مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من هیچ آرزویی ندارم

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ

همه برای هجوم فردا آماده میشدیم ...مثل همیشه شهید جواد محمدی نقل مجلس بود ....از هر دری سخن گفتیم ....جواد گفت بیاین از شما فیلم بگیرم جلوی تک تک ما دوربین  موبایلش را گرفت وگفت بگین چه آرزو دارید ...هر کدام کلی ارزوو های مادی ومعنوی را ردیف کردیم ....نوبت رسید به عبدالخالق جوانمرد فاطمی دوربین به سمتش رفت .ودر حالی که عقب بر میگشت گفت من هیچ آرزویی ندارم ....همه خندیدیم وسربه سرش گذاشتیم ...فردا شد و با یگان ناصرین زدیم به خط دشمن .جنگ شروع شده بود.   درگیری طول کشید ....بیسیم اعلام کرد که یک شهید داریم کسی باید بره ایشونو برگردونه ...که شهید جواد محمدی و سه نفر دیگه رفتن جلوتر و این شهید بزرگوار را برگردوندن .....وقتی به صورتش نگاه کردم خشکم زد او کسی نبود جز عبدالخالق .....همان کسی که در دنیا دیگر هیچ آرزویی نداشت شادی روح شهدای مظلوم .فاطمیون بخصوص داداش گلم عبدالخالق حسن زاده صلوات

آخرین گفتگوی سید حکیم پیش از شهادت 2

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ب.ظ


خودتان جزو تیم اولیه 22 نفره بودید؟
نه، جزو 22 نفر گروه 3 بودم. گروه 1، 22 نفر بود. گروه 2، 15 نفر و گروه سوم که ما بودیم باز هم 22 نفر بود. رسیدیم و دیدیم دست برادرها اسلحه است. خدا رحمت کند شهید ابوحامد را، گفت: «شب رسیدیم و گفتیم فردا به زینبیه می‌رویم و جاهایی را که می‌توانیم تردد کنیم می‌بینیم، ولی حالا به اینجا آمده و اسلحه دست گرفته‌ایم. شرایطمان این‌طوری است و هنوز معلوم نیست آیا می‌مانیم؟ ماندگاریم؟ آیا قرار است کسی ما را در جمع خودش راه بدهد یا نه؟ الان که هستیم زیرمجموعه یکی از گردان‌هایی که دست بچه‌های عراقی بود هستیم.» یعنی مسئولین اول ما بچه‌های عراقی بودند که یکی از گردان‌هایشان در محوری کار می‌کرد و ما به عنوان نیروهای مردمی در کنار اینها و در واقع زیرمجموعه اینها بودیم. گفت: «حالا اینها ما را قبول کرده‌اند، ولی معلوم نیست ما را نگه دارند. با اینها بمانیم یا نمانیم. خلاصه معلوم نیست موضوع چه خواهد شد. حالا برنامه تو چیست؟» گفتم: «شما قبلاً هم که بودی بزرگ ما بودی، الان هم بزرگ مایی. ما در کنارتان هستیم. درست است جنگ را دوست نداریم، ولی از جنگیدن خوفی هم نداریم. اگر الان مصلحت این است، بسم الله الرحمن الرحیم. ما هستیم.» گفت: «همین!» با بقیه بچه‌ها هم صحبت کرد و اتفاقاً همه گفتند اگر کار به جایی رسیده که در این قسمت لازم است اسلحه به دست بگیریم، هیچ تردیدی نداریم و اگر لازم باشد این کار را می‌کنیم و توکلمان به خداست و کار را شروع کردیم. چند وقت بعد از آن خدا رحمت کند هادی گفت: «با بنده خدایی ـ از بچه‌های مستشار ایرانی که در آنجا کار می‌کردند و به آنها انصار می‌گفتیم ـ صحبت می‌کردم، بحث پیش آمد و گفت شما در این مجموعه الان نزدیک به 40 و خرده‌ای نفر هستید. می‌شود با بچه‌های افغانی که در منطقه سیده زینب و شام ساکن هستند یکی و جمع شوید؟ امکانش هست؟ می‌خواهید چه کار کنید؟» حاجی گفت: «من این برنامه را دارم.» این وسط بحثی هم پیش آمد و اسم فاطمیون را پیشنهاد دادم. در ایران که بودیم هیئت فاطمیون داشتیم، اما تشکل این شکلی به اسم فاطمیون اصلاً در مخیله‌مان نمی‌گنجید.

گفتم: «اسمش قشنگ است، ولی آیا ما را قبول می‌کنند؟ شما با کسی قراری گذاشته‌اید؟» گفت: «نه، همین‌جوری گفته شده است.» یعنی خیلی ساده و همین‌جوری قضیه پیش رفت. گفت: «صحبت شده و قرار است از حالا به بعد ما را این‌جوری صدا بزنند. به سیده زینب می‌روم تا با یک‌سری از بچه‌های افغانی که آنجا و مسلح هستند قاتی شویم.» گفتم: «خوب است. توکل به خدا.» ایشان چند بار چند جلسه پیش آنها رفت و با آنها صحبت کرد. آنها با ما قاتی نشدند، ولی کمکی که توانستند بکنند این بود که یاریمان کردند راه باز و تعدادمان بیشتر شود. الحمدلله بعد از چند بار جلسه‌ای که حاجی با آنها داشت گروه دیگری به نام گروه 4 هم آمدند. قبل از آمدن گروه 4 بچه‌های انصار را نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم در کجا مستقر هستند. اصلاً کسی از اینها هست یا نیست؟ ولی ابوحامد در چند نوبت آنها را دیده بود. بعد کم‌کم با اینها رو در رو شدیم و همدیگر را دیدیم. به‌تدریج یک‌جوری به جمعی که در آنجا حاضر بودند معرفی شدیم تا اینکه گروه 5 آمد. قبل از آمدن گروه 5 صحبت‌هایی شد که بچه‌هایی که اینجا می‌آیند چند وقت دی اینجا بمانند؟ تا حالا زیرمجموعه بچه‌های عراقی بودیم و آنها آب، غذا و مهماتمان را می‌دادند. الان مهمات را از چه کسی بگیریم؟ آب و غذایمان چطور می‌شود؟ چگونه برویم؟ چگونه برگردیم؟ آنها گفتند ما یک‌سری کمک‌هایی به شما می‌کنیم.

بچه‌های انصار؟
بله. گفتیم تعداد زیادی را در ایران ثبت‌نام کرده‌ایم که اسم و رسم همه‌شان هست، اما اکثرشان مردم عادی هستند و سلاح ندیده‌اند و باید برایشان آموزش بگذارید. اینها هم خیلی سریع برایمان هماهنگ کردند و گفتند ما جایی را با چند مربی معرفی می‌کنیم و بروند و یک دوره مختصر آشنایی با سلاح را ببینند. بعضی‌ها که می‌گویند آموزش، امکان آموزش برای ما نبود. آموزش بودجه بسیار کلانی می‌خواهد. گاو صندوق آن‌چنانی نداریم که بگوییم سلاح، آب و غذایش تأمین می‌شود و طرف یک ماه برود و آموزش ببیند. آموزش مختصر آشنایی با سلاح که اینها بروند ببینند اساساً سلاح چه هست؟ چگونه رفع گیر می‌شود؟ چطوری مسلح می‌شود؟ چه‌جوری شلیک می‌کند و چه نوع سلاح‌های سبکی داریم؟ در همین حد! بندگان خدا این کار را برایمان کردند. اتفاقاً خوب هم بود و اولین گروه با تعداد بالا، یعنی بالای 100 نفر در گروه 5 آمد و به ما ملحق شد. الحمدلله آمارمان هم یکمرتبه به حدی رسید که تقریباً در حد یک گروهان شدیم. آمارمان نسبتاً چشمگیر شد. برادران انصار گفتند الان اسم، تعدادی نیروی خوب، چند فرمانده هم از خودتان داریم و یک مقداری هم در این مدت جنگ را یاد گرفته‌اید و می‌دانید چگونه خط را حفظ کنید. چند بار هم که کار کردید، دیده‌ایم خوب کار می‌کنید. خودتان یک تشکل درست کنید. آب، غذا و مهمات را ما به شما می‌دهیم، منتهی به‌طور مستقل.

اینها علاوه بر اینکه گفتند ما شما را تأمین لجستیکی می‌کنیم، در باره مباحث مالی هم با شما صحبت کردند؟ یا خود بچه‌هایتان که آمده بودند انتظاری داشتند؟ چون می‌گویید اینها مردم عادی بودند. وضعیت بچه شیعه‌های افغانی در ایران مشخص است. اکثراً مثل خود ما فقیرند. معلوم بود اغلب بچه‌هایی هستند که تأمین مالی خود یا خانواده‌شان را به عهده دارند. یکی که بخواهد سه چهار ماه به آنجا برود، خانواده‌اش از نظر تأمین منابع مالی دچار مضیقه می‌شود. آیا غیر از تأمین لجستیکی از طرف خود شما یا انصار به شما پیشنهاد شد در حد توان به شما مبلغی می‌دهیم؟ همین شایعه‌ای که درست کرده‌اند و روی آن تکیه می‌کنند
یک وقت حرف مربوط به شایعه می‌شود که خودتان به‌درستی گفتید شایعه که از همان ابتدا هم بود. تا گروه 3 اصلاً معلوم نبود از این نظر چه وضعی خواهیم داشت.

ادامه دارد

آخرین گفتگوی شهید سید حکیم پیش از شهادت1

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ

به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری دانشجو؛ بعد از پخش مستند بی بی سی درباره شیران لشکر فاطمیون که در سوریه مشغول جهاد هستند، بچه های فاطمیون به تکاپو افتاده بودند که جواب شبهه های بی بی سی را بدهند. میگفتند از همه بهتر، سید حکیم میتواند صحبت کند. با او تماس گرفتیم. مشهد بود و با خوشرویی جواب تلفن را میدهد و یک ساعتی با هم صحبت می کنیم. آخر صحبت قرار می گذاریم که بعد از برگشتن از سوریه در مشهد همدیگر را ببینیم ولی تقدیر این بود که این اولین و آخرین مکالمه با سید حکیم باشد. او روز 16 خرداد 1395 در محور تدمر در استان حمص سوریه به شهادت رسید. شهید سید محمدحسن حسینی از فرماندهان ارشد لشکر فاطمیون بود که مسئولیت اطلاعات عملیات و تیپ 2 لشکر را برعهده داشت.

تشکیلات تیپ فاطمیون از چه زمانی شکل گرفت؟
 تشکیلات فعلی فاطمیون ابتدا یک هیئت خانگی مشهد بود. این هیئت به اسم «محبان حضرت رقیه(س)» تشکیل می‌شد. در خانه‌ها جمع می‌شدند و زیارت عاشورا و دعای توسل می‌خواندند و حالت عزاداری داشت. به این منوال بود. مدیریت این هیئت هم با حاج ابوحامد، برادر علی‌رضا توسلی بود.

رحمه الله علیه.
خدا رحمتشان کند. ایشان هم مدیریت این هیئت را به عهده داشتند. وقتی تحولات سوریه به جایی رسید که کار به جنگ و سلاح کشید و از حالت اعتراض مردمی بیرون آمد و اوضاع به سمتی رفت که عکس‌ها، فیلم‌های سر بریدن، قتل عام مردم و خراب کردن قبوری که مقدس و برای ما قابل احترام بودند، دیدیم اوضاع رو به آن سمت رفت و برنامه از حالت اعتراض مردمی به سمت تکفیر کردن عده‌ای رفت و کارها حالت جنایت علیه مردم را به خود گرفت. تصمیم گرفته شد اگر راهی پیدا شود، ما هم برویم و کاری کنیم. بعد از کلی تلاش که برادرها انجام دادند و کسانی را دیدند که ما عده محدودی هستیم، ولی دوست داریم برویم، راهی باز شد و یک گروه پیشقراول متشکل از 22 نفر حرکت کردیم. خود شهید ابوحامد هم در آن گروه 22 نفره بود. ما گفتیم کاری به کسی نداریم، فقط به ما راه بدهید که در قالب تشکل‌های مردمی در آنجا باشیم.

از اول به نیت مسلح شدن و دفاع از حرم رفتید یا صِرف حضور و کمک‌رسانی جهادی بود؟
اگر در قالب یک نیروی نظامی و افرادی که قرار بود اسلحه دستشان بگیرند و از آنجا دفاع کنند، می‌رفتیم طبعاً کسی نبود از ما حمایت کند و بگوید شما به آنجا بروید و به دستتان سلاح می‌دهیم که بروید در فلان خط بجنگید. چنین چیزی نبود. اصل برنامه این بود که حضور داشته باشیم. مواقعی که کار چنان سخت می‌شود که کمک‌رسانی به یک مجروح هم کار بسیار بزرگی است. اساساً هدف ما حضور بود، چون گروه 1 و گروه 2 ما ظاهراً آموزش نظامی ندیده بودند و قرار هم نبود کسی از آنها بپرسد شما سلاح دست گرفتن بلد هستید یا نه؟



سید ابراهیم تو روز قدس

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ب.ظ


امروز صبح با خواب عجیبی بیدار شدم که از نظرم برام خیلی پر برکت خواهد بود.اونم با بودن سید ابراهیم تو روز قدس.

خواب دیدم من و یکی از رفقا رفتیم پیش سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) بگو بخند را انداخته بودیم همینطور صحبت می کردیم، تو حین صحبت ها خبر از محمدعلی گرفتم و گفتم حالش چطوره؟ گفت داره با مادرش میاد اینجا...

چند دقیقه بعدش خانمش با محمدعلی اومدن... وای خدا...

چقدر تو عالم رویا محمدعلی شبیه آقا مصطفی بود...

مصطفی محمدعلی رو گرفت و بردش کمی جلوتر که ماشین اورژانس اونجا بود...

بدون اجازه گرفتن از پزشک و آمبولانس چی رفت و یه آمپول از وسایل های پزشک اورژانس برداشت انگار پزشک هم اصلا نمی دیدش و خودش آمپولو زد به محمدعلی گفتیم مؤمن خدا این چه کاریه مگه تو دکتری.

با لحن طنزآمیزی گفت:

خب مریضه دارم درمونش می کنم. 

با اینکه هیچ وقت تو واقعیت ندیدمش...

ولی طبق شناختی که ازش از طریق دیگران(دوستا و همرزم هاش) پیدا کردم میدونم خیلی کله شقّ بود اگر تو حال حاضر هم بود همین کارو می‌کرد...

امروز دوباره مرگ برآمریکا و مرگ براسراییل سر خواهیم داد...

به یاد شهدای عزیزمون که سال پیش و سالهای قبل در کنارمون بودن ولی امسال فقط حضور معنوی‌شون حس میشه...

مرگ بر اونایی که باعث و بانی این کشت و کشتارهای منطقه شدن...

به قول امام(ره):

ما چه بکشیم و چه کشته شویم در هر دوحالت ما همیشه پیروزیم...


وعده ی سیدعلی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

سیدابراهیم است دیگر؛ جای تعجب ندارد، با محمدعلی به میدان آمده است. گوش کنید، رجز میخواند: 

به زودی به قدس خواهیم رسید، من هم نباشم محمدعلی هست. در گوشش هرچه را باید، به لالایی خوانده ام.

آهای مترسکهایی که ستاره های سربی به سینه هاتان دارید، آن روز دیر نیست، روزی که با قدمهای محمدعلی یه قدس قدم بگذارم و بیرق اسلام ناب محمدی را، با دستهای محمدعلی بر فراز مسجدالاقصی به اهتزاز درآورم. آن روز دیر نیست، چیزی کمتر از 25 سال؛ این وعده ی سیدعلی است...

 "دم عشق،دمشق" 

@labbaykeyazeinab

برای الهی و ماندنی شدن باید چه کرد؟؟؟؟

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ

محسن ماندنی قد بلندی داشت و چند بار بهش گفتم حاجی قدت کاردستت میده و خاکریزها کوتاهه و قد تو بلند ... شبی که بردمش برای توجیح خط و خط رو بهش تحویل بدم یک دوشیکا و یک دوربین ترمال و یک دید در شب و یدونه خمپاره شصت چریکی موند تو خط و قرار شد من تحویلش بدم و رسید ازش بگیرم رفتم مقر یاسر و خودش الهی و دو نفر دیگه بودن محسن رسید رو امضا نمیکرد گفتم حاجی این امضا رو بده من برم کار دارم گفت تو که پیش خودم میمونی و با منی باید بمونی گفتم حاجی من دردسرم و برات اذیت دارم بیخیال من شو گفت قول میدم نگهت دارم پیش خودم... هنوز منتظرم که به قولش وفا کنه ...

خلاصه بیسیم زدن که تحرک دشمن زیاد شده و تخصصش ادوات و زرهی بود کار با خمپاره عین آب خوردن براش ...رفتیم خط و یک ماشین بیست و سه رو از کار انداخت ... گفت کی بشه اونا بزننمون ، همینم شد و آخرش قناص بردش ...

محسن دل پاکی داشت و نماز اول وقت براش خیلی مهم بود .

بعد از ماندنی الهی که جانشینش بود خیلی عذاب کشید و از چهره ش میشد دید شوق رسیدن به دوست قدیمیش رو . از ماندنی که حرف میزد برامون چنان با ذوق و شوق حرف میزد که انگار یک روح بودن در دو جسم روزی که با الهی خداحافظی کردم بیام ایران بهش گفتم بدجور شبیه محسن شدی خندید و گفت مثل اینکه من خودم محسنم ها ... اولش شوخی گرفتم و گفتم چون اسم دوتاشون محسنه اینو گفته ولی وقتی خبر شهادتش رو بهم دادن فهمیدم نه محسن واقعا محسن بود و شد و ماند...

جالب بود که وقتی به خودش گفتم برای ماندنی شدن باید الهی شد گفت فعلا الهی ها باید ماندنی بشن .

برای الهی و ماندنی شدن باید چه کرد؟؟؟؟


بگویم!

او که خوش است پیش اربابش؛ ولی ما داریم با جشن تولد گرفتن خودمان را آرام می کنیم!

نمی دانم آن رفیقش که گفت: "شب تا صبح پایم را در تشت آب گذاشت و پاشویه داد تا تبم پایین بیاید" چگونه خودش را آرام می کند!

نمی دانم آن رفیقش که گفت: "تا غروب پای سفره نشسته بود تا برسم و با هم ناهار بخوریم" چگونه خودش را آرام می کند!

نمی دانم آن رفیقش که می گفت: "بهش می گفتم بابا" چگونه خودش را آرام می کند!

نمی دانم آن رفیقانش که می گفتند: "بهش می گفتیم داداش" چگونه خودشان را آرام می کنند.

و توی این شب ها دیدم که رفقایش با دم "حسین! آرام جانم" کمی آرام می شدند؛ درست مثل خودش.

به مناسبت سالگرد تولد شهید محمدحسین محمدخانی (عمار)

ع.جعفری

روز قبل از حمله دشمن به خانتومان آمد دفتر معاونت نیرو تماسی با مشهد گرفت ...کمی طول کشید ....دیدم پشت تلفن گریه افتاد .....بعد تماس اومد منو بغل کرد گفت حلالم کن ...گفتم چته هنوز کار داریم .....گفت الان با مشهد تماس گرفتن داداشم حرم آقا امام رضا.ع. بود من با امام رضا یک صحبتی کردم از آقا خاستم ضامنم بشه تا خدا منم قبول کنه ‌...گریه افتادم همدیگر را در آغوش گرفتیم ...در این لحظه آروم در گوشم گفت از امام رضا خاستم ضامنم بشه تا خدا جسمم رو هم بخره چیزی از من بر نگرده مثل حضرت زهرا.س. قبرم گم باشه ......فردا شد و دشمن حمله کرد .غروب روز مبعث حضرت محمد.ص.محمد به آسمان رفت ...وموشک دشمن خودرو اورا نشانه گرفت و از این داداشمم چیزی به زمین بر نگشت درست همون جور که خودش میخاست .....شادی روح بزرگش صلوات.

راوی مرصاد همرزم شهید 

اونجا فقط جای من است

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ب.ظ

روزی که قرار اعزام بود سوار اتوبوس شدم و چشمم به شهید جواد محمدی افتاد سلامی کردم کنارش نشستم ....خوش و بشی کردیم از کودکش گفت که دو روزه است والان امده بره به منطقه این بزرگوار تا تهران وتا دمشق  وتا حلب ونهایتا خانطومان با هم بودیم خیلی خوش گذشت ...یادمه به جواد گفتم چند روز قبل با دوستان رزمنده بهشت رضا بودم و به شهدای مدافع حرم هم سری زدم ...که یکی از دوستان اون گوشه .....محل فعلی قبر مطهر جواد ......را نشان داد و گفت این جای من است.

....من این داستان را برای جواد گفتم بسیار برآشفت و ناراحت شد گفت اونجا فقط جای من است ....ومن جدی نگرفتم .......گذشت وجواد شهید شد من برای مراسم چهلمش ایران رسیدم اول بهشت رضا یاد این داستان افتادم ....و با کنجکاوی به سمت مدافعین حرم رفتم از چیزی که میدیدم شوکه شدم وجا خوردم ....جواد با آرامش تمام در جایی که خودش گفته بود با شکوه هر چه تمام تر آرمیده بود .....شادی روح همه شهدا بخصوص داداش جواد گلم صلوات......

راوی مرصاد همرزم شهید 


اهل تقوے بود و نماز شبش ترڪ نمےشد.

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ب.ظ

اهل تقوے بود و نماز شبش ترڪ نمےشد.

بارها براے همین نماز شب ها با او شوخی مےڪردیم ڪہ دست از ریا بردار.

"شہید مدافع حرم سجاد طاهرنیا"

گفتگو با همسر شهید ارغوانی

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ


هر سال عید عادت داشتیم که به شمال برویم اما با توجه به خوابی که دیده بودم، شهید ارغوانی به من گفت من امسال عید نیستم که شما را به مسافرت ببرم و احتمالاً چهلم من به عید بیفتد اما اشکالی ندارد و شما هفته دوم عید را به سفر بروید تا حال هوایتان عوض شود، حتماً پسرم را به مسافرت ببر.

لحظه رفتن

وی از آخرین وداع با همسر شهیدش گفت: با توجه به خوابی که دیده بودم می‌دانست که اینبار شهید می‌شود و بی‌قرار بود، بار اول که اعزام می‌شد خیلی با اقتدار از منزل بیرون رفت اما بار دوم دلش نمی‌آمد از خانه بیرون برود، هی بیرون می‌رفت و باز می‌گشت، خیلی کند حرکت می‌کرد، مکرر تماس می‌گرفتند و منتظرش بودند، اما با یک آرامش و اطمینان خاصی رفتار می‌کرد، حسش وصف‌نشدنی بود، لحظه رفتنش خودم را کنترل می‌کردم که گریه نکنم گفت چه خواسته‌ای داری، از شهید ارغوانی خواستم تا اولین کسی که شفاعت می‌کند من باشم، گفت حتماً، اولین نفر و مهم‌ترین کسی که شفاعت می‌کنم شما هستید، من بدون شما به بهشت نمی‌روم، کنار در بهشت منتظر می‌مانم تا شما هم بیایید.

وی ادامه داد: از شهید ارغوانی خواستم برای بار آخر در منزل بگردد تا حضورش را در خانه ببینم و او هم این کار را کرد و خداحافظی کردیم و رفت.

خبری که مرا شوکه کرد

وی از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش بیان کرد: چون با آمادگی او را راهی کرده بودم، هر لحظه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودم اما لحظه‌ای که این خبر را دریافت کردم، شوکه شدم، خیلی سخت بود و حالتی خاص داشتم، اما به خودم آمدم و به‌خاطر آوردم که با چه اطمینانی او را راهی کردم و این آرامم کرد، هر شب خواب او را می‌بینم و حضور او را در زندگی حس می‌کنم فرقی که شهدا با دیگر اموات دارند این است که واقعاً زنده هستند و در همه صحنه‌ها و اتفاقات حضور دارند و حضورشان حس می‌شود.

انتظار سخت اما شیرین

همسرشهید ارغوانی گفت: لحظه‌ای که برای دیدار با او به معراج شهدا رفتیم، تمام نشانه‌های شهید را چک کردم، باورم نمی‌شد که او رفته باشد، گفته‌اند که با دفن کردن پیکرها، اطرافیان آرام می‌شوند اما برای من اینطور نیست، هر لحظه منتظر آمدن او هستم، با هر صدای زنگ تلفن گمان می‌کنم شهید ارغوانی است که تماس گرفته، فکر می‌کنم همه این‌ها خواب است، وای به حال کسانی که هنور پیکر فرزندان و همسرانشان نیامده است، این انتظار سخت اما شیرین است، اینکه همسر شهید باشم، همسر کسی که برای دفاع از حرم ائمه(ع) رفته، غیرت داشته و این احساس بسیار دوست‌داشنتی است.

وی افزود: اگر بازگردد و صد بار دیگر هم قرار شود اعزام شود باز هم قبول می‌کنم و او را می‌فرستم، ما برای ائمه(ع) عزاداری می‌کنیم و آرزو داریم در روز عاشورا حضور داشتیم، امروز هم یک جور عاشورا است و باید از ائمه(ع) دفاع کرد.

اولین دیدار و وعده‌ای که محقق شد

این همسر شهید در رابطه با اولین دیدارش با شهید ارغوانی می‌گوید: ۱۴ سال پیش که اولین بار او را دیدم، وضع مالی خوبی نداشت، از او پرسیدم چطور زندگی را شروع کنیم و چطور مرا خوش‌بخت می‌کنی؟ گفت زندگی برایت فراهم می‌کنم که همه غبطه بخورند، در طی این ۱۴ سال از او می‌پرسیدم چه‌شد آن زندگی که همه غبطه بخورند؟ بار آخر که داشت می‌رفت گفت، اینبار واقعاً کاری می‌کنم که همه غبطه زندگیمان را بخورند و واقعاً هم این کار را کرد. 

عید در خانه شهدا

همسر شهید ارغوان در ادامه می‌افزاید: همسرم درآمد خوبی داشت اما ساده‌زیست بود و اهل تجمل نبود اما اکنون که او نیست ما تحت فشار هستیم، کاش زودتر این دوران سپری شود، کاش فقط دغدغه ما نبودن همسرم باشد، از قدیم گفته‌اند یک دل را غم است نه یک شهر را، همه شور و شوق عید را دارند و خوشحالم از اینکه مردم در امنیت و با شادی به استقبال عید می‌روند.

وی با چشمانی اشک‌آلود ادامه می‌دهد: امسال در منزل ما حال و هوای عید حس نمی‌شود، شور و شوق عید را نداریم، انشالله خدا به ما صبر دهد و هیچ فرزندی پدرش را از دست ندهد، درست است که جای همسرم در خانه ما خالی است و زندگی برای ما سخت است اما خوشحالم که مردم در امنیت هستند؛ نمی‌خواهم کسی مدیون ما باشد، مردم لطف دارند اما کاش کسانی که کم لطفی می‌کنند کمی مهربان‌تر باشند، نمی‌خواهم کسی فکر کند که باید مدیون ما باشد چون این یک وظیفه بود، همین که مردم گاهی یاد ما باشند و بی‌انصافی نکنند ما مدیون آن‌ها می‌شویم.

پولی که دیگران دیده‌اند و ما ندیده‌ایم

این همسر شهید ادامه داد: مردم خیلی لطف دارند اما بعضی مانند نمک روی زخم هستند، گاهی گله می‌کنم که ای‌کاش بودی و ای‌کاش نمی‌رفتی و این اتفاقات و این حرف‌ها پیش نمی‌آمد، روزی جایی بودم که پشت سرم مردی داشت از ما می‌گفت، گفت، خوش به حال همسرش چون شهید ارغوانی اولین شهید منطقه بود، دو میلیارد تومان به او داده‌اند، من به خاطر اینکه برای همسرم احترام خاصی قائل هستم و به احترام اینکه اسم همسرم را برده بود چیزی نگفتم، روزی که پیکر شهید را برای وداع به مسجد جامع آورده بودند، من بین جمعیت بودم که خانمی گفت: این‌ها را نباید شهید حساب کنند، شهید کسی است که در راه خدا و وطن کشته شود اما این‌ها برای یک کشور دیگر کشته شده‌اند، گفتم، اگر این‌ها نمی‌رفتند الآن شما باید اینجا می‌جنگیدید و شما به این راحتی صحبت نمی‌کردید؛ او قانع نشد و گفتم: اگر همدردی نمی‌کنید حداقل به زخم هم نمک نزنید، کسی شما را اجبار نکرده برای وداع بیایید، گفت، آمده‌ام ببینم مردم چکار می‌کنند، شما با این شهید چه نسبتی دارید، گفتم، دوست داشتم در این مراسم حضور داشته باشم، شما هم تماشا کردید و بهتر است که به کسی توهین نکنید و بروید، یا شنیده‌ام که گفته می‌شود به ما ۱۸۰ میلیون تومان پول داده‌اند یا حقوق ثابت ماهانه داریم، این در صورتی است که ما تا کنون نه پولی دریافت کرده‌ایم و نه دریافت خواهیم کرد، این حرف‌ها برای ما مثل نمک روی زخم است و جگر ما را می‌سوزاند، داغ نبودن عزیزمان به کنار شکسته شدن دلمان هم سخت است.

بی‌قرار از نبودن

وی با بغضی در گلو از دلتنگی‌های پسرش می‌گوید: جمع ما همیشه سه نفری است، همیشه سه نفرمان کنار هم هستیم، پسرم هم همیشه در صحبت‌هایمان حضور داشته است و به نظر من شبیه‌ترین کس به محمدتقی، امیرحسین است؛ وقتی پدر و پسرها را می‌بیند، شوخی آن‌ها را می‌بیند، وقتی می‌بیند دست در دست هم راه می‌روند، غمگین می‌شود اما آنقدر فهم و درک دارد و فوق‌العاده صبور است و با احساساتش کنار می‌آید که به روی خودش نمی‌آورد و من که مادر او هستم متوجه می‌شوم، امیدوارم روزی مانند پدرش یک قهرمان شود.


اینجا تازه اومده بودن منطقه و تو پادگان امام حسین علیه السلام آموزش تیراندازی داشتیم. .

خدا میدونه شهید محمد امین چقد شهید صابری رو دوست داشت...مهدی صابری از رو زبونش نمیفتاد ...




"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ب.ظ

خاطره‌ای از شیخ شهید علی تمام زاده

"غبار دنیا"

مستاجر بود...

برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت!

وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت!

گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری!!

جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود:

"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"

استقبال از آزاده فاطمی

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

استقبال خانواده های شهدا ورزمنده های لشکر غیور فاطمیون از آزاده فاطمی آقای حیدر محمدی درحسینیه حضرت ابوالفضل

گلشهر

وصیت شهید مدافع حرم رضا حاجی‌زاده

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ب.ظ

حماسه و مقاومت / خبر - دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۱

من به‌خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س) را بگیرم.

به گزارش بلاغ، شهید مدافع حرم رضا حاجی‌زاده از شهدای لشکر عملیاتی 25 کربلا به همراه 12 تن دیگر از یارانش در روز 17 اردیبهشت ماه امسال در خان‌طومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در معرکه نبرد جا ماند. 

پس از انتقال وسایل شخصی شهید حاجی‌زاده از سوریه، وصیت‌نامه‌ای همراه این وسایل بود که برای نخستین‎بار از خبرگزاری فارس، شما را دعوت به خواندن آن می‌کنیم. 

بسم‌الله الرحمن الرحیم 

«و اما خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی» آیات 40 و 41 سوره مبارکه النازعات 

«و اما آن کس که از مقام و مرتبه پروردگارش ترسیده و خود را از هوا و هوس بازداشته است، به یقین بهشت جایگاه اوست». 

با سلام و صلوات به محضر منجی عالم بشریت حضرت صاحب‌الزمان(عج) و نائب بر حقش امام خامنه‌ای و شهدای اسلام و ایران، به خصوص شهدای مدافع حرم. 

اینجانب رضا حاجی‌زاده فرزند رجبعلی در صحت و سلامت کامل عقلی وصیت‌نامه خود را می‌نویسم، من نمی‌خواهم که عمرم بی‌ثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی می‌خواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد. 

من به‌خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س) را بگیرم.

من از مردم ایران می‌خواهم تفرقه‌اندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید. 

پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار(ع) و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به‌یاد داشته باشید. 

خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی! 

موفقیت من در مراحل گوناگون زندگی مرهون زحمات و دعای خیرتان بوده است، امیدوارم کوتاهی و قصورم را در رسیدگی به اوضاع و احوال‌تان بخشنده باشید و حلالم کنید و این را بدانید تا آنجا که در توان داشتم در حد بضاعتم تلاش کردم تا رضایت شما را در زندگی خود داشته باشم. 

هر پدر و مادری عاقبت به خیری فرزندشان را خواهانند و این را بدانید که بنده عاقبت به خیر شدم و این عاقبت به خیری را مدیون زحمات دیروز شما هستم. 

داداش جان! 

در نبود من پدر و مادر را فراموش نکن و همواره تابع بی چون و چرای ولایت باش، دشمن همواره از دینداری و ولایت‌پذیری تو هراس دارد، پس کاری کن که دشمن همواره از تو و امثال تو بترسد. 

همسر مهربان و صبورم! 

می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست، من برای شهادت نمی‌روم، من جوانم و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم، ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل بیت(ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری. 

از تو می‌خواهم که فرزندانم را طوری تربیت کنی که در مسیر اسلام و ولایت ادامه‌دهنده را شهدا باشند و بابت تمام کمبودها و نبودهایم از تو می‌خواهم حلالم کنی. 

فاطمه‌حلما جان! 

دِتِر (دختر) بابا، دوستت دارم، دوستت دارم، بدان که بابا رفته است که تا تو و امثال تو در امنیت و آرامش در خاک خود قدم بگذارید و بدان که ناموس شیعه در واقع ناموس خودمان است، تکلیف ما این است که از ناموس شیعه دفاع کنیم و جان خود را در این راه بدهیم و از تو می‌خواهم که در سنگر خود که همان چادر توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام و تشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند. 

محمدطه جان! 

مرد خانه بابا، تو دیگر ستون خانه‌ای، از تو می‌خواهم که دینت را حفظ کنی و در خط ولایت فقیه باشی و گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشی، دعا می‌کنم که در رکاب امام زمان (عج) ادامه‌دهنده راه شهدا باشی و در زندگی‌ات طوری باشی که موضع اسلام و مسلمین به خطر نیفتد. 

از همه دوستان و آشنایان و همکارانم می‌خواهم که مرا حلال کنند و قصورم را ببخشند و اگر دینی از کسی برگردنم مانده است، برای تسویه به خانواده‌ام مراجعه نمایند که خداوند می‌فرمایند هر گناهی از شما بخشیده می‌شود، غیر از حق‌الناس. 

ومن‌الله التوفیق 

رضا حاجی زاده