یک ماه قبل از ماموریت شهید علیدوست فرمانده گردان دوم معرفی شد.
مرا به عنوان یکی از فرمانده ی دسته هایش انتخاب کرد ما خیلی با هم رفیق بودیم در برنامه های ورزشی خارج از گردان در برنامه های فرهنگی مذهبی که برگزار میشد به من پیامک می زد و باهم در برنامه ها شرکت می کردیم.
کم کم داشتیم به ماموریت نزدیک می شدیم که از طرف گردان تمرین های مختلفی برای ما دیده شده و ما بعد از سازماندهی گروهان تمرینات را شروع کردیم از همان اول تمرینات شهید علیدوست به ما گفت:
بچه ها کار و تمرین فقط با مدیریت خودتان است و در همه ی تمرین های که قبل از ماموریت انجام دادیم به ما می گفت کار با فرمانده ی دسته هاست و کار را به ما وگذار می کرد. من ناراحت شدم و به او گفتم چرا در تمرین ها با ما تمرین نمی کنی او گفت:
کار باشماست و همه ی کار ها را باید خودتان انجام بدهید.
من چون خیلی درگیر تمرین بودم متوجه منظورها و صحبت های او نمی شدم
تا این که روز موعود فرا رسید و قرار شد فرمانده ی گردان ها دو سه روز از ما زودتر به منطقه ی ماموریت اعزام شوند شهید علیدوست گفت :
خوب یه شب دیگه وقت است و من امشب می روم وصیت نامه ی خود را می نویسم.😭
فردای اون روز به منطقه پرواز کردند.
دو روز بعد ما به آن ها ملحق شدیم و از او خواستیم تا یک جلسه توجیهی برای ما بگذارد، او جلسه را با نام خدا و یاد شهدا شروع کرد و فرمود بچه ها ما مدافعان حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) هستیم. که یک دفعه بغض گلویش را گرفت و گریه کرد .. ادامه جلسه را برگزار کرد و بعد از آن روی لباسش نوشت یا رقیه (سلام الله علیها) و روی بازوش نوشت یا علی اصغر (علیه السلام)
محرم بود. شب شهادت حضرت رقیه بچه های اصفهان در منطقه ای که اعزام شده بودیم مراسم عزاداری برپا کردند وما در آن شرکت کردیم و مهدی میاندار بود.
آن شب با هم دست دادیم و دعای عقد اخوت با هم خواندیم و به هم قول دادیم که هرکس شهید شد شفاعت بقیه ی دوستان را نزد آقا ابا عبد الله بکند.
فردای آن روز عملیات شروع شد.
شهید علیدوست آن روز با بقیه روزهایش فرق می کرد به ما گفت همه تجهیزات نظامی را به خود ببندید و آماده شوید ولی خودش مانند دلاوران عاشورا بدون ترس وارد عملیات شد از ساعت 6 صبح که حرکت را شروع کردیم به گروهان ما ماموریت احتیاط را دادند و بقیه دوستان مامور به هجوم شدند مدتی نگذشت که بچه های هجوم ما با مسلحین در گیر شدند و این درگیری تا نزدیکی غروب ادامه داشت که یک دفعه علیدوست به ما بیسیم زد و گفت بچه ها را سریع جمع کنید که باید دو پله به جلو برویم تا دوستان ما درخط محاصره نشوند.
زمانی که ما دوپله به جلو رفتیم و موضع گرفتیم بلافاصله باغ زیتون پر از رگبار تیربار دوشکا 23 وسلاح های دیگر شد و طوری که ما را زمین گیر کرد.
شهید علیدوست برای اینکه نگران بچه ها بود و برای کنترل ووهدایت بچه ها از موضع خود بیرون آمد تا به بچه ها بگوید زمین گیر شوند وواز جای خود تکان نخورند اما کسی که مامور بود تا اورا گلچین کند او را نشانه گرفت و او مانند فاطمه پهلو شکسته از ناحیه پهلو تیر خورد و در منطقه عبطین سوریه در روز سوم محرم به فیض شهادت رسید و شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغر (ع)در گلزار شهدای قم تدفین شد روحش شاد و یادش گرامی باد .
خاطره نقل شده توسط دوست و همرزم شهید مهدی علیدوست
کانال شهید مدافع حرم مهدی علیدوست آلانقی
@shahidalidoost