مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

روایت یک رزمنده از وضعیت خود در خانطومان

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۰ ب.ظ

.....یادمه در خانطومان که دشمن حمله کرد .....من مجروح شدم در داخل درمانگاه خانطومان یکی از بچه های گردان حمزه که شمالی بود را دیدم .....موبایل و مدارکم را بهش تحویل دادم وچون ترکش به گردنم خورده بود احتمال میدادم که تموم کنم در حالت ضعف گفتم امانت دستت برسون به خونواده مشهد گذشت و من بعد دو روز منتقل شدم تهران بیمارستان بقیه الله ....از همه چیز یادم رفته بود .....منم بعد عمل حالم بهتر شده بود ....که یکی از دوستان را دیدم که گفت عباس ....همون دوست امانت دارم ......در به در دنبالت میگرده ......من گفتم کجا آدرس اتاقشو گرفتم رفتم دوستمو دیدم که از من درب و داغونتر شده بود و موبایلم را با اون حال خرابش با خودش آورده بود و جالب اینکه دنبال منم میگشت من شرمنده امانت داری عباس شدم خودش با ترکشی در مغز برگشته بود چیزی به خاطر نداشت جز امانت من ....(راوی: یک رزمنده مدافع )

منطقه خان طومان اسفند ماه 94

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ب.ظ


من به همراه چند تن از دوستان کادر درمان در خدمت مدافعان بی بی زینب کبری سلام الله علیه بودیم

یک عصر آفتابی نشسته بودیم که دیدم مهدی اومد با موتور چهار چرخ 

از موتور برای حمل مجروح استفاده میشه از خط به پشت

دیدم مرتضی عقب موتور مهدی ولوو شده

زیر بغلش و گرفتیم خواباندیم روی تخت

موج شدید گرفته بود

بعد معاینه دیدم گوش میانی سالمه ولی کمی تورم داره

توی این گیر و داد مجروح و مریض میومد

مرتضی بی قراری هاش زیاد شده بود 

تو این اوضاع یکی دیگه از رزمنده ها  (ابو...) برای تعویض پانسمان اومده بود

مرتضی قطره لازمش بود و ابو... پماد آنتی بیوتیک

به یکی از بچه ها که از فاطمیون در خدمتش بودیم گفتم شما قطره اون بنده خدا رو تو گوشش بریز تا من بیام به یکی دیگه گفتم پماد لازم دارم 

چشمتان روز بد نبینه پماد تو گوش مرتضی ریخته شده بود و اون یکی با قطره گوش داشت سراغ ابو... میرفت 

خدا رحم کرد

کلی طول کشید گوش مرتضی رو شستشو دادیم و ابو... توسط یکی از برادرها به نام امیر پانسمان شد.

زندگی نامه شهیداحمد محمد مشلب

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ب.ظ


شهیداحمد محمد مشلب

اسم جهادی:غریب طوس

اسم مادر:سلام بدرالدین

شهرستان:نبطیه محله ی السرای سکونت میگزید

سن او ۲۱سال وتاریخ تولدش:۱۹۹۵/۸/۳۱میلادی

تاریخ شهادتش:۲۰۱۶/۲/۲۹

که باتوجه به تاریخ هجری قمری ۱۹ جمادی الاول۱۴۳۷

محل شهادتش:تل حمام روستایی در جنوب حلب

درجه علمی اش :فارغ التحصیل هنرستان امجاد است 

نفرهفتم درلبنان ورشته اش تکنولوژی اطلاعات (انفورماتیک)است

آرامگاهش:محل شهدای شهر نبطیه است

شهید احمد محمد مشلب از دوران کودکی با عشق به اهل بیت در خانواده اش که منشأ این عشق به اهل بیت از آن هاست وبابخشندگی ومحبت تربیت شد وخوگرفت

در راه اسلام ناب محمدی گام برداشت واز نو نهالان تابزرگان را با حضرت مهدی (عج)آشنا کرد.

وصیت ایشان به تمام زنان این است که:عبا (چادر)است او می گوید عبا مدل است و اولین زنی که صاحب عبای زنانه است حضرت زینب(س)بود

او اینگونه بود وهمیشه عبا روی سرش قرار داشت ولی حجابی که الان میکنیم وچیزهایی غیرمعلوم است

مهم ترین مسئله این است که دختران وزنان حجاب خود را حفظ کنند.

ودختری که بیرون می آید وبه صورت عادی وبدون زینت در برابر دیدگان مردم برود و نگاه هایش 

را به زمین بدوزد واحترام حجاب وعبایش را نگه دارد.

از وصیت هایش این است که :خدا توراکمک کند ای امام زمان! ماانتظار او را نمیکشیم او انتظار مارا میکشد  ووقتی خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.

میگویند مردم به خاطر 500دلار  به احزاب و به خاطر بیکاری وجهالت می گرایند درحالی که شهیداحمد مَشلب نفرهفتم لبنان در رشته ی تکنولوژی است وچیزی از نیازهای دنیا را احتیاج نداشت وهمه چیز در اختیار داشت وهرچیزی که میخواست در اختیار داشت و چیزی که او را به سوریه کشاند کرامت وغیرتش بود که در بسیاری از دنیا آن را نمیبینیم.


یک ماه قبل از ماموریت شهید علیدوست فرمانده گردان دوم معرفی شد.

مرا به عنوان یکی از فرمانده ی دسته هایش انتخاب کرد ما خیلی با هم رفیق بودیم در برنامه های ورزشی خارج از گردان در برنامه های فرهنگی مذهبی که برگزار میشد به من پیامک می زد و باهم در برنامه ها شرکت می کردیم.

کم کم داشتیم به ماموریت نزدیک می شدیم که از طرف گردان تمرین های مختلفی برای ما دیده شده و ما بعد از سازماندهی گروهان تمرینات را شروع کردیم از همان اول تمرینات شهید علیدوست به ما گفت:

بچه ها کار و تمرین فقط با مدیریت خودتان است و در همه ی تمرین های که قبل از ماموریت انجام دادیم به ما می گفت  کار با فرمانده ی دسته هاست و کار را به ما وگذار می کرد. من ناراحت شدم و به او گفتم چرا در تمرین ها با ما تمرین نمی کنی او گفت:

کار باشماست و همه ی کار ها را باید خودتان انجام بدهید.

من چون خیلی درگیر تمرین بودم متوجه منظورها و صحبت های او نمی شدم

تا این که روز موعود فرا رسید و قرار شد فرمانده ی گردان ها دو سه روز از ما زودتر به منطقه ی ماموریت اعزام شوند شهید علیدوست گفت :

خوب یه شب دیگه وقت است و من امشب می روم وصیت نامه ی خود را می نویسم.😭

فردای اون روز به منطقه پرواز کردند.

دو روز بعد ما به آن ها ملحق شدیم و از او خواستیم تا یک جلسه توجیهی برای ما بگذارد، او جلسه را با نام خدا و یاد شهدا شروع کرد و فرمود بچه ها ما مدافعان حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) هستیم. که یک دفعه بغض گلویش را گرفت و گریه کرد .. ادامه جلسه را برگزار کرد و بعد از آن روی لباسش نوشت یا رقیه (سلام الله علیها) و روی بازوش نوشت یا علی اصغر (علیه السلام)

محرم بود. شب شهادت حضرت رقیه بچه های اصفهان در منطقه ای که اعزام شده بودیم مراسم عزاداری برپا کردند وما در آن شرکت کردیم و مهدی میاندار بود.

آن شب با هم دست دادیم و دعای عقد اخوت با هم خواندیم و به هم قول دادیم که هرکس شهید شد شفاعت بقیه ی دوستان را نزد آقا ابا عبد الله بکند.

فردای آن روز عملیات شروع شد.

شهید علیدوست آن روز با بقیه روزهایش فرق می کرد به ما گفت همه تجهیزات نظامی را به خود ببندید و آماده شوید ولی خودش مانند دلاوران عاشورا بدون ترس وارد عملیات شد از ساعت 6 صبح که حرکت را شروع کردیم به گروهان ما ماموریت احتیاط را دادند و بقیه دوستان مامور به هجوم شدند مدتی نگذشت که بچه های هجوم ما با مسلحین در گیر شدند و این درگیری تا نزدیکی غروب ادامه داشت که یک دفعه علیدوست به ما بیسیم زد و گفت بچه ها را سریع جمع کنید که باید دو پله به جلو برویم تا دوستان ما درخط محاصره نشوند.

زمانی که ما دوپله به جلو رفتیم و موضع گرفتیم بلافاصله باغ زیتون پر از رگبار تیربار دوشکا 23 وسلاح های دیگر شد و طوری که ما را زمین گیر کرد.

شهید علیدوست برای اینکه نگران بچه ها بود و برای کنترل ووهدایت بچه ها از موضع خود بیرون آمد تا به بچه ها بگوید زمین گیر شوند وواز جای خود تکان نخورند اما کسی که مامور بود تا اورا گلچین کند او را نشانه گرفت و او مانند فاطمه پهلو شکسته از ناحیه پهلو تیر خورد و در منطقه عبطین سوریه در روز سوم محرم به فیض شهادت رسید و شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغر (ع)در گلزار شهدای قم تدفین شد روحش شاد و یادش گرامی باد .

خاطره نقل شده توسط دوست و همرزم شهید مهدی علیدوست 

کانال شهید مدافع حرم مهدی علیدوست آلانقی

@shahidalidoost 



شوخی شهید صدرزاده قبل از عملیات

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ب.ظ


شب عملیات تدمر قبل از زدن به خط دشمن، با مداحی بچه ها  و روضه ،فضای معنوی عجیبی حاکم شده بود...

و اون شعر معروف :حرم شده فکر هر روزم...ز داغ هجر تو میسوزم...

رو زمزمه میکردیم...

بعد از کلی صفای معنوی و بعد از اینکه داشتیم آماده میشدیم، یهو شهید صدرزاده  گفت:بچه ها یه موضوعی رو میخوام بگم....

همه فکر کردیم که طبق معمول، سید میخواد از لحاظ روحی و روانی بچه ها رو آماده کنه و یا توصیه ها و سفارشات قبل از عملیات رو گوشزد کنه....

با اشتیاق دور هم جمع شدیم و گوشمون رو دادیم به دهان سید و شش دانگ حواسمون رو جمع کردیم....

سید هم نامردی نکرد و گفت:هیچ چیزی به این اندازه حال نمیده که با تعریف یه جوک، فضای معنوی جبهه رو به گند بکشی...

یهو کل بچه ها مثل بمب منفجر شدن.

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab/

مصطفی همیشه با وضو بود.

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ب.ظ


همراه با خاطرات مادر 

شهید صدرزاده

مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار  نصف شب بیدار شد دیدم  آب خورد.

 بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟

 گفت:کسی که وضو میگیره و  می خوابه  تازمانی که خوابه  براش ثواب عبادت می نویسند.




آخرین گفتگوی سید حکیم پیش از شهادت 5

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ

یعنی همه کارها کلاً به عهده خود بچه‌های فاطمیون است و و زیر و بم کل تشکیلات فاطمیون با بچه‌های فاطمیون است.

الان تمام کارهای اجرایی اعم از اداری و رزمی کلاً توسط بچه‌های فاطمیون انجام می‌گیرد. بچه‌های انصار که واقعاً ممنونشان هستیم، به ما آموزش داده‌اند و می‌دهند. هر چه تا به حال یاد گرفته‌ایم، از اینها آموخته‌ایم و هنوز هم تکمیل نیستیم و از این به بعد هم خیلی چیزها را باید یاد بگیریم. هنوز هم دارند به ما یاد می‌دهند. این اعتقاد خودشان است. می‌گویند شما کار را یاد بگیرید و ما هر کمکی از دستمان بربیاید به شما می‌کنیم. دوست نداریم از بین بچه‌های ایرانی کسی در بین شما باشد. ما به شما کار را یاد می‌دهیم، یاد بگیرید و اجرا کنید. خودتان کارهای خودتان را انجام بدهید. اعتقادشان این است که اگر ما می‌خواهیم کاری را انجام بدهیم و سازمانی را شکل بدهیم، باید به دست خودمان انجام شود نه به دست کس دیگری. تا آنجا که بتوانند تا چندین بار خطا را هم از ما تحمل می‌کنند

ولی می‌گویند یاد بگیرید؛ یاد بگیرید و خودتان انجام بدهید. ما بارها و بارها به آنها گفته‌ایم این را که شما نباشید قبول نداریم. بعضی‌هایشان می‌گویند تفکر بسیجی شما خیلی بهتر از کلاس، مدرسه و این حرف‌‌هاست، اما در بخش اداری، طرف باید کاربلد باشد و باید آموزش ببیند و سیستم را یاد بگیرد، می‌گویند به شما مربی می‌دهیم که این کارها را به شما یاد بدهد، ولی این کار را که برای شما حسابدار یا هر متخصص دیگری را بگذاریم که بیاید به کار شما سیستم بدهد، نمی‌کنیم و علاقه‌ای به این کار نداریم. خودتان یاد بگیرید و خودتان هم کار کنید.

بحث اقامت را کمی توضیح بدهید. الان شمایی که سوار هواپیما می‌شوید و به سوریه می‌روید، دارید سمت جنگ می‌روید. ترقه‌بازی که نیست. احتمال برگشتنتان شاید از 20 درصد هم کمتر باشد. بی‌بی‌سی مستندی تهیه و با خانواده‌ای صحبت کرده بود که می‌خواهند ما را رد مرز کنند. واقعاً خود شما به عنوان یکی از بچه‌های فاطمیون مگر قرار است چه مشکلی در افغانستان برای او پیش بیاورند که او حاضر است به جنگ برود؟ یعنی در مسیری وارد شود که به احتمال زیاد جانش را از دست می‌دهد و کلاً خانواده‌اش او را از دست می‌دهند، ولی به افغانستان برنگردد. تعجب اینجاست که بعضی این حرف‌ها را با فضاسازی‌هایی که اینها می‌کنند باور هم می‌کنند. اینها چگونه می‌توانند این را به مردم بقبولانند که آقا حکیم عزیز ما به تعبیر عامیانه‌اش زن و فرزندش را گرسنه و تشنه رها کند و به جنگی برود که احتمال کشته شدنش این‌قدر بالاست، آن هم از ترس رد مرز.

افراد همیشه به امید زندگی بهتر مهاجرت می‌کنند. اینکه کسی بخواهد برای یک اقامت جانش را به خطر بیندازد و به جنگ برود، بیشتر حالت تراژدی دارد و واقعیت نیست. گفته می‌شود دل دیگران به حال منی که به خاطر سختی‌ها و مشقت‌ها و به دست آوردن یک مدرک اقامت حتی حاضرم بروم و جانم را به خطر بیندازم. عده‌ای از بچه‌هایی که قبلاً با ما کار می‌کردند، وقتی گفتند مرزها باز و رفتن به اروپا راحت شده است، رفته‌اند، اما ما با آنها ارتباط داریم. کسانی که آنجا رفته‌اند می‌گویند اولاً دلیلی ندارد اعلام کنند ما در سوریه مانده‌ایم. ثانیاً عده‌ای این حرف را به این دلیل بیان می‌کنند که بگویند ببینید ما بدبخت و بیچاره‌ایم و خلاصه داستان غمناکی را...

برای دریافت مهاجرت در آنجا...

دقیقاً. برای اینکه در آنجا قبولشان کنند، ولی طرف اگر بگوید من سوریه بوده‌ام، می‌گویند به ما ربطی ندارد که بوده‌‌ای. آن یکی دو نفری هم که از اول گفتند، از گفتنشان پشیمان شدند. یعنی هیچ تأثیری ندارد و فقط یک قصه سوزناک است. همین! اما اینکه به شخصی بگویند به سوریه برو، وگرنه تو را از ایران اخراج می‌کنیم، در مورد افرادی که در اینجا مدارک شناسایی اقامت دارند که اصلاً نیازی به چنین چیزی نیست، اما در مورد آنهایی که ندارند، برنامه‌ای پیش آمده بود. موقع خداحافظی بچه‌ها بود. زیارتشان را کرده بودند و می‌‌خواستند به مرخصی بروند. خدا رحمت کند شهید ابوحامد به آنها گفت: «اگر برای مدرک اقامت به اینجا آمده‌اید و حالا دارید سالم برمی‌گردید، حواستان باشد. آنهایی که برای پول آمده و تصور کرده‌اند اینجا خبری است آمدید و دیدید هیچ خبری نیست. یک عده هم از روی احساسات آمده‌اند. شما وقتی رفتید دیگر نیایید، چون اینجا جنگ است و هیچ‌یک از این برنامه‌ها هم وجود ندارد.»

چشمت را ببندی کارت ساخته است

تمام شده است. خدا خیرت بدهد! حقیقتاً کسی را نداشتیم که به خاطر این چیزها آمده باشد. فقط یک مورد بود که در یکی از گردان‌های یکی از شهرهایی که من مسئولش بودم این حرف را زد که به ما سه نفر گفته‌اند اگر به سوریه نروید رد مرز می‌شوید. پرسیدم: «به هر سه تایتان گفتند؟» جواب داد: «بله، به هر سه تای ما چنین حرفی زده‌اند.» همان‌جا گزارش نوشتم که این سه نفر ادعا می‌کنند به آنها چنین حرفی زده‌اند. بررسی کنید چرا به اینها چنین مطلبی گفته‌ شده است. همین الان این سه نفر را برگردانید. برگرداندن نیرو کار چندان راحتی نیست. با کلی مشکلات کار اینها را ردیف و بلیت هواپیما تهیه می‌کنیم و نیروها را به سوریه می‌آوریم. هزینه‌اش یک طرف مشکلات هماهنگیش کلی دردسر دارد. نوشتم اینها را برگردانید. اینها را به دمشق بردند و گفتند کارهایتان انجام شده است، بنویسید آن فرد یا پاسگاهی که به شما این حرف را زده چه کسی بوده است؟ اینها گفتند: «یعنی برگردیم؟» گفتیم: «بله.» گفتند: «ما که برنمی‌گردیم.» گفتیم: «باید برگردید. ممکن است اینجا زخمی یا شهید شوید یا هر اتفاق دیگری برایتان بیفتد. برای ما مسئولیت دارد. شرعاً نمی‌توانیم کسی را که هیچ اعتقادی ندارد و او را به زور به اینجا آورده‌اند نگه داریم.» گفتند: «این حرف را زدیم که بگوییم طرف این حرف را به ما زده است، والا دوست داریم اینجا باشیم.» گفتیم: «دوست هم داشته باشید برای ما مسئولیت شرعی دارد. باید برگردید. شاید رویتان نشود به دوستانتان بگویید شما را برگردانده‌اند. اسمتان را نمی‌بریم و می‌گوییم دارید در شهر دیگری خدمت می‌کنید.» خلاصه به گریه و التماس افتادند که نمی‌خواهیم برگردیم. خلاصه بعد گفته بودند زمانی که می‌خواستند ما را با اتوبوس اعزام کنند، گشت پاسگاه به منطقه آمد و پرسید: «کارت شناسایی دارید؟» گفتیم: «ما با این اتوبوس هستیم.» گفت: «پس دارید به سوریه می‌روید.» گفتیم: «بله.» گفت: «پس به سلامت بروید.» گفتیم: «پس او که حرفی نزده و تهدیدی نکرده است.» گفتند: «فقط شکل حرف زدنش مثل تهدید بود.» به هر حال دیگر قبولشان نکردم و گفتم هر واحدی که می‌خواهید بروید، ولی دیگر اجازه ورود به واحد ما را ندارید، چون هنوز مطمئن نیستم قلباً دارید این حرف را می‌زنید یا نه، چون یک بار این حرف را می‌زد، خدا رحمت کند حاج ابوحامد می‌گفت برای ما مسئولیت شرعی دارد که طرف را به زور فرستاده باشند و ما از او در جنگ استفاده کنیم. او را به زور فرستاده‌اند؟ ما چند روز اینجا نگهش می‌داریم. بعد یک زیارت خوب می‌بریم، زیارتش را که انجام داد، حالا به ایران برگردد و سر خانه و زندگیش برود. برای ما قابل قبول نیست که کسی را به زور بیاورند و ما از او استفاده کنیم. البته به زور که تعبیر درستی نیست، چون هر کسی می‌تواند هر وقت که توانست فرار کند. این حرف بی‌ربطی است. کسی هم که با وعده بیاید برای ما مسئولیت دارد.

اینها روی بچه‌های فاطمیون حساسیت به خرج می‌دهند. آیا شما در بین داعش به افراد افغانی، پاکستانی و... برخورده‌اید؟ به نظر می‌رسد روی آنها هیچ حساسیتی نیست و همه حساسیت روی بچه‌های فاطمیون است.

چه مجموعه‌هایی که با داعش هستند، چه مجموعه‌هایی که با جبهه‌النصره‌اند و چه مجموعه‌هایی که زیرمجموعه گروه‌های دیگر هستند مثل جیش‌الحر، جبهه‌الاسلام و... اکثر مستشاران و فرماندهانشان خارجی هستند. ما در قسمت آخر در تدمر کار می‌کردیم، تمام مستشارها و طراحان و آنهایی که در قسمت اقتصادی بودند، ترکیه‌ای بودند. در یکی از مناطق گروهانی از سومالی بودند و یک گروهان هم بچه‌‌های پاکستانی بودند. اینها همگی در جبهه داعش حضور داشتند، اما خط‌های متفاوت بودند و با هم قاتی نمی‌شدند. حتی در سمت شمال در جاهایی که جبهه‌النصره، جبهه‌الاسلام یا جیش‌الحر کار می‌کنند، نمی‌شود گفت هجمه آن‌چنانی دیده‌ایم، ولی به کرات شاهدش بودیم و حضور دارند.

پس فقط حساسیت روی بچه‌های فاطمیون است.

شاید لهجه‌شان را خوب نشناسیم، اما کسی را که پشتو صحبت می‌کند خوب می‌شناسیم، آن هم پشتویی که در افغانستان صحبت می‌کنند. پشتویی را که در پاکستان و پشتویی را که در افغانستان حرف می‌زنند، خوب می‌فهمیم. بعضی وقت‌ها شنود که می‌کنیم متوجه می‌شویم اینها به زبان پشتو صحبت می‌کنند.

در باره دیداری که اخیراً حضرت آقا با خانواده شهدای فاطمیون داشتند و چند تا از آنها را مشهد بردند، اگر خودتان حضور داشتید که بتوانید چیزی بگویید یا بازخوردی که از بچه‌های فاطمیون یا خانواده‌هایشان نسبت به این اقدام آقا گرفتید بگویید خیلی خوب است.

تعارفات را کنار می‌گذارم و خیلی راحت صحبت می‌کنم. بحثی که می‌گفتند ما به شما کاری نداریم. خودتان کاری را شروع کردید و ما یک‌سری کمک به شما می‌کنیم. درست است در ایران زندگی می‌کنیم، ولی کشور ما ایران نیست و در اینجا مهاجر هستیم و اختیاری نداریم. رسیدگی به خانواده شهدایمان سخت بود. بخش خدمات‌دهی به مجروحین، به‌خصوص مجروحین قطع عضو یا قطع نخاع خیلی برایمان سخت بود و مشکلات زیادی داشتیم. به خانواده‌های شهدا که می‌رفتیم و سر می‌زدیم، همه دل‌هایشان پر بود. سختی‌ها، مشکلات، کرایه خانه، پول آب و برق. هزینه روزمره زندگی گرفته تا بیماری‌های پدران و مادران سالخورده شهدا. به‌شدت برایمان سختی‌های زیادی داشت، اما بعد از اینکه حضرت آقا با چند تا از خانواده‌های شهدا در مشهد دیدار کردند، حقیقتاًهمه را خوشحال و امیدوار کرد. در منطقه وقتی خبر پیچید، همه فرماندهان، نیروها، حتی کسانی که در آن دو ماهی که هستند فکر و ذکرشان سنگر، شلیک کردن، دشمن مقابل و جنگیدن است با تعجب به هم می‌گفتند راست می‌گویی؟ شاید خبر درست نباشد. احتمالاً اشتباه رسانه‌ای است، ولی وقتی قرآن‌ها پخش شدند و امضای حضرت آقا را که دیدند، تغییرات ملموسی پیش آمد. تأثیراتی که در روحیه بچه‌ها داشت که الحمدلله دست و بالمان بازتر شد، بقیه ارگان‌ها پای کار آمدند. خیلی از ارگان‌ها دارند کمک می‌کنند. مراسم‌هایی که در این چند وقت برای تشییع شهدا گذاشته‌اند، واقعاً چشمگیر بود. مادر یکی از شهدا را دیده بودم که وقتی مراسم وداع با شهدا را در حرم رضوی می‌دیدند گریه می‌کردند و می‌گفتند شهدای ما را چقدر غریبانه می‌آوردند. پسرم را چقدر غریبانه بردیم و دفن کردیم. بدون هیچ سر و صدایی. خودمان هم به کسی چیزی نمی‌گفتیم، ولی الان ماشاءالله به این مراسم. ما اصلاً تصور چنین روزی را نداشتیم و اصلاً به مخیله‌مان خطور نمی‌کرد روزی در حرم رضوی برای سه شهیدمان مراسم وداع با شهدا بگیرند. واقعاً بسیار خوشحال شدیم. اصلاً قابل توصیف نیست. واقعاً از کسانی که باعث شدند این اتفاق بیفتد ممنون هستیم و دستشان را می‌بوسیم و متشکریم.

منبع:‌فرهنگ نیوز


آخرین گفتگوی سید حکیم پیش از شهادت 4

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ب.ظ


اشاره کردید تعدادی از افغان‌ها از اروپا به فاطمیون آمدند و شهید شدند. تعدادشان را می‌توانید بگویید؟
نمی‌توانم تعداد مشخص بگویم، ولی به شکل پراکنده بودند. الان کسانی را داریم که در کشورهای اروپایی و غربی ساکن هستند و بعضی‌هایشان مشکل ما را دارند و مثلاً خانواده‌هایشان راضی نیستند یا..

از اینجا به بعد وارد شبهات می‌شویم. مثلاً می‌پرسند چرا حکیم به سوریه می‌رود؟ چون رفته و گیرش انداخته‌ و گفته‌اند اگر نروی تو را از ایران اخراج می‌کنیم و به افغانستان می‌فرستیم. کسی که از اروپا آمده است که دیگر این مشکل را از طرف جمهوری اسلامی ندارد که به قول اینها انصار یا سپاه قدس دارند فشار می‌آورند که اگر نروی، تو را ردّ مرز می‌کنیم. پس این نشان می‌دهد بحث فاطمیون یک بحث اعتقادی است. یعنی حتی بچه‌های افغانی که به اروپا رفته‌اند، تحت تأثیر این فضای اعتقادی هستند و دارند از کشوری غیر از ایران به سوریه می‌روند و برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) می‌جنگند. برای این پرسیدم و اگر شما حدودی هم تعداد بگویید خوب است، چون این نکته مهمی است. گفتن همین موضوع کلاً این بحث را زیر سئوال می‌برد و می‌گویید طرف دارد از اروپا می‌آید. او که دیگر مشکلی ندارد. مگر جمهوری اسلامی می‌خواهد او را رد مرز کند که بلند می‌شود و به آنجا می‌آید؟ کسی هم که به او وعده و وعیدی نداده است که به تو کارت اقامت در ایران یا پول می‌دهیم.

خیلی از افراد در ایران هستند که مدرک شناسایی و پروانه اقامت دارند و سال‌های سال هم هست دارند در ایران زندگی می‌کنند. کسب و کار دارند، بازاری هستند. همه جور آدمی داریم. یکی از بچه‌ها آمده بود و می‌گفت باید برگردم. پرسیدیم چرا؟ گفت وقتی آمدم مغازه‌ام را جمع کردم و یکجا به بنده خدایی فروخته‌ام. چند تا چک گرفته و آنها را خرج کرده‌ام. الان متأسفانه دو تا از چک‌ها برگشته خورده است و طرف هم به اعتبار من چک را از من گرفته و در خانه‌ام رفته است. باید بروم و چک‌ها را پیگیری کنم. گفتیم: «چقدر هست؟ شاید بتوانیم کمک کنیم نروی.» گفت: «باشد. اگر می‌توانید کمک کنید. جمعاً 110 میلیون تومان است.» گفتیم: «آقا! شما برو مرخصی! ما این‌قدر پول نداریم بتوانیم کمک کنیم.»

دوستی آمده بود که مقیم امریکا و ایرانی‌الاصل بود. می‌گفت پدرم اصالتاً هراتی بود. درست هم نمی‌توانست فارسی صحبت کند. خیلی سخت فارسی حرف می‌زد. با التماس و درخواست و این حرف‌ها که اگر بشود به تشکیلات شما بیایم. برادران انصار یک بخش حفاظت دارند و در کل مناطق مثل شام و سیده زینب کارهای اطلاعاتی و بررسی را انجام می‌دهند. به گوش اینها رسید که یک ایرانی به اینجا آمده است و قصد دارد وارد تشکیلات فاطمیون شود. او را برداشتند و به لبنان بردند و گفتند یا به ایران برگرد یا امریکا، ولی اینکه بخواهی وارد جنگ شوی برای شما ممنوع است. بنده خدا با گریه، التماس و این حرف‌ها برگشت. بعد هم دیگر خبردار نشدیم چه شد. الان از کانادا داریم که در منطقه است و اتفاقاً دیروز با او صحبت می‌کردم. تابعیت کانادایی دارد. چندین سال قبل مهاجر بود. به کانادا رفته و تابعیت آنجا را گرفته است. کسانی که تابعیت کانادا و امریکا را دارند با یک مهر ورود و خروج می‌توانند ‌آزادانه بیایند و بروند و ویزا هم نمی‌خواهند. از کشورهای اروپایی هم هستند. می‌گویند ما اصالتاً افغانی هستیم و می‌خواهیم اینجا باشیم. همزبان هستیم و راحت‌تر با هم کنار می‌آییم. تعدادی هستند. نه آن‌قدر که بگوییم یک لشکرند، ولی آن‌قدری هستند که ابراز وجود کنند و بگویند ما هم از کشورهای غربی آمده‌ایم. بحث ما حضور است، نه اینکه کار خاصی می‌توانیم انجام بدهیم. آمده‌اند که حضور داشته باشند.

الان دارند فضایی را از بچه‌های فاطمیون درست می‌کنند که اینها یک مشت آدم بی‌سوادند که از صبح تا شب در ایران مشغول کارگری بودند ـ در حالی که پدر خود من کارگر است و هیچ اشکالی ندارد و اسباب افتخار هم هست ـ ولی منظورشان این است که بی‌سوادند و سطح پایین هستند، در حالی که در باره شهدای فاطمیون خواندم موقعیت شغلی مناسبی داشتند، موقعیت تحصیلی خیلی خوبی داشتند، یعنی طرف مهندس بود، فکر می‌کنم شهید فاتح بود. در بین شهدای فاطمیون از این نوع افراد چه کسانی را دارید.  بگویید که مثلاً طرف دانشجو یا در مدارج علمی بالایی بود و کاملاً با آگاهی و اعتقاد کامل آمده است.

تعداد نیروی تشکیلات فاطمیون در منطقه متغیر است. بعضی وقت‌ها تا 12 هزار یا 14 هزار نفر می‌رسد. کسی باید مسائل مالی و حقوقی اینها را انجام بدهد. کسی را می‌خواهد که بخش لجستیکی و آمادگی اینها را انجام بدهد. کسانی را می‌خواهد که کارهای حرفه‌ای از قبیل توپخانه و کارهای اطلاعاتی را بتوانند انجام بدهند. این کارها توسط بچه‌های فاطمیون انجام می‌شود. یعنی مربی داشته‌اند و بعضی وقت‌ها هم مربی‌شان در منطقه حضور دارد، ولی اصل کار را خود اینها انجام می‌دهند. در جنگ هم این‌طور نیست که فقط بلد باشی اسلحه را مسلح و شلیک کنی. حتی یک تک‌تیرانداز هم که رده سبک حساب می‌شود، احتیاج است حساب و کتاب و ضرب و جمعی بلد باشد تا بتواند تخمین مسافت کند، زمان طی کردن گلوله را حساب کند، جهت باد و خیلی چیزهای اختصاصی را بتواند تشخیص بدهد. تمام این کارها توسط بچه‌های فاطمیون انجام می‌شوند. همه اینها کسانی را می‌خواهد که علم این کار را داشته باشند.

گردش مالی فاطمیون در بحث حقوق و خریدهایی که در منطقه انجام می‌شوند شوخی ندارد و خیلی بالاست. چه کسی باید این پول را دریافت کند، خرید انجام بدهد، فاکتورهایش را منظم کند و حساب و کتاب دقیق داشته باشد و تحویل بدهد. پروسه ما خیلی دشوار است.




آخرین گفتگوی سید حکیم پیش از شهادت 3

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۶ ب.ظ


با هزینه شخصی رفتید؟
موضوع به خودمان مربوط می‌شد که چگونه خود را برسانیم و هیچ‌کسی تقبل نمی‌کرد ما را بفرستد. ما به آنجا رفتیم و دو ماه به عنوان بچه‌های افغانی در آنجا بودیم و تا دو ماه اصلاً کسی فکرش را نمی‌کرد آیا به ما حقوق می‌دهند یا نه؟ چقدرمی‌دهند؟ اصلاً این بحث‌ها نبود. برادری از انصار که شهید حاج‌آقا ابوحامد را دیده و در مورد اسم فاطمیون نظر گرفته و قبول کرده بود، بعد از ایشان پرسیده بود وضع حقوقی‌تان چطوری است؟ چقدر حقوق می‌گیرید؟ اولین بار که به‌طور رسمی خارج از جمع هیئتمان مطرح شد آنجا بود. خدا رحمت کند، حاج‌آقا ابوحامد گفته بود والله هنوز کسی به این بچه‌ها چیزی نداده است. حالا اگر تصمیم دارید دست در جیبتان ببرید و چیزی بدهید، ما بدمان نمی‌آید. این را به شکل شوخی و متلک گفته و طرف هم ادامه نداده بود.

اوایل که صحبت شد، قرار شد نماینده‌ای را از بین خودشان تعیین کنند که از طریق او به هر کدام از رزمندگانی که در منطقه بودند 450 دلار بدهند که 50 دلارش را به خود شخص بدهند که در منطقه هزینه کند و 400 دلار هم برای خانواده‌اش بفرستد.

گاهی می‌گویند شما نمی‌خواهید بگویید برادران انصار از شما حمایت می‌کنند. ما منکر این نیستیم که انصار به ما کمک و از ما حمایت کرده‌اند. اولاً انکار نمی‌کنیم، ثانیاً افتخار می‌کنیم. اینها نزدیک به 40 سال تجربه‌شان را کف دست گذاشته‌اند و دارند به ما یاد می‌دهند و به ما کمک کرده‌اند. ما بلد نبودیم تشکیلات درست کنیم، آموزش بدهیم و هر چیزی هم که الان هستیم و یاد گرفته‌ از همین‌ها آموخته‌ایم. ما دانشگاهی نرفته‌ایم. اینکه اینها از ما حمایت کرده‌اند برای ما ننگ و عار نیست. حالا هر کسی هر چه می‌خواهد بگوید، ولی همین‌ها کمک کردند که ما این شدیم.

برای هدفی که داشتید.
اینکه پول گرفتیم و چقدر گرفتیم، شاید بعضی‌ها ترجیح بدهند نگویند. به خودشان مربوط است، ولی ما چیزی برای پنهان کردن نداریم. این را شهید ابوحامد برای اولین بار برای گروه 5 از آنها پول گرفت و آنها هم گفتند این را به شما می‌دهیم، چون ممکن است اینجا می‌آیید حتی تا شش ماه هم بمانید. در این فاصله زن و بچه‌تان که نباید به خاطر زندگی روزمره‌شان قرض کنند که شما یک روزی برگردید و بتوانید قرضتان را ادا کنید. چرا؟ خود ابوحامد مبلغی را پیش خانمش گذاشته بود تا برای چند وقتی که نیست برای خرج خانه‌اش باشد. پاسپورت و پول را در اتوبوس از خانمش می‌زنند. خانم ابوحامد در دو سه ماه اول برای خرج خانه‌شان قرض کرده بود، چون پس‌اندازی را که گذاشته بود از او زدند. این اتفاق‌ها هست و واقعاً هم اوایل این‌طوری بود، ولی هر چه گذشت برادران انصار گفتند ما می‌بینیم شما دارید کار می‌کنید و واقعاً هم کسی به ما قولی نداده بود. هر چه گذشت، یکی آمد و پرسید: «وضعیت رفت و آمدیتان در ایران چطور است؟» گفتیم: «عادی.» گفت: «می‌خواهیم از شما حمایت کنیم. کمکی از دستمان برمی‌آید؟» بررسی کردند و یک‌سری کارها را انجام دادند. اول کار هیچ توافق و شرطی به عنوان اینکه کسی کاری برایمان انجام بدهد در میان نبود، ولی به مرور زمان یک‌سری کارها انجام شد. کسانی هم که بعداً می‌آمدند، حاج‌آقا ابوحامد با آنها صحبت می‌کرد که به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) آمده‌اید، خوش آمدید، اما اگر چشمداشتی از این تشکیلات دارید، ما شرمنده‌ایم و نمی‌توانیم کاری برایتان بکنیم که آینده شما تأمین باشد یا...

یا حتی روزمرگی خانواده‌تان در داخل ایران تأمین شود.
بله، خداییش رک می‌گفت که چنین کاری از دست ما ساخته نیست. نمی‌توانیم قول بدهیم مدرکی برایتان درست کنیم. چنین قولی به شما نمی‌دهیم. امکان این هم هست که هیچ کاری نتوانیم برایتان بکنیم. حقوقتان را هم فعلاً دوستان یک مقداری تقبل کرده‌اند که می‌دهند. این فعلاً هست، اما این‌طور که ما به آنها گفته و شرط و شروط یا با آنها توافق کرده باشیم، نیست. ممکن است امروز بدهند و فردا بحثی پیش بیاید و بگویند نمی‌دهیم. ما طلبکار نیستیم و نمی‌توانیم بگیریم. به اینجا آمده‌اید و این مدت را باید بمانید. تنها شرطی که برای بچه‌های انصار گذاشته‌ایم این است که ورودی و خروجی بچه‌های ما باید با زیارت انجام شود. یعنی در دمشق که پیاده می‌شوند، حتماً زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بروند. موقع خروج هم همین‌طور. ما چیزی دیگری را شرط نکرده‌ایم و هیچ توافقی هم صورت نگرفته است. شاید در آینده خیلی کارها انجام شود، ولی الان چیزی نیست.

در حال حاضر فاطمیون به عنوان تیپ مطرح است یا به عنوان لشکر؟ چند هزار نفر را جذب کرده‌اند؟ چون گفتند هر نفری را که جذب کنند 500 تومان به فرد می‌دهند. گمانم الان بیل گیتس شده باشید.
جذب کار یک نفر دو نفر نیست. جذب هم به این صورت نیست که طرف آگهی پخش و تبلیغات کند و مثل جذب به یک شرکت یا سازمان باشد. جذاب ما به این صورت است که اشخاصی وظیفه‌شان این است که وقتی فردی تقاضا می‌کند که وارد تشکیلات شود تا برای دفاع از حرم یا بهتر بگوییم حریم اهل بیت(ع) به سوریه بیاید و در تشکل ما وارد شود، ببیند او کیست؟ جاسوس نباشد. اصلاً اعتقاد دارد که می‌آید؟ آدرس خانه و شماره خانه‌اش را می‌گیریم که اگر اتفاقی برایش افتاد بتوانیم خانواده‌اش را پیدا کنیم. خیلی از بچه‌ها اصلاً خانواده‌شان در ایران نیستند، در افغانستان یا حتی در کشورهای اروپایی هستند. اگر اتفاقی برایش افتاد باید بتوانیم به خانواده‌اش اطلاع بدهیم. قرار است فرمی را پر کند که اولاً تابعیت افغانی بودنش معلوم باشد. خیلی از برادران ایرانی ما خودشان را افغانی معرفی کردند. اوایل بررسی کاملی هم نبود. خودشان را افغانی معرفی می‌کردند و به منطقه می‌آمدند. برای جمع ما حضور برادران ایرانی به نحوی که می‌رویم، یعنی به عنوان نیروی رزمی ممنوع است. تنها کسی که با دانستن ابوحامد و وساطت ایشان وارد فاطمیون شد شهید سید ابراهیم (آقای شهید مصطفی صدرزاده) بود.

به جز ایشان شخص دیگری نبود. کسانی که مسئول جذب هستند وظیفه‌شان این است. اول از همه مشخص می‌کنند فردی که دارد می‌آید چه کسی است و خانواده‌اش کجاست. اینها تعداد مشخصی هستند و حقوق و ماهیانه هم دارند. قبلاً این‌طوری نبود. بعداً و قبل از شهادت حاج ابوحامد و وقتی تیپمان به رسمیت شناخته شد، توانستیم برای اینها مبلغی را به عنوان حقوق در نظر بگیریم.

وظیفه دیگرشان سرکشی به خانواده شهدا و رسیدگی به مجروحین است.
پس برای جذب کسی اقدام نمی‌کنید، بلکه افراد به شما مراجعه می‌کنند و شما در موردشان تحقیق می‌کنید، والا اینکه عزیزمان آقای حکیم جایی برود و بگوید بلند شوید بیایید و به صورتی که شایع کرده‌اند نیست. جایی که هست بیشتر وظیفه دارند ثبت‌نام کنند تاجذب.

دقیقاً! تقریباً می‌شود گفت ثبت‌نام و بررسی وضعیت شخص و خانواده‌اش. همین، نه اینکه دنبال کسی بروند. کسی که در این تشکیلات می‌آید، باید با عقیده خودش بیاید. اگر این‌طور نباشد، اولین گلوله‌ای که از بیخ گوشش رد شود، اسلحه را روی زمین می‌اندازد و می‌رود. اگر کسی خودش نیاید و با وعده و وعید برود به درد صحنه جنگ نمی‌‌خورد. این موضوع را همه نظامیان می‌دانند. اولین نکته‌ای که اهمیت دارد این است که خودش بخواهد. بحث عقیده است. باید خودش باور داشته باشد. اگر باور نداشته باشد اصلاً... کسانی که نظامی هستند می‌دانند کسی که باور نداشته باشد، هیچ ارزشی در میدان جنگ ندارد.


سیب دانه ای!!!

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ب.ظ



توی سنگر بودیم 

بعداز مدتها ندیدن میوه

(ندیدن میوه!!! ای کسانی که فکر میکنید اونجا بهشته و از طرف ایران با هواپیما همه چی برا بچه ها فرستاده میشه، به جمله دقت کنید...(ندیدن میوه) میگه گاهی حتی میوه ای برای دیدن پیدا نمیشه چه برسه به خوردن)

داشتن بهمون سیب میدادن اونم نفری یک دانه!!!!

چندتایی اضافه اومد مسئول تدارکات سیبهای اضافه را بین فلانی.....و..... و...... تقسیم کرد ، یکیشم داد به شیخ ابوهادی.

حاجی بی معطلی داد به نفر عقبی و گفت: سهم من از بیت المال همون یه دونه بود که خوردم اینها سهم کسانیه که بیشتر زحمت کشیدن و دویدن...

کانال شهید تمام زاده (ابوهادی علی شلمچه)

کانال رسمی شیخ شهید

https://telegram.me/shahid_tamamzadeh_abo_hadi

خاطره ای از شهید امیر سیاوشی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ


 ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه. وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...

شهید امیر سیاووشی

سبک زندگی خانوادگی شهدا 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

خواهران مدافع حرم

http://8pic.ir/images/60ndu5xlqc30zpy7ejr7.jpg

دردل دختر با پدر در نبود جشن تولدش

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ب.ظ

بابای خوبم سلام

امشب و این ساعت تولد منه،دوسال قبل در این لحظات شوقی تو چشمات بود که همه اطرافیان اونو درک کردن.

بابا جونم 

سال گذشته برام خونه رو تزیین کردی و کیک تولدم رو برام اوردی.هدیه روز تولدم همون دوچرخه آبی و خوشگل بود که خیلی دوستش دارم...

بابا من فقط یک سال تونستم گرمی دستاتو تو روز تولدم حس کنم.یک سال بزرگتر شدم و روزهاو شبا کنارم نبودی.قد کشیدم و قدم هام بزرگتر شده...بابا ساله گذشته این موقع تازه راه میرفتم و دستمو میگرفتی وتمام کوچه رو با قدم های کوچیکم قدم برمیداشتی،بابا همه میدونن ما عجیب عاشق همدیگه بودیم...همه میدونن چقدر پابه پای بازی هام صبورانه همه محبتتو میذاشتی.اما رفتی و تمام لحظات خوشیمون رو گذاشتی برام باخاطرات یک سالم...

هر چند تو تنهام نمیذاری همیشه و همه جادستم تو دستات هست من کوچیکتر از اونم که دستاتو ببینم

بابا رفتی واسه رقیه خانوم امام حسین بجنگی تا کسی دیگه جرات نکنه بهش بی احترامی کنه.اونجا دلت برام تنگ میشد و به یادم کنار رقیه خانوم اشک میریختی،اما بابا هر چند نگاهم ب دستای باباهایی که دست بچه هاشون رو گرفتن و با امنیتی که شما و دوستات براشون ساختین تو کوچه ها و خیابونا راه میرن.تو پارک ها و شهر بازی ها میخندن و خوشحالن...،کیک تولد دارن و تو عیدا وشادن و میرن تفریح میکنن،زنگ در خونه که زده میشه میپرن بغل باباو کلی ذوق میکنن... هر دفعه یک اسباب بازی جدید سفارش میدن  که باباشون براشون بخره

و من همه اینارو دادم تا بچه ها راحت باشن

اما بابا

من یه چیز خیلی بزرگ دارم الان،اونم اینه که بابام مثل بابای حضرت رقیه شهید شده...

من یکم از احساس حضرت رقیه رو دارم...

من بهش میگم بابام اومد تا کمتر خجالت بکشم از اتفاق هایی که واست افتاد

گوشواره هاتو از گوشت چرا کشیدن....؟؟؟؟

بابایی خیلی مرد بودی که رفتی

بابایی همیشه دوستت دارممممممم

دختر همیشه عاشقت:

نیایش

@shahiddamroodi


میترسم

میترسم از ان روزی که سنگینی گناهانم،دلم را سخت و سنگ کند و اشک چشمانم را بخشکاند....

خدایا؛ هنوز دلخوشم به این قطره های داغ اشک...نکند تنها دلخوشی ام را بگیری؟؟؟

زبانم لال....

خدا نیاورد آن روز را...

تو که خوب میدانی بعد هر گناه چه میگویم؟؟

تو که خوب میدانی بعد هر استغفاری که به درگاهت کرده ام چه التماسی داشته ام؟؟

التماس اشک...التماس رقت قلب...

تو که خوب میدانی تمام بغض ها و اشک ها و دلشکستگی هایم را نگه داشته ام...دم نزدم...خرجشان نکردم....

مدت هاست به خود وعده داده ام....

وعده ی دیدار یار را..

در امروز ،آخرین جمعه ی ماه رمضان....

 تمام بغض های فرو خورده را بشکن....امروز تمام عقده های دل شکسته ات را باز کن!

منتظر چه هستی؟

گریه کن و خوشحال باش!

گریه کن و خدا را شاکر باش بخاطر قطره قطره ی اشک ات

و باور کن

هنوز دوستت دارد.....

نشانه اش؟؟؟

قطرات زیبای اشکت...

.

فرازی از وصیت نامه شهید علی تمام زاده

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ



چند کلامی با همه دوستان و آشنایام;

 بدانید من برای هدف مقدسی عازم سوریه شدم، آن هدف مقدس دفاع از نوامیس و کیان مسلمین و برای مقابله با استکبار و راس آن رژیم جعلی و سفاک اسرائیل، رژیم کودک کش و جنایت پیشه رژیم صهیونیستی است. 

هرچه در توان دارید بر این این رژیم جعلی فریاد بکشید و خشم و نفرتتان را نثار آن کنید. 

 کینه های انقلابیان رسوب نگیرد و فراموش نکنید که همه ما شیعه علی ابن ابی طالب هستیم. شیعه علی علیه السلام ذلت نمی پذیرد....

ظهور حضرت مهدی(عج) نزدیک است و چه بسا (اگر لیاقت داشته باشیم) دوباره رجعت کنیم (انشالله)

همیشه پشت سر رهبر فرزانه انقلاب حرکت کنید... 

مرگ بر اسرائیل

25_years

down_with_israel 

down_with_usa

پیج رسمی اینستاگرام شیخ شهید حجت الاسلام علی تمام زاده

Instagram : shahid.ali.tamamzade

امام رضا ست دیگه اونایی رو که ویژه دوست داره اینجوری ضامن میشه

بچه محلش (شهید حجت) توی مصاحبه اش گفت خواب حرم رو دیدم که اونم با موشک به ماشینش رفت و فقط یه نشانه آوردن ازش

شهید حکیم بازمانده های حجت رو پیدا کرد که گذاشته روی کاپوت یه تترای سوخته و یه پلاتین.

وقتی سید اومداین عکس به من نشان داد گفت وقتی به دنبال نشانه از شهید حجت میگشتم با تمام وجودم رضا رو کنارم حس میکردم .

وقتی سید اومد مشهد باهم رفتیم خونه شهید حجت مادر بزرگوار از سید تشکر کرد و براس سلامتی تمام رزمنده ها و سیدم دعا کرد.

و حالا هر وقت به این عکس  نگاه میکنم میگم کاش یروزی ی سید حکیمی تکه های انگشتر سیدم رو برایم بیاورند.....