مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


«نماز شب یواشکی»

داشتم نگهبانی میدادم.

صدای خش خش دمپایی به گوشم رسید فهمیدم یکی از فرمانده ها است 

یه کم ترسیدم ولی سریع خودم رو جمع کردم

رفتم بیرون از آسایشگاه گردان چپ رو نگاه کردم . راست رو نگاه کردم.

کسی نیست!

گفتم توهم زدم امدم تو و باز رفتم تو خیالات خودم خوابم میمومد 

داشتم آسایشگاه رو بالا پایین میکردم 

تا رسیدم دم در دوباره صدا به گوشم رسید

مطمئن شدم کسی است

رفتم بیرون 

دیدم بله درست شنیدم یکی داره از سمت وضو خانه قدم زنان میاد سمت آ سایشگاه سربازان

از محمد علی شنیده بودم که پاسدار اونجاس

ولی ندیده بودمش تو پادگان

یه کم که رسید جلوتر شناختمش 

عبدالصالح زارع بود 

قبل از اینجا چند هفته پیش خونشون تو قم دیده بودمش

شک داشتم بشناسه منو

بالاخره رسیدیم به هم 

با یه کم استرس رفتم جلو و سلام کردم.

گفت :زرنگی ها تا صدا امد پریدی بیرون

گفتم : بچه تهرانم ها

خندید و خندش به منم جسارت خندیدن داد

گفت بریم اونجا بشینیم 

گفتم آخه نگهبانم

خندید و گفت بیخیالش

رفتیم تو نور تا رسیدیم زیر پرژکتور گفت:چقدر آشناس قیافت

گفتم منزلتون بودم قم رفیق محمد علیم

شناخت و دوباره روبوسی کردیم.

خیلی اون شب باهم حرف زدیم گفتم من برم نگهبانی رو تحویل بدم 

گفت منم میام باهم رفتیم نگهبان بعد رو بیدار کردیم 

گفتم نمیخوابید گفت نه کار دارم تو بخواب شب خوش.

کنجکاو شدم چند ثانیه بعد رفتم دنبالش

دیدم پشت سلف غذا خوری داره نماز شب میخونه

(آموزشگاه المهدی عج بابل)

کانال شهدای مدافع حرم قم 

@sh_modafeaneqom


شهادت آرزوی دیرینه ی من بوده و هست و زندگی در این دنیا را به امید شهادت شب را به روز و روز را به شب سر می کنم و اگر نبود شهادت و فدا شدن در راه آفریدگار و خالق هستی زندگی در این دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. معبودا مرا به خاطر خوبان درگاهت بپذیر، معبودا من هجرت کردم از شهر و دیارم به

دیاری دیگر ، فقط به عشقت ، معبودا گناهانم را ببخش و این قربانی را بپذیر .

کانال آقا محمود رضا

فرشته نجات من

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ق.ظ


آخرین باری که مجروح شدم با انفجاز کپسول بود که مثل گوشت قربانی پرت شدم ..دیدم دنیا دور سرم میچرخه....بلند شدم هنوز چند قدم راه نرفته بودم احساس کردم پای راستم کوتاه شده نگاه کردم دیدم وای من روی ساق پام دارم راه میرم همونجا نشستم پامو با چفیه بستم چون کامل قطع نشده بود ....گفتم بلند شم خودمو به جایی برسونم که ناگهان خمپاره ۶۰ خورد کنارم با پشت افتادم.   ولی هیچ دردی نداشتم دیدم خون از گردنم میپاشه به صورتم گفتم این بوسه ی  ابو.... کارشو کرد .هیچی ماهم شهید میشیم باور بفرمایید لذت بخشترین و خالصترین شهادتین را گفتم و همینجوری دراز کشیدم ...مدتی گذشت دیدم از شهادت خبری نشد ...داشتم بی هوش میشدم دیدم یک نفر داره میدوه به سمت من گفتم آره اومدن ...منو ببرن اون دنیا احتمالا فرشته هست ...در حالت بیهوشی دیدم یک فرشته البته مذکر سبیل کلفت بالا سرم ایستاده ...ترسیدم از فرشته ها ......گفت انت ایرانی ....با خودم گفتم بابا اینا باید با زبون خود شهید حرف بزنن.ولی این عرب بود منو مثل قصاب که لاشه گوسفند رو بلند میکنه من را ر در یک لحظه بلند کرد گذاشت تو ماشین...و به عقب آورد .....البته این دوست همرزم عرب که بعدا فهمیدم جزو حزب الله لبنان بودن حقیقتا فرشته بود ....البته فرشته نجات من ....انشاالله اونم خمپاره بخوره برم بیارمش جبران بشه...

"دم عشق،دمشق"

@labbaykeyazeinab

خاطرات یک رزمنده در مقابل تیم شناسایی دشمن

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ


تیم شناسایی دشمن خیلی پررو پررو اومده بودن نزدیک خط پدافندی ما حدودا تا بیست متری رسیده بودن و بخاطر تضعیف روحیه بچه ها با رسام شلیک کردن.

من و یکی دیگه داشتیم قدم میزدیم و به سنگر ها سرک میکشیدیم که یهو دیدیم رسام از بالای سرمون رد شد اولش گفتم نکنه خودی ما رو دیده نشناخته شلیک کرده بعد دیدم که نه بچه های اون سنگر واقعا شکه شدن که حتی شلیک هم نمیکنن...

بدو بدو جان پناه رو گرفتیم و شروع کردیم به ریختن آتیش...شب بود یدونه دوربین دید در شب بیشتر تو خط نداشتیم که اونم بغل دستمونم تار نشون میداد...

خلاصه دوربین رو روی کلاش گذاشتم و چون بسته نمیشد با دست گرفتم و یکیشون رو زخمی کردم دو نفر بودن . ابو ... خودمون اومده بود مرخصی و شخصی بجای ابو ... اومده بود بنام ابو مهدی ولی پشت شبکه همون ابو ... طبق عادت صداش میکردیم... خلاصه بیسیم زدیم قضیه اینه و من با دو نفر میخوایم بریم زنده بیاریمشون... آقا گفتن صبر کنین تا خودمون بیایم ماهم چند دقیقه ای که اونا میزدن که فرار کننن و ما هم میزدیم زمینگیر بمونن گذشت و خبری نشد از آقایون ... احتمالش رو میدادم تو اون تاریکی بتونن سینه خیز تا حدی دور بشن و بعد لای درختها محو بشن برای همین تنهایی  از خاکریز رد شدم ولی قبلش به مهرداد گفتم که بچه ها از پشت نزنن و به اون سر خاکریز هم بیسیم زدیم کسی تیراندازی نکنه یهود دیدم فرهاد هم پشت سرمه و دوتایی رفتیم جلو هنوز ده متری نرفته بودیم که صدای تیراندازی بلند شد ولی نه از سمت دشمن بازم از سمت خودی ... سریع خوابیدیم و بیسیم که نزنین گفته بودیم نزنین... خلاصه بازم بلند شدیم و مهرداد و یکی دیگه از بچه هام بهمون ملحق شدن رسیدیم به موقعیت اونها و یک نارنجک و ریختیم رو سرشون ولی جا تر و بچه نیست ... تو این فرصت تونسته بودن خودشونو خلاص کنن از اسارت ... حالا تو اون حالت عصبانی یهو زدم زیر خنده بچه ها گفتن چی شد سید گفتم یاد مهلت زمانی که تو پیامی که بهشون دادم تا تسلیم بشن افتادم دیدم مهلت اینقدر زیاد بود که فکر کنم زخم پایی هم که بهش هدیه کردم خوب شدو بدو بدو رفتن خونشون.

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab


 نهال! حاج آقا رو دیدی چی گفتی بهشون؟

 رهبر؟! 

  آره! 

- رفتم گفتم کُلاتُ مامانت برات درست کرده؟! گفت آره . 

گفتم میدی به من؟ 

گفت این مال منه. یکی دیگه برات میخرم.

گفتم پس صورتی بخری ها !!!

:نوبت دیدار خصوصی خونواده شون نبوده اصلاً. خودش با همون شیطنت همیشگی جدا از مامان و دوتا برادرش، همراه بقیه بچه های شهدا رفته بود اون جلو.

: با تشکر از مامان نهال که در نقش دیلماج ظاهر شد و "لَهبَل" ،"تُلاه" ، و "صوولَتی" رو برامون ترجمه کرد.

  نهال، دختر چهارساله شهید مدافع حرم،

 «مهدی قاضی خانی»


خاطره ای از شهید علی عبداللهی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

شهید جاویدالاثر علی آقا عبداللهی 

خیلی به تناسب اندامش اهمیت می داد و دوران کوتاهی که کمی چاق شده بود، به واسطه ورزش اضافه وزنشو کم 

می کرد ، گاهی که غذا زیاد می خورد سریع می رفت روی تردمیل و با سرعت بالا می دوید ، میگفتیم علی جان صبر کن غذات هضم بشه می گفت نه باید ورزش کنم.

به نقل ازخواهرشهید

کانال شهید  @shahidali_aghaabdollahi

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

نمره صداقت

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ق.ظ

 سال92 علیرضا روی پایان نامه دوره کارشناسی کار میکرد.یک قسمتی از پایان نامه مربوط به بخش آمار بود که باید در دانشگاههای استان تحقیق میکرد و با توجه به شرایط شغلی فرصت این کار را نداشت. به ناچار از تحقیقات اینترنتی استفاده کرد.

موقع تحویل پایان نامه ،برای استادش کل ماجرا را توضیح داد و گفت که بخش آمار، کپی هست. به استاد گفت من نمیخوام با دروغ به جایی برسم.صادقانه برای شما توضیح دادم.اگر صلاح میدونید نمره ی قبولی را به بنده بدهید.

استاد خیلی از صداقت علیرضا خوشش آمد و او را تحسین کرد و گفت من در این بخش ، نمره صداقتتان را به شما میدهم.چون تا به حال ندیدم دانشجویان صادقانه رفتار کنند. نمره 19،نمره تلاش و صداقت او شد.

شهید مدافع حرم علیرضانوری 

ارسالی از همسر شهید

کانال خواهران مدافع حرم

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g


ما کجا و شهدا کجا

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ


سردار اباذری :

عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش بود...

ما کجا و شهدا کجا

شهیدعباس دانشگر

شهید تازه داماد 

شهیدی که بین درو دیوار سوخت...

شرمنده ایم

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

روایتی زیبا از متواضع بودن شهید سالخورده

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ق.ظ

محمدتقی فرمانده بود

سفارش می کرد برید بابرادران افغانی صمیمی بشید ..

یه شب که من همراه محمدتقی برای سرکشی به سنگرها رفته بودم..رفتیم به یه سنگر کمین سرزدیم که یه برادر افغانی بااعتراض گفت:

شما نیروهای جدیدی که اومدین مگه فرمانده ندارین؟؟

کیه؟ چرا نمیاد سر بزنه به ما؟؟

ماداریم اینجا اینهمه سختی میکشیم و...

بهش گفتم ایشون فرمانده گردان ماهستن واون برادرافغانی ازحرفش خجالت کشید چون دیده بود که گاه وبیگاه این آقا اومده وسرزده بهشون.. واز بس متواضع و بی ادعا کار میکرد تصور نمیکردن که فرمانده گردان باشه.

شهادت فروردین ۹۵

کانال شهید  @shahid_salkhorde

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

از عشریه یاد گرفتم

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

‌ آن شب مسئول شب بودم.

نیمه شب آقا مجید با واکس رفت طبقه بالا پوتین ها را مخفیانه واکس بزند.

از او پرسیدم چرا این کار رو میکنید؟خود بچه ها فردا این کار رو انجام میدن.

جواب داد از عشریه یاد گرفتم 

نیمه شب بیدار میشد و سرویس های بهداشتی رو تمیز میکرد.....

شهید ابراهیم عشریه

کانال شهدای مدافع حرم قم 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA

دلنوشته های شهید محمد امین کریمیان

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۳ ق.ظ


قسمت اول(( ساده زیستی ))

بسم رب الشهدا

به تمام احتیاجات مادی ام رسیدم

دنیا و ما فیها به خدمتم در آمد

حتی ثروت دنیا در برابر نفس قارونی ام زانو زد

خلق خدا را غلام خودم شمردم

و آنچه تو تصور میکنی برایش حد یقف نیافتم

طعم زندگی را نه یک بار بلکه هزارها بار چشیدم

اما روزی که دختر بچه همسایه ام را با لباسی ژنده و چکمه هایی که بوی گل را همه جا همراه خودش می برد دیدم

وقتی پدری را دیدم که با اشک چشمانش به فرزندش فهماند امشب هم غذا نداریم

روزی که پسرک گل فروش قسم میداد که لحظه ای صدایش را تحمل کنم به امید یک اسکناس

روزی که...

روزی که...

همان روز که فهمیدم انسانیت را نفهمیدم

ساده زیستی مفهومی است که حضرت روح الله به معنی واقعی کلمه به آن عمل میکرد

ساده زیستی مفهومی است که این روزها مثل اکثر فرامین حضرت روح الله فراموش کرده ایم

 حضرت روح الله فرمود:

خود را به ساده زیستن عادت دهید و از تعلق قلب به مال و منال و جاه و مقام بپرهیزید با زندگانی اشرافی و مصرفی نمیتوان ارزش های انسانی-اسلامی را حفظ کرد.

انگار سید مرتضی همه جا در هر بحثی هنرش را نشان داده است:

حال آنکه اهل سلامت دنیا فربه اند و سرخ روی، شب ها در خواب غفلتند و روزها همت شان یکسره وقف تمتع است.

( یاکلون کما تاکل انعام ) سالک ناسک، ترک رسوم عبادت و قیود احکام کثرات میگوید این چنین 

کس را مردمان "بیمار " می خوانند و مجنون.


اینم رجزخونی..

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ق.ظ

للحق تصویر : 

وقتی میگفت لبیک یا زینب س چنان سفت و محکم میگفت که حتی تن من میلرزید . چنان با عشق و علاقه فریاد میزد که گاهی بچه ها گریه میکردن . پسرش رو از دست داده بود یک جوان بیست و یکی دوساله و خودش اورده بودش به جبهه ، ولی بعد از پسرش هم به بهانه ی غم و اندوه و از دست دادن تو خونش نموند و خودش میومد خط .... معنای واقعی لبیک یا زینب رو حس کرده بود. وقتی میومد تو سنگر شروع میکرد رجز خوانی ...تعال تعال حرامی ، لبیک یا زینب، لبیک یا زهرا س،لبیک یا حسین ع، لبیک یا صاحب الزمان ، آرزوش شهادت بود و وصال معبود و اهل بیت و پسرش . آقای جعفری اولین کسی نبود که همه داراییش رو وقف عقیله العرب کرده بود و آخرین نفر هم نخواهد بود...

 

.


از بچگی باهم، هم بازی بودیم وبچه محل،از همان کودکی پسر آروم و خوبی بود و مودب.

دست تقدیر ما رو از هم جدا کرد،خونه مون رو عوض کردیم و اومدیم یک محل جدید،بعضی وقت ها فقط میرفتم سر میزدم به دوستام

گذشت سال ها، بزرگ شده بودیم توی همه جا حرف از سوریه بود، دوست داشتم سوریه رو ببینم، بی بی هم لایق دونست اسم ما رو هم توی لیست عباس هاش نوشت.

بار اول رفتم بعد از چند وقت برگشتم،بعد از مدتی دلم طاقت نمی آورد دوباره راهی شدم،توی مقر مدرسه (سراج) بودم طبقه دوم.

داشتم از پنجره حیاط مدرسه رو نگاه میکردم که یک دفعه یکی صدام کرد،صداش آشنا بود وقتی از بالا نگاش کردم اول نشناختمش.

ولی باز هی صدام میزد منم مجتبی نمیشناسی، یک دفعه جا خوردم وخوشحال شدم باور نمیکردم بعد از این همه سال چطور بی بی ما رو بهم رسوند.

سریع رفتم پایین مجتبی هم بدو اومد بالا، بعد از بغل کردن و روبوسی، کلی اول جفتمون خندیدیم، بعد هم نشستیم یاد قدیما کردیم.

ماشاءالله بزرگ شده بود و آقا، بار اولش بود که اومده بود، توی همین صحبت ها بودیم که شهید سید مصطفی موسوی اومد.

بهم گفت میشناسید هم دیگر رو،گفتیم آره بچه محل قدیم بودیم و کلی خندیدم و حرف زدیم،توی نیروی انسانی بود کنار دست شهید (فاتح)

اکثر اوقات وقتی بیکار می شد میومد پیشم و بیاد قدیما درد و دل میکردیم

بهم میگفت باورت میشه اومدیم سوریه چقدر کار خدا بزرگه، که مارو هم دعوت کرده اینجا

محل عملیات بچه های فاطمیون چند قسمت شده بود،یک تعداد ملیحه، یک تعداد حلب، یک تعداد رو هم داشتن آماده میکردند برای لاذقیه.

یک تعداد نیروها رو بردند فرودگاه برای اینکه عازم بشن لاذقیه مجتبی هم یواشکی خودش رو لای نیروها قایم کرده بود تا با بچه ها بره لاذقیه برای هجوم.

شهید فاتح هم وقتی فهمید میخواست از هواپیما پیادش کنه ولی بس که مجتبی اصرار وخواهش کرد آخرش هم گریه کرد شهید فاتح اجازه بهش داد.

خداروشکر هجوم لاذقیه با موفقیت انجام شد، و عملیات با شجاعت بچه های فاطمیون با پیروزی تمام شد

عملیات لاذقیه خیلی مهم بود برای سوریه، خیلی از گروهای حزب الله..و عراقی و سوری نتوانسته بودن که این کوه رو بگیرند ولی به کمک خدا بچه های ما توانستند موفق بشن.

مجتبی هم وقتی برگشت مرخصیش رسیده بود، رفت مرخصی

منم بعد از چند وقت اومدم مرخصی آخرین بار که مجتبی رو دیدم، تشیع جنازه شهدای فاطمیون بود

روحش شاد واقعا پسری شجاع و با ایمانی بود،آخرین بار هم که منطقه رفته بود با شهید سید مصطفی موسوی فرمانده یگان موشکی شده بود که ماشاءالله خیلی از خودشون رشادت وشجاعت نشون داده بودند

تا اینکه در عملیات بصرالحریر جام شهادت رو نوشید، روحش شاد یادش گرامی انشاءالله که در قیامت هم شفاعت ما رو هم بکنند(یازینب)

کانال رسمی شهید سید مجتبی حسینی

@SEYEDMOJTABA_HOSSEINI

خاطره ای از شهید سراجی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ق.ظ

شهید سراجی از شهدای مدافع حرم که کادری بودند و اهل قم 

همین رو بهم میگفت . 

یه شب که شیفت حراست مون بود باهاش همکلام شدم . 

بهم گفت سید اینقدر ناراحت نباش و غصه نخور . 

اینکه سید مصطفی برنمیگرده حکمت داره . 

اونم این هست که مصطفی فرزند زهرا ست .

داره پیش مادرش بازیگوشی میکنه ...

مادرش دوستش داره برای همین پیش خودش نگه اش داشته . 

وقتش بشه خودش براتون مصطفی رو میفرسته ...

وقتی مصطفی برگشت خودش هفته بعدش به شهادت رسید.

خصوصیات اخلاقی شهیدمسیب زاده

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ


شهید مرتضی در کنار مهربانی، ادب و حسن خلق، ارتباط خوبی داشت. در فعالیتهای پایگاه بسیج محل فعال بود. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه جذب سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی شد اما از مشغله های کاریش چیزی نمیگفت و اگر کسی جویا می شد با لبخندی میگفت: من جلوی درب پادگان نگهبانی میدهم فقط همین.

از مهم ترین اعتقاداتش امر به معروف ونهی از منکر بود. تا حدی که به همراه شهید امر به معروف، شهید توفیقیان، چندین بار در این راه مجروح شده بود.

در کار خیلی جدی بود، اما در رفتار و اخلاق اجتماعی بسیار خونگرم، مهربان و باگذشت بود. 

حاج مرتضی خیلی عاشق و در حسرت شهادت بود و همیشه میخواست که برایش دعا کنیم که لباس شهادت بر قامتش بنشیند.

در ایامی که برای شهدا کار فرهنگی می کرد مدام  در حین کار و با لبخند میگفت: کتاب بعدی شهید مرتضی مسیب زاده. 

مرتضی با تمام وجود بدنبال شهادت میدوید و برایش این وصال شیرین ترین اتفاق بود.