجا بنشینیم؟ چادرم خاکی می‌شود، حسن جان یادت هست، دلت شکست و تو از خرابه شام گفتی و از چادر خاکی بی‌بی زینب س گفتی. حرف‌هایت برایم روضه بود. از اسارت گفتی و اشک ریختی. 

صدای دعا و مناجات حرم به گوش می‌رسید و چه فضای معنوی نیمه‌روشن و معنوی برایم ساختی! 

دعا خواندی و اشک ریختی، منهم خواندم، قرآن سر گرفتی، منهم گرفتم. وقتی برنامه‌ شب قدر تمام شد، چادرم را تمیز کردی! و بر گشتیم خانه.

امسال کجا احیاء بگیرم؟ با چه کسی بروم؟ تنهای تنها دعای جوشن کبیر می‌خوانم، به نیابت از عزیزم و «سیدم». اما تو کجا جوشن می‌خوانی؟

سیدم ، با پدر غمدیده‌ات، مادر رنج‌کشیده‌ات، خواهران و  برادران سیاه پوشیده‌ات به یادت هستیم؛ تو هم به یاد ما باش! التماس شفاعت داریم؛ دعا کن عاقبت بخیر بشویم، دعا کن خونت را پاس بداریم؛ ای «سید» همیشه خندان و دوست داشتنی.

خاطره ای از شهید سید مجتبی حسینی 2

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ


خواهر شهید تعریف می کردن یه وقتا آقا مجتبی دلتنگ دوستان شهیدشون که میشدن گریه و بی قراری می کردن که از قافله شهدا جا موندن... خوش به حالشون که این دوری زیاد طول نکشید.

عاشق ائمه اطهار و دلبسته شهدا بود

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ب.ظ


شهیدی که سر و دست پایش را جدا کردند...

عاشق ائمه اطهار و دلبسته شهدا بود

نماز اول وقت کارش بود

احترام و گوش به فرمان بودن به پدر و مادرش بهترین خصوصیتش بود.

تو هر کاری تمام تلاشش رو میکرد کم نمی ذاشت. 

تو کسب روزی حلال احکام خدا سرلوحه کارش بود.

احترام به بزرگترها، رفاقت با هم سن ها و ایثار و گذشت، دوستی به کوچکترها تو دوستی ها رو رعایت میکرد.

سروقت به داد دوستش برای هر نوع کمک می رسید.

اخلاق و ادبش زبانزد بود 

شهید سید میلاد مصطفوی 

کانال شهید  @ShahidMiladMostafavi

شهادت محرم ۹۴

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

ازآخرمجلس شهدارو چیدند.

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ب.ظ

ما مدعیان صف اول بودیم 

ازآخرمجلس شهدارو چیدند.

حق با توست

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ


ظاهرا توی محله شان  مسئول پایگاه بوده پدرش می گفت  یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم، پشت در قدم می زدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ 

در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت : بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی‌‏هایی که می‏‌گذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج می‌‏کنم. حالا اگر اشتباه می‏‌کنم شما بگویید چه کنم؟ 

پدرش گفت : آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفت هیچی حق با توست برو بخواب ...

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 

لاله های خاکی

@Lale_haye_khaki