مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

معرفی شهید محمد حسن قاسمی

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ب.ظ

۲۷ سال پیش در نیمه رمضان سال ۶۹ هجری شمسی در روز میلاد امام حسن مجتبی علیه‌السلام به دنیا اومد به همین منظور نامش را محمدحسن گذاشتند. 

۲۶ سال بعد، پیکر تیر باران شده‌اش در ماه صفر سال ۹۵، مصادف با تاریخ صحیح شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام و در تاسی به همان مولا، در جبهه‌ی مقاومت، تفحص شد‌.

در حدود یک ماه قبل نیز، شجره‌نامه‌ای صحیح از خاندان مادرش به دست آمد که ثابت می‌کرد پدر بزرگ مادریش آقای" محمد صدری ارحامی" با هفت واسطه‌ی نسلی به خاندان صدر در عراق می‌رسند و از نسل امام حسن مجتبی علیه‌السلام هستند.

البته علاقه خاص محمدحسن به امام حسن مجتبی بماند و اینکه در مسجدی با نام امام حسن مجتبی(ع) فعالیت می‌کرد و دوستان مسجدیش بعد از شهادت او، با پروفایل عکس او گروهی را در تلگرام راه انداختند با نام امام حسنی‌ها، جای هیچ گونه حرف و سخنی باقی نمی‌گذارد، جز اینکه این شهید والامقام، میزبان امروز سفره رمضان در سی روز سی شهید باشد.

این شهید افلاکی، فروردین ۶۹، وقتی محمد حسن چشم‌هایش را رو به این دنیای پرماجرا گشود، پدر و مادرش شاید هرگز فکر نمی‌کردند پسر دسته‌گلشان آمده، تا در شامگاه دهم مرداد ۹۵ جان خود را وقتی تنها ۲۶ سال و چند ماه دارد در دفاع از حریم اهل بیت تقدیم کند. 

دو تا از پسر عموهایش به نام‌های بهمن و اسماعیل قاسمی و دو پسر دایی پدرش، حسن و حسین قاسمی و دو تا از پسر خاله‌هایش، احمد کمال و محسن سراج زاده هم در جنگ تحمیلی شهید شده بودند.

مادرش اهل اصفهان و از خانواده‌های متدیّن و معروف اصفهان است‌.

پدر، منصور قاسمی، اهل اشکفتک و ساکن شهرکرد، از مبارزان قبل از انقلاب و بازنشسته اداره کل آموزش و پرورش و در حال حاضر مسئول موسسه فرهنگی قرآن و عترت علویون اشکفتک است. پدر از همان ابتدا مراقبت زیادی در تربیت فرزندش داشت، به همین خاطر بزرگترین دوست و هم بازی دوران کودکی محمدحسن بود. محمدحسن دوران دبستان را در مدرسه بهار آزادی شهرکرد و مقاطع راهنمائی و دبیرستان را در مدرسه شاهد همان شهر گذراند. در بسیج و انجمن اسلامی مدرسه هم فعال بود.

از دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد در رشته کارشناسی هوشبری اتاق عمل با رتبه بالا فارغ التحصیل شد.🎓🗞

 از فعالان بسیج دانشگاه بود، به همراه چند تن از دوستانش یک مجله علمی هم منتشر می‌کردند و با همکلاسی‌هایش وبلاگی فرهنگی🖥 با عنوان "هوشبری ۸۸ کلاسی برای همیشه" را نیز راه انداخته بودند؛ که از مطالب این وبلاگ می‌توان فهمید که از همان دوران دانشجویی سودای رفتن به سوریه را در سر داشته است.

همه فن حریف بود.

در بسیج محله فعال بود. معمولاً برای نماز مغرب و عشاء به مسجد امام‌حسن مجتبی(علیه السلام) می‌رفت. هیئتی هم بود و از اعضای پای کار هیئت یا زهرا(سلام الله علیها) شهرکرد بود. دوره‌های بسیاری را در فنون نظامی دیده بود. از زمانی که هشت نه سال داشت عضو پایگاه بسیج محله شد و در پایگاه بسیج، هنرهای رزمی، شنا و اسلحه شناسی را به خوبی فرا گرفت. بیست ساله بود که غریق نجات استخر شهدای معلم شد و در رشته غواصی فعالیت می‌کرد. در پانزده سالگی قهرمان کاراته بود، در صخره نوردی و کوه نوردی و یخ نوردی هم مهارت داشت و هفته‌ای یکی دو مرتبه همراه دوستانش به کوهنوردی می‌رفت. عضو گردان عاشورا و مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج مسجد امام حسن علیه السلام بود. سوار کاری با اسب را هم به خوبی فرا گرفته بود. همچنین گواهینامه رانندگی آمبولانس نیز داشت.🚑 از هر فرصتی برای فرا گرفتن مهارت و دانشی نو استفاده می‌کرد. از بی‌کاری بیزار بود. در مورد رایانه استاد بود. از همه‌ی مسائل سخت افزاری و نرم افزاری سردرمی‌آورد. به راحتی می‌توانست قطعات یک سیستم با کیفیت را انتخاب کند و بخرد و سیستمی آماده با نصب همه‌ی نرم افزارهای مورد نیاز را تحویل بدهد. اگر سیستمی مشکلی پیدا می‌کرد عیب یابی و تعمیرش می‌کرد. در دوران دبیرستان مدتی در مغازه‌ی خدمات کامپیوتر یکی ازدوستانش کار می‌کرد البته در فرصت های فراغت. در دوران تحصیل، در دانشگاه نیز بسیار فعال و پویا بود. رشته‌ی تحصیلی‌اش تکنسین هوشبری اتاق عمل بود ولی در بیمارستان از آموختن هیچ چیزی فرو گذار نمی‌کرد این را ما وقتی متوجه شدیم که در سوریه به فاصله‌ی یکی دو هفته از رفتنش به سوریه به عنوان مسئول بیمارستان انتخاب شد. همرزمانش می‌گفتند او وقتی بیمارستانی را تحویل می‌گرفت صفر تا صد کارها را یک تنه راه اندازی می‌کرد و تحویل پرسنل می داد. فرقی نمی‌کرد بخش رادیولوژی باشد یا آزمایشگاه یا اتاق عمل یا ... .قاعده و قانون هر کدام را به خوبی می‌دانست و معتقد به کار، بر مبنای آخرین دانش وفناوری روز بود. چون زبان انگلیسی را خوب می‌فهمید مطالب لازم را از به روزترین منابع تخصصی‌اش می‌دید و اجرا می‌کرد. یکی از پزشکانی که مسئول تشکیلات پزشکی ایران در سوریه هستند بعد از شهادتش به ما گفتند: مانیروی بسیار ارزشمندی را از دست دادیم. ما برای محمدحسن برنامه‌ها داشتیم. می‌خواستیم در آینده او را به عنوان مسئول کل‌تشکیلات پزشکی ایران در سوریه قرار دهیم. چون این قابلیت را داشت.

دوره امداد و نجات جاده‌ای را نیز دیده بود و همیشه در صندوق عقب ماشین ‌اش جعبه‌ امداد و نجات جاده‌ای همراه داشت.

اهل شعر و ادبیات هم بود. حالا ما متوجه شده‌ایم دفتری داشته که اشعار و نوشته‌هایش را در آن می‌نوشته. اهل کتمان بود و نمی‌خواست مطرح شود. توی هیئت اگر خانواده‌اش هم حضور داشتند اجازه نمی‌داد متوجه حالات و عزاداری او شوند. خانواده‌اش خیلی چیزها را بعدها در مورد او متوجه شده‌اند.

می‌گفتند خیلی از پدر و مادرها که ما اصلا آنها را نمی‌شناسیم حالا می‌گویند پسر ما داشت از دست می‌رفت. محمدحسن آمد با او رفیق شد و نجاتش داد و او را اهل مسجد کرد. 

متشرّع بود. از چند سال قبل از تکلیف شدن روزه‌اش را کامل می‌گرفت. نسبت به وجوهات مذهبی حساس بود. سال خمسی داشت و سر سال، خمسش را رد می‌کرد. اگر کسی غیبت می‌کرد به او متذکر می‌شد. اهل تفکر بود و از تفکر چیزها آموخت و از آن لذت می‌برد. خیلی با ادب بود. به شوخی هم حرف هزل و بیهوده و زشت نمی‌زد. به دوستانش خیلی وفادار بود. هر وقت از سوریه می‌آمد حتما با دوستانش یک برنامه تفریحی کوهنوردی می‌گذاشت. قناعت پیشه بود. اهل بریز و بپاش نبود و در شرایط سخت می‌توانست زندگی کند. دروغ از او  شنیده نمی‌شد. شب را خیلی دوست داشت. اگر مسافرت می‌خواست برود شب را برای حرکت انتخاب می‌کرد. اهل زیارت بود. بیش از بیست بار به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بود. و چندین بار کربلا رفته بود. گاهی خانواده را هم به زیارت قم و جمکران و شاه عبدالعظیم می‌برد. خیلی عاشق امام حسین علیه‌السلام و حضرت زهرا سلام الله‌علیها بود. عاشق مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی بود و هرموقع ایشان سخنرانی می‌کردند فرمایشاتشان را پیگیری می‌کرد.

بسیار مهربان شوخ طبع و باصفا بود. هرکس با او معاشرت می‌کرد، از بودن با او لذت می‌برد. در عین تدین اصلا مقدس مآب نبود. به ظاهرش می‌رسید و تیپ امروزی داشت. به همه احترام می‌گذاشت و برای خدمت به همه آماده بود.

اگر می‌دید کاری برای کسی از دستش برمی‌آید خودش به او پیشنهاد می‌داد که می‌خواهی فلان کار را برایت انجام دهم؟ همین اخلاق، مهر او را در دل اطرافیان می‌انداخت. بسیار شجاع و غیرتی بود. گلزار شهدا زیاد می‌رفت. بیشتر شب‌ها تپه نور الشهدا می‌رفت. سوریه هم که بود می‌گفتند مزار شهدای آنجا را زیاد می‌رفته است. کلا پاتوقش آنجا بود.

مرد عمل بود و فقط حرف نمی‌زد.

می‌گفت امام حسین(ع) فقط سینه زن نمی‌خواهد، کسی را می‌‌خواهد که در دنیای امروز اگر نیاز شد اسلحه دست بگیرد و برود از او دفاع کند. این حرفی را که می‌زد خودش هم پایش می‌ایستاد و درستش را انجام می‌داد و به همه نشان می‌داد که چه‌طور باید آن کار را درست انجام داد. در فتنه ۸۸ وقتی تشخیص داد که الان وظیفه چیست رفت تهران و به وظیفه‌اش عمل کرد.  در زمینه تحلیل سیاسی وارد بود. تحلیل درستی از مسائل منطقه داشت و می‌دانست این هجمه‌ها در اصل برای ضربه زدن به کانون مقاومت یعنی ایران اسلامی است .تمام سخنرانی‌های مقام‌معظم رهبری حفظه الله تعالی را به دقت گوش می‌داد و آنجا که می دید وظیفه‌ای از آن صحبت‌ها متوجه اوست می‌رفت و انجام می‌داد. بسیار دلخور بود از کسانی که خیلی دم از مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی می‌زنند ولی در عمل کار خودشان را می‌کنند.

حدود نه ماه از دوران سربازیش می‌گذشت که در بیمارستان بقیه‌الله تهران پذیرفته شد و در بدو ورود به جای آموزش نظامی پاسداری مخصوص پرسنل بیمارستان، دوره تکاوری ویژه یگان صابرین که برای اعزام به سوریه آماده می‌شوند را طی کرد. پس از آموزش‌های نظامی مشغول به کار شد. یکی از دوستانش می‌گفت من مسئول تقسیم شیفت‌ها بودم. وقتی تازه آمده بود، قبل از گرفتن اولین شیفت کاریش، سراغ اتاقی را می‌گرفت که برای سوریه ثبت نام می‌کردند. به او گفتم لااقل بگذار یک ساعت برای من شیفت بروی بعد سراغ سوریه را بگیر. می‌گفت: "من اصلا برای این آمده‌ام اینجا که بروم سوریه". اول رفت برای سوریه ثبت نام کرد، بعد اولین شیفت کاریش را گرفت.

شهید محمد حسن قاسمی مدافع حرم جامعه پزشکی




گفتگو باهمسر شهید علی کنعانی۲

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ب.ظ

آیا برای شهادت هم دعا میکردن به نظرتون شهادتشون رو از خدا چطور گرفتن؟

آخرین باری که باهم میرفتیم برای مراسم شب احیاء تو ماه رمضان موقع رفتن گفت برام دعا کن ،گفتم چه دعایی ؟گفت دعا کن عاقبت بخیر بشیم.تو مراسم شب  قدر مداحی که میخوند از جانبازان جنگ تحمیلی بود تا آخر مراسم همش میگفت خطاب به امام زمان که شهادت نامه ما را تو امضا کن.آخه میگن تقدیر یک سال رو تو شب قدر امام زمان امضا میکنه.برات شهادت رو ایشون اون شب از امام زمان گرفت.

از سبک زندگی تون برامون بگید از رفتار هایی که باهم داشتید آیا مکمل هم بودید در زندگی؟

برام فقط همسر نبود روزی که با هاشون رفتم تهران از کل خانواده ام دل کندم تو طبقه چهارم یه آپارتمان دنیایی برام ساخته بود که با کل دنیا یی که تا اون روز توش زندگی کرده بودم متفاوت بود دنیا رو از نگاه اون میدیدی همه چیزش زیبا بود هیچ چیز زشتی توی دنیا نمیدیدی،همیشه بهش میگفتم اگه خدا منو با تو جهنم هم ببره اونجا برام بهشت  میشه. همه چیز وهمه کسم شده بود بهترین مشاور وراهنما بود برام تو تموم کارها .

با توجه به این که شهید در روز های اغازین جنگ در سوریه اعزام شدن این موضوع رو چطور برای رفتن به سوریه با شما در میون گذاشتن ؟ واکنش شما چی بود اون موقع؟

از همون روز های اول که سوریه شلوغ شده بود می گفت فعلا اجازه ندادن ما مستقیم تو سوریه وارد جنگ بشیم هر وقت اجازه بدن من اولین نفری هستم که میرم میگفتم ان شاء الله کار به اونجا نمیکشه و زود تموم میشه ولی اگه لازم شد برو از دوستاش اولین کسی که شهید شد بود شهید محرم ترک بود که یادمه 28 صفر تشییع جنازه شهید بود که خیلی از دوستاشون رفتن برای تشییع جنازه اون روز قرار بود بره ماموریت من خیلی اصرار کردم نره ماموریت و باهم بریم تشییع جنازه ولی قبول نکرد گفت اگه همه بریم کارمون میمونه ما نباید بذاریم کار اونا رو زمین بمونه و باید راهشون رو ادامه بدیم تا به اونا برسیم و بالاخره تونست خودشو به شهدا  برسونه اولین کسی که از دوستان محرم ترک  بعد از ایشون به شهادت رسید همسر من بود.

چند دور اعزام شدن و آخرین اعزام کی بود ؟ آیا از اتفاقات سوریه چیزی هم به شما میگفتن؟

دو بار اعزام شده بود بار اول مهر ماه سال 91 اعزام شد اون موقع ماموریتش که تموم شد به ما گفت شما هم برای زیارت بیایین اینجا، ما هم با پدر و مادرشون رفتیم اونجا و از نزدیک وضعیت اونجا رو دیدیم .توی حرم حضرت رقیه و حضرت زینب که بودیم  صدای در گیری شنیده میشد ،اونجا با خودم گفتم حق دارن اینجا بمونن منم اگه جای اونا بودم همینجا میموندم. از اونجا که بر گشتیم بازم میگفت هر وقت بخوان بازم میرم.تا اینکه ۳۱ فروردین 92 برای بار دوم رفتن که 10 روز بعد به شهادت رسیدن.

همسرتون چطور به شهادت رسیدن؟ و این خبر رو اولین نفر چه کسی و چطور به شما گفت؟

ماشینشون رو تو ی جاده زده بودن که با شهید امیر رضا علیزاده باهم به شهادت رسیده بودن.

اون موقع من باردار بودم به خاطر همین کسی بهم نمیگفت .آخرین باری که خودش بهم زنگ زد نزدیک 12 ونیم شب بود گفت کارش زودتر تموم میشه و ممکنه زودتر برگردم ،تقریبا نیم ساعت بعدش به شهادت میرسن. اون روزی که آورده بودن معراج ما خبر نداشتیم شب خواهر شوهرم زنگ زد خونمون حدیث گوشی رو برداشت با عمه اش حرف زد بعد گفت بابام اومده اینجا ست بذار گوشی رو بدم به بابام حدیث که اینو گفت انگار آب یخ ریختن رو سرم ،احساس کردم واقعا تو خونه هستش .بعد گوشی رو ازش گرفتم اونم  باور کرده بود گفتم از خودش میگه نیومده .خیلی دل شوره داشتم نزدیک ساعت 12 شب یکی از دوستانش زنگ زد سراغ علی آقا رو گرفت گفت کجان، گفتم نیستن بعد قطع کرد .من بیشتر نگران شدم .صبح برادر شوهر من زنگ زد گفت باید بریم شهرستان، من هر چی اصرار کردم که نکنه برا داداشت اتفاقی افتاده گفت نه.رفتیم شهرستان اونجا بهم گفتن.

از آخرین دیدار در معراج بگید چه حرف هایی بین تون رد و بدل شد ؟آیا روی ماه شهید رو دیدید؟چطور بود؟

ما تو معراج ندیدیم چون از پیکرشون چیزی نمونده بود میگفتن از کمر به بالاش  نبود.فقط دو تا پاش مونده بود.که اونم ندیدیم.

بچه ها رو چطور با خبر شهادت مواجه کردید و برنامه تون برای ادامه تربیت فرزندان شهدا چیه؟

اون موقع حدیث پیش دبستانی میرفت چون چند ماه قبل از شهادت باباش رفته بودیم سوریه وقتی با خبر شد گفت میدونم بابام رفته سوریه جنگ اونجا شهید شده.

توی این زمان و شرایط تربیت کردن بچه‌ها و آشنا کردن اونها با فرهنگ شهادت خیلی سخته، ولی خودش همیشه میگفت توکل کن به خدا وتو هر کاری از اون کمک بگیر ،یادمه دو ماه قبل از شهادتش باهم  رفته بودیم مشهد گفت ما نمیتونیم بچه ها رو تربیت کنیم،  تربیت بچه‌ها رو به امام رضا بسپار ،منم گفتم من چرا بسپرم خودت بسپر مگه باباشون نیستی گفت من سپردم ولی تو هم بسپر .حالا هر وقت میرم مشهد از امام رضا میخوام خودش کمکمون کنه.

وصیت نامه ای از شهید به جا مونده؟  محل دفن شهید در کجا واقع شده؟

وصیتنامه نداره ، مزارش تو گلشن زهرا ی شهرستان مراغه هستش .

خیلی سپاسگزاریم از محبت تون که وقتتونو در اختیار ما گذاشتید التماس دعای عاقبت بخیری

من هم از شما تشکر میکنم و التماس دعا دارم.

@molazemanharam69

گفتگو با همسر شهید علی کنعانی ۱

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ


سلام و درودخدا برشهید علی کنعانی 

شهیدی که جزءاولین نفراتی بودکه صدای هل من ناصرینصرنی زینب راشنیدولبیک گفت گویا این شهید آماده بوده است برای این چنین روز هایی که بی بی هم برای شهادتش تعجیل داشت

سلام همسر شهید کنعانی خودتون رو معرفی کنید و از شهیدتون رو هم از زبون خودتون برامون معرفی کنید.

سلام بنده عذرا حسن زاده هستم متولد سال 61همسر شهید مدافع حرم علی کنعانی .

شهید علی کنعانی درتاریخ56/6/2در روستای آهق از توابع شهرستان مراغه بدنیا آمده،ایشون پسر عمه من بودن ،پسر سربه زیر ومحجوبی بود .

در چه سالی با شهید ازدواج کردید و این آشنایی چطور شکل گرفت؟ از شهید چند یادگار به جا مونده براتون؟

در بهمن ماه سال 82ازدواج کردیم از طریق خانوادشون اومدن خواستگاری ،من هم چون با هم فامیل بودیم کم و بیش از خصوصیات اخلاقیش با خبر بودم و جواب مثبت دادم.ثمره این ازدواج یک دختر و یک پسر بود .دخترم حدیث در 8/بهمن/85 بدنیا اومد وپسرم 42روز بعد از شهادت باباش در 22/خرداد/92بدنیا اومد.

شغل شهید در ابتدا چی بود؟ شما دوست داشتید مرد  زندگی تون چه ویژگی های داشته باشه که اینا  رو توی شهید کنعانی دیدید؟

شغل ایشون پاسدار بود.دوست داشتم مرد زندگیم با ایمان باشه ،روزی حلال کسب بکنه وخوش اخلاق باشه، که ایشون همه این ویژگی‌ها رو داشتن.

علایق شهید در چه زمینه هایی بود و این و به کدوم یک از ائمه و دعاها علاقه بیشتری داشت؟

به مطالعه وتحقیق علاقه زیادی داشت در مورد تاریخ ایران اسلام وزندگی ائمه،  و در مورد زندگی شهدا اطلاعات بدست میآورد ،برای من هم تعریف میکرد .در مناسبتهای مذهبی همیشه سعی میکرد شرکت کنه.در مورد واقعه عاشورا و امام حسین که صحبت که میشد میگفت  اون موقع خیلی ها رو زناشون نذاشتن به امام حسین کمک کنن شما اگه اون موقع بودی میذاشتی من برم،گفتم نمیدونم. بعد گفت از یه عالمی میپرسن شما به امام حسین کمک میکردی میگه شاید از دشمنانش نبودم ،بعد برگشت گفت من اگه بودم میرفتم.




پرچم متبرک به بارگاه حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(ع)

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ب.ظ


لبیک یا رقیه(ع) 

این پرچم متبرک به بارگاه حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(ع) شده بود 

و اکنون هم متبرک به مزار شهدای مدافع حرم مزار شهیدان سعیدسامانلوو محمودهاشمی

@Shahid_samanlo

نحوه شهادت شهید عبداللهی از زبان پسر شهید

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ب.ظ


بابا مسئول شناسایی بود. روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند. هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند. خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود. به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند. به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است. یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه. این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند. اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند. بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده. بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید، من چنین افرادی می‌خواستم. همانجا یک عکس دسته‌جمعی هم باهم می‌گیرند که در آن عکس، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند، شهید شده‌اند.

صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات می‌روند. بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او می‌کند و می‌گوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند و تا تپه‌های جولان پیش می‌روند. هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود، بابا و آقای مرادی را می‌بینند. بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند. در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند. بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید: «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید: «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی می‌گوید: «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند. پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است.


وصیت نامه سردار شهید عباس عبداللهی

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ


متن وصیت نامه سردار شهید عباس عبداللهی 

که قبل از سفر به کربلا نگاشته است.



شهید زینبى حسن قاسمی‌ دانا

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ب.ظ


شهید زینبى

حسن قاسمی‌ دانا در شهریور ماه سال ۱۳۶۳ در مشهد مقدس، به دنیا آمد. او دومین پسر خانواده بود و به‌ غیر از خودش ۳ برادر دیگر هم داشت. از اهالی مهربان شهر مشهد بود. سال ۱۳۸۹ دیپلم  گرفت و در دانشگاه حقوق شهرستان بردسکن قبول شد، اما به آن جا نرفت و در کنار پدرش به پخت نان پرداخت. 

به رزم علاقه زیادی داشت و بسیجی فعالی بود. 

همیشه در رزمایش‌های عمومی، داوطلبانه حضور داشت. به چهارده معصوم(ع) ارادت ویژه‌ای داشت. طوری‌که تمام دو ماه محرم و صفر را عزاداری می‌کرد و لباس مشکی از تنش خارج نمی‌شد. همیشه به شهادت فکر می‌کرد و دل‌نوشته‌های زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جان‌دادن برای ائمه(ع) را خواهان است. 

با آغاز جنگ در حرم معصومین(س) حسن هم لباس رزم پوشید و در فروردین ماه سال ۱۳۹۳ به طور داوطلبانه به سوریه رفت. 

او خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرد و همراه آنان برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سرزمین شام رفت. 

در همان مدت کوتاهی که در آنجا بود در عملیات‌های زیادی شرکت کرد و لیاقت‌های بی شماری از خود نشان داد. طولی نکشید که در عملیات امام رضا(ع) که شامل پاکسازی خانه به خانه بود با اصابت چند گلوله به شهادت رسید. 

وی از ۲۵ فروردین ماه در سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت ۲۲ روز در منطقه حاضر بود و در صبح جمعه ۱۹ اردیبهشت در سن ۳۰ سالگی به آرزویش دست یافت. 

پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب(س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

شهید حسن قاسمی دانا مدافع حرم

اولین دیدار با شهید

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

اولین دیدار

وداع خانواده شهیدمدافع حرم  حیدرجلیلوند در معراج شهدا

@jamondegan

سالروز شهادت چهار مدافع

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ب.ظ


امام خمینی (ره) :

شهادت در راه اسلام براهمه ما افتخار است

راست به چپ:

شهیدغلامعلی تولی

 شهیدمرتضی سواری

شهیدروح الله سلطانی

شهیدسعید شاملو

سالروز شهادت

شادی روحشون صلوات

  @MolazemanHaram69

ستاره هاے درخشان زآسمان رفتــــند

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ب.ظ

ستاره هاے درخشان

              زآسمان رفتــــند

به روی بال شهادت

            زڪهڪشان رفتند

شهید رضا کریمی

رزمنده دلاور لشکر فاطمیون

    شهادتت مبارڪ


مدافع حرم حضرت زینب(س) حیدرجلیلوند درسوریه به درجه رفیع شهادت نائل گردید

@MolazemanHaram69


سالگرد شهادت سید مهدی ذاکر حسینی

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۰ ب.ظ

از دلیران و غیور مردان لشگر 27محمد رسول الله صلی الله علیه و آله 

سید بزرگوار خصوصیات خاصی داشت که از جمله مطرح اونها نجابت و سربه زیری بی مثالش بود ...

روحیه ی بسیجی و خاکی و اقتدار و عزت پاسداری ...

ویژگی های اخلاقی شهید مصطفی شیخ الاسلامی

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ب.ظ

شهید مدافع حرم مصطفی شیخ الاسلامی

یک فرزند پسر به نام آقا امیرحافظ، که ۵۷ روز پــــــــس از شهادت آقا مصطفی قدم به دنیا گذاشت.

تحصیلات:فوق لیسانس برق، گرایش قدرت، از دانشگاه ساری

قهرمان ورزشی در رشته جودو

تخصص: آر پی جی زن

تاریخ شهادت: شانزدهم آذر۹۴ متولد ۶۴

محل شهادت: سوریه، حلب

نحوه شهادت: اصابت تیر قناصه به پهلو

 آرامگاه: گلزار شهدای چالوس

ویژگی های اخلاقی شهید 

با وجودیکه قهرمان جودو بود، با هیچ کس صحبت از ورزشکار بودنش به میان نمی آورد و قهرمان بودنش، پس از شهادتش برای دوستان و آشنایان وی آشکار شد.

همسردوست، بسیار پایبند به خانواده، مقید به دین کم صحبت ، ،پایه ی شوخی و مزاح، درونگرا و تودار، بی اعتنا و کم محل در مقابل برخوردهای ناخوشایند دیگران، بسیار آرام و بی سر و صدا، ابدا اهل خشونت و ناسازگاری و دعوا نبود.خیلی مودب، بی ادعا و فروتن، توجه زیاد به نماز، مخصوصا نماز اول وقت

@modaaafean

گفتگو با همسر شهید عباس عبداللهی

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ

پای صحبت‌های همسر مهربانش می‌‌نشینیم و از کلام شیرینش جان‌های تشنه‌مان را سیراب می‌سازیم.

من خواهر شهید و جانباز ۷۰ درصد بودم. قبل از وصلت ما، برادرم با ایشان، دوست، هم رزم، و برادر صمیمی بودند. حاجی به خانه ما رفت و آمد می‌کرد. وقتی خواهر ایشان مرا پیشنهاد کرده بود، حاجی خیلی ناراحت شده بود. گفته بود که ایشان خواهر من هستند و من نمی‌توانم چنین کاری بکنم. ولی با اصرار خانواده‌ی ایشان، بالاخره قبول کرده بود. من هم راضی نبودم چون همیشه با چشم برادر او را می‌دیدم.

اما بالاخره در سال ۱۳۶۹ در ۱۷ بهمن، عقد کردیم. ما زندگی خیلی ساده‌ای را پیش خانواده حاجی شروع کردیم. واقعا زندگی معنوی خوبی بود. در سال ۱۳۷۱ امیر آقا به زندگی ما حال وهوای دیگری بخشید. امیرآقا و پدرش در عین اینکه پدر پسری نمونه بودند با هم دو دوست واقعی هم بودند.

من خودم، همیشه به داشتن چنین پدری برای فرزندانم، افتخار می‌کردم.

در سال۱۳۷۷ زهرا خانم به زندگی ما نور دیگری بخشید. واقعا حاجی عاشق دختر بود. از آنجایی که وقتی خواهرش، خبر دختر دار شدنش را داده بود، آن روز از شدت شوقش، اذان را در پادگان گفته بود و تا چند روز، هر روز با ماشینی که به پادگان می‌رفت، برای همه بستنی می‌خرید.‌‌

رابطه زهرا خانم با پدرش واقعا بی‌نظیر بود. چون زهرا خانم را خیلی خیلی دوست داشت همیشه به من می گفت زهرا را فاطمی بار بیاور و از اینکه روسری یا چادر سرش می‌کردم از من تشکر می‌کرد. در سال ۱۳۸۴ اسراء خانم، به دنیا آمد.

 واقعا اسراء، اسرای بابا بود. هم شبیه بابا هم عاشق بابا.

و از آنجا که بعد از شهادت حاجی، ترویید در گردنش پیدا شد واقعا همه را ناراحت کرد.

قسمت ما این بود که اندکی در کنار هم باشیم و زندگی خوب و به یادماندنی را تجربه کنیم. واقعا زندگی ما خیلی گوارا و دلنشین بود طوری که همیشه خدا دوست داشتم در خانه پیش هم باشیم ولی کارش طوری بود که در مواقع خاص خانه می‌ماند. و بیشتر بیرون از خانه بود. دوستانم برای دلداری من می‌گفتند مرد باید بیرون از خانه باشد.

مهمان نواز بود ولی از تشریفات خوشش نمی آمد. می‌گفت شما ساده باشید تا همه با شما احساس راحتی کنند. رفت و آمد را خیلی دوست داشت نه تنها با خانواده بلکه با همه صمیمی بود و همه را به یک اندازه دوست داشت. همیشه مطالعه می‌کرد. در همه جا حتی موقعی که در صف یا در نوبت می ایستاد کتاب می‌خواند. از غیبت اصلا خوشش نمی‌آمد. همه را تشویق می‌کرد به نماز و روزه و زکات وخمس.

همیشه پیرو امام و رهبرش بود.

اوایل زندگیمان، حاجی در بیت رهبری، به حضرت آقا خدمت می‌کرد.

از ویژگی‌های حاج عباس آقا این بود که همیشه با وضو بود و همه را به این امر تشویق می‌کرد. صله ارحام را خیلی دوست داشت و همیشه انجامش می‌داد. از آدم‌هایی که به نماز اهمیت کمتری می‌دادند دوری می‌کرد. در ضمن اول توجیهشان می‌کرد!

نماز اول وقت را به هر کار دیگری ترجیح می‌داد. با همه رابطه خوبی داشت. هرجا دعا می‌کرد از همه می‌خواست که دعا کنند با شهادت برود نه با مرگ معمولی. همیشه در نماز شبهایش از خدا شهادت می‌خواست.

رفتار حاجی با من واقعا بی نظیر بود نمی‌گویم که همیشه خوش اخلاق بود چون با وجود بچه‌ها گه گاهی بخواهی نخواهی خُلقش تلخ می‌شد ولی همیشه‌ی خدا، خودش را کنترل می‌کرد. از وقتی که از مکه برگشتیم  اسمم را صدا نمی‌کرد چون برایم ارزش خاصی قائل بود. فقط حاجی خانم می‌گفت. ولی من دوست داشتم اسمم را صدا بزند. 

هر وقت برای نماز شب بیدار می‌شد می‌گفتم من را هم بیدار کن، می‌گفت:  "برای نماز شب خودت باید بیدار شی". نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم. اوایل خودم را به خواب می‌زدم تا صدای نمازش را بشنوم ولی بعدها گفتم باهم می‌خوانیم. همیشه به ایشان اقتدا می‌کردم یعنی هر وقت منزل بود و الان هم خیلی دلم برای نماز خواندنش تنگ شده.

پدرشوهرم وصیت‌نامه‌اش را برده بود تا او بنویسد. وصیت‌نامه را نوشت و در وصیت‌نامه اسم خودش را نوشت و گفت: «اگر من نباشم، امیر به‌ جای من کار اجرای وصیت پدرم را انجام دهد». وصیت‌نامه پدرشوهرم را نوشت و تمام کرد و وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام!» مرتّب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم.

گفتم: «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی! حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد.» گفتم: «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم.

بعدها در کمد وسایلش کاغذی را پیدا کردم که متوجه شدم همان وصیت نامه است. آن را وقتی نوشته که مسافر کربلا بوده است.

 اگر برای انجام کاری از قبل برنامه‌ریزی می‌کردیم وقت می‌گذاشت؛ ولی بیشتر اوقات از سرکار که می‌رسید، کمی استراحت می‌کرد، می‌دیدیم دوباره پاشد و رفت! از همان ابتدا خیلی فعالیت داشت؛ امّا این فعالیت‌هایش مانع سایر کارهای او مثل صله ارحام نمی‌شد.

همه کارهایش با برنامه‌ریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت: «بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم». گفتم: «الآن چه وقت شمال رفتن است؟!» آن موقع تازه از کربلا آمده بود. گفت: «نه! بیایید برویم. من رفتم و گشتم، شماها ماندید.» شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند: «اسمت برای اعزام به سوریه درآمده؛ پا شو بیا!»

 امیر را هم خیلی با خودش اینجا و آنجا می‌برد. به پادگان هم زیاد می‌برد. می‌گفتم: «نبر!» می‌گفت: «نه! بگذار از همین الآن اُنس بگیرد!»

 خیلی طول کشید برای اینکه ما را آماده رفتنش کند. از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمی‌دانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «می‌روم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «می‌روم فقط آموزش بدهم!»

شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود. دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم می‌گفت: «مامان! تو که می‌دانی، نیت پدر چیست. تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.

 بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه می‌شدیم! خدایا چه به سر او آمده؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟!!! به هیچ کس نمی‌گفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.

شهید عباس عبداللهی مدافع حرم

خاطره به نقل از پسر شهید عباس عبداللهی

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۶ ب.ظ


در یکی از این یادمان‌ها نقل می‌کرد که هنگام رفتن به عملیات‌ها به همراه همرزمانش در یک چادر می‌خوابیدند و هنگام برگشت از عملیات نمی‌توانستند وارد چادر شوند؛ چرا که از آن خیل جمعیت تنها چند نفر زنده مانده و شهید نشده بودند که با شهادتش به آرزوی قلبی خود رسید.

 پدرم با اشاره به نیت خدایی رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرمانبرداری آن‌ها از فرماندهان و امام راحل(ره) نقل می‌کرد: "دوران دفاع مقدس، در یکی از عملیات‌ها و در اروند‌کنار، در طرف عراقی‌ها، خاکریزی بود که یکی از رزمنده‌های آن‌ها با اسلحه ژ۳ کسانی از ایرانیها را که از این معبر عبور می‌کردند مورد اصابت گلوله قرار می‌داد و درجا شهید می‌کرد.

 قایقی بود که فرمانده خودی، هدف کنترل کننده این قایق را زدن آن خاکریز و خاموش کردن ژ۳ تعیین کرده بود و این رزمنده با ارتباطی که با خدا برقرار کرده بود چون به هیچ طریق نمی‌توانست آن خاکریز را با گلوله بزند، با قایق خود را به آن خاکریز رسانده و با عملیات انتحاری خود، آتش آن خاکریز را خاموش کرده بود چراکه این تنها راه خاموش کردن ژ۳ بود.

شهید عباس عبداللهی مدافع حرم

شــ‌هید«علیرضا نعیمی»

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ


در دوران تحصیل همیشه شاگرد اول بود و به خاطر نمرات بالایش از او تقدیر می‌شد

در زمینه ى مسابقات درسى نیز براى مدرسه اش مقام اورده بود

اما سال اول دبیرستان به دلیل مشکلاتى که براى دانش اموزان مهاجر وجود داشت،مجبور به ترک #تحصیل شد

پس از ترک تحصیل به کارهاى ساختمانى پرداخت

تا اینکه حرف رفتن به سوریه و دفاع از حرم بین دوستانش پیش آمد«علیرضا» هم قصد رفتن کرد،که ما مخالفت کردیم

چندى بعد برادر کوچکترش محمد حسین به سوریه رفت و بعد از بازگشت «علیرضا»براى دفاع از حرم راهى سوریه شد

در عرض چند ماهى که در سوریه بود،ما فقط دو یا سه بار موفق به برقراى تماس با او شدیم

در طى همین تماس ها گفت: قبل از سال نو به خانه باز میگردد،اما یک هفته قبل از عید نوروز خبر مفقودى اش را برایمان آوردند

یکى از همرزمانش برایمان گفت: که «علیرضا» برگه ى مرخصى اش راهم گرفته بود

ولى وقتى متوجه می‌شود قرار است درگیرى ها بیشتر

شود،دوستانش را تنها نمیگذارد 

و با آنها در عملیات شرکت میکند

در رفاقت همیشه ثابت قدم بود و هیچ وقت دوستانش را تنها نگذاشت

در این عملیات تعداد زیادى از دوستان و هم رزمانش شهید و مفقود شدند،که «علیرضا» هم آن ها را تنها نگذاشت و با آنان همراه شد

شــ‌هید«علیرضا نعیمی» از شــ‌هدای جاوید الاثر«فاطمیون»

 به روایت مادر شــ‌هید