مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

پست اینستاگرامی خواهر شهید محمدرضا دهقان امیری

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ


هو الجبار

بعد از انقلاب قشر حزب اللهی با تیپ و مدل خاص صحبت کردنشان شدند مدافعان وطن و انقلاب در جنگ هشت ساله. در شهر ها مورد هجوم منافقان قرار گرفتند و در کردستان بدست کومله ها سرشان بریده شد. بعد از جنگ شروع کردند به سازندگی و تامین امنیت. حالا سال ۹۶ است. چند سالی ست نام مدافعان حرم برسر زبانها افتاده. خیلی ها آنهارا مدافعان اسد خواندند. خیلی ها گفتند: رفتند سوریه تا بارشان را ببندند و با جیب پرپول برگردند. هرچه فریاد زدیم امنیت امروز حاصل کار آنان است، لبخند روشنفکرانه ای نثارمان کردند و ساندیس خور خطابمان کردند. سال ۶۰ همین قشر، دشمنان ملت را قلع و قمع کردند و حالا آقایان شیشلیک خور پشت میزشان  نشستند و عزاداری می کنند برای جلادان. 

آقای ظریف نمی خواهند دربرابر داعش لبخند بزنند و درایمیل از آنها بخواهند دست ازسر ایران بردارند؟؟ یا نه!! جلوی امیر کویت زانو بزنند تا ایشان وساطت کنند! جناب وزیر اطلاعات کجاست تا جوابگوی سیلی محکمی باشد که خورده؟

هنرمندان محترمی ک کف و سوت زدید برای دولتی ک برایتان فستیوال آورد و ربنای شجریان را زنده کرد، خانم کوثری، علیدوستی، آقای امیر جعفری، حالا با هواپیماهای حاصل از برجام جلوی داعش را بگیرید! آقای فرخ نژاد نگاه کنید به کسانی ک الان جلوی داعش ایستاده اند، همانهایی هستند ک در فیلم گشت ارشاد وقیحانه آنها را تمسخر کردید. اتحادی که حالا شما دم ازآن میزنید، دقیقا برای قشر حزب اللهی یعنی گلوله خوردن و برای شما یعنی امنیت! چه شما باشید چه نباشید، ما می ایستیم. اتحادتان هم برای حفظ خودتان است.بعد از این ماجراها هم حتما گشت ۳ خواهید ساخت. وقاحت شما تمامی ندارد...

باز هم ما می ایستیم. چون ایران و انقلاب برایمان بیش از جانمان ارزش دارد. می ایستیم تا شما امن باشید و در سایه امنیت حاصل از خون ما، ما را به باد توهین بگیرید. 

بسم الله...

کانال شهید محمدرضا رهقان امیری

@shahid_dehghan1

شهیدمدافع حرم سید مهدی شریفی

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ


شهیدمدافع حرم سید مهدی شریفی

نام پدر: سیدرضا

تاریخ ولادت:1376/1/1

تاریخ شهادت: 1395/3/16

محل شهادت: حلب

مزار: قم، بهشت معصومه

بزرگ مرد کوچک

 @Hossiny43 

خاطراتی از زبان مادر شهید حسن قاسمی دانا

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۷ ب.ظ


 یک روز ظهر، وارد خانه شد. سلام کرد. خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود. آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود. آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. صدا زد: مادر، برایم چای می‌آوری؟! برایش چای ریختم و بردم. وارد اتاق شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست. پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری». اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: "این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود... 

وقتى دهه فجر شروع می‌شد، حسن خیلى تلاش می‌کرد که به قول خودش برای بچه‌هایش(که بچه‌هاى حوزه و بسیج بودند) برنامه‌ریزی کند. دو سه تا از برنامه‌هایش را یادم هست. یکى رژه موتورسوارها بود که روز ۲۲ بهمن اجرا می‌کرد. همه موتور سوارها را جمع می‌کرد. حتى موتور برایشان تهیه می‌کرد، خیلى مرتب، همه با پرچم ایران و عکس امام خمینى و امام خامنه‌اى با نظم خاصى از بلوار وکیل آباد به طرف حرم راه می‌افتادند. خودش می‌شد فیلم بردار،🎥 و از همه فیلم می‌گرفت. فیلم و عکس‌هایش الان هست. ولى هیچ وقت، خودش در فیلم و عکس‌ها نبود. یکی دیگر از برنامه‌هایش غبارروبى مزار شهدا، در بهشت رضای مشهد بود، که توی چند مرحله بچه‌ها را می‌برد. خیلى وقتها شب جمعه و دعاى کمیل می‌رفت مزار شهدا و با روحیه عالى برمی‌گشت. می‌گفت: "وقتى می‌روم مزار شهدا انرژى می‌گیرم"... و خیلى برنامه‌هاى دیگر که مجال بیانش نیست.

اقوام عموى حسن زاهدان زندگى می‌کنند. چند سال یک‌بار، می‌رویم زاهدان. هر بار هم با اتوبوس.🚌

 دقیقا سال ۸۲ بود. می‌خواستیم برویم زاهدان، در حال بستن ساک بودم که حسن آمد و گفت: "این چند تا cd رو هم بردار".‌📀💿

گفتم: اینها چیه؟ گفت : لازم میشه. خلاصه راه افتادیم. همه می‌دانیم که راننده‌هاى اتوبوس موسیقى گوش می‌کنند. وقتى راه افتادیم، بعد از ساعتى، حسن کلى خوراکى برداشت رفت جلو جاى راننده. زود با همه ارتباط برقرار می‌کرد. که این خودش خیلى مهمه. با راننده دوست شد و ازش خواهش کرد cd رو براش بذاره سى دى هم از شاعر محمد اصفهانى بود. خلاصه اون شب تا صبح کنار راننده ماند، از هر درى صحبت می‌کرد. وقتى آمد گفتم: خسته شدى بیا استراحت کن. گفت: این بى خوابى ارزش داره. خلاصه با رفتارش با راننده اجازه نداد نوار موسیقى پخش بشود. وقتى به مقصد رسیدیم خیلى خوشحال بود که توانسته موفق باشد و این کار را زیاد انجام می‌‌داد.

لحظات آخرین دیدار برایم خیلی سخت بود. 

دقیقا لحظه‌ لحظه‌اش را یادداشت کرده‌ام. 

سه‌شنبه بود، ساعت۲/۲۰ دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر، از آن استفاده می‌کرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم. آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت... هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟! او هم جواب داد: "نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود"....

 تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشینش را نگاه کردم. حسن این‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمی‌گردد...  خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش...


خاطرات یکی از همرزمان و دوستان آقا هادی شجاع

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ


شاید کسی باورش نشه، اما با شناختی که از هادی داشتم این ادّعا را می‌کنم که اگر هادی را چند روز گرسنه نگه می‌داشتن بعد بهش می‌گفتن  بین غذا و آموزش نظامی اول کدوم رو انتخاب می‌کنی؟ هادی اول آموزش نظامی رو انتخاب می‌کرد.

مثلا تو جریان ماموریت شمال کشور، یکی از دوستان که از اساتید مجرب و برجسته نظامی هستن تازه از مقوله‌ی جنگ ۳۳ روزه فارغ شده بودن و ابتدای آشنایی ما با ایشون بود و بین ما و ایشون یه رابطه و حس خوبی بود تا جایی که شب ها که تا ساعت ۳-۲ بچه ها نم نم خوابشون می‌برد هادی به ما می‌گفت بیدار بمونید حاجی بیاد خاطره تعریف کنه...

حاجی کیسه خوابش رو می‌آورد بین من و هادی می‌خوابید و وقتی از خاطرات می‌گفت برا من می‌شد قصه و لالایی. اما هادی چشماش تازه باز می‌شد و جوری گوش می‌داد که وقتی نگاهش می‌کردی انگار خودش الان اونجا تو وسط معرکه است. این یکی از نشونه‌های عشق هادی به مقاومت و نظامی گری بود.

مسیری که هادی طی کرد مثل نهالی بود که دقیقا در خاک مناسب جای مناسب و شرایط خاص خودش قرار گرفت به بهترین شکل ممکن رشد کرد و به ثمر نشست.





‍ خاطره ای ازشهید حسین دارابی

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۹ ب.ظ


قرار بود حضرت آقا برای مراسم تحلیف دوره ما تشریف بیارن دانشگاه و از قرار من و حسین برای اجرای برنامه رزمی انتخاب شدیم.

البته سطح حسین از من خیلی بالاتر بود خلاصه دو ماه قبل ازتشریف فرمایی آقا ما سخت تمرین می کردیم و اینو هم بگم شهید بزرگوار مصطفی کمیل صفری تبار هم با ما تمرین میکرد

تا اینکه استادمون به هر کدوممون یک مسئولیتی رو واگذار کرد اما به حسین به اندازه توانش مسئولیت نداد

شاید بگید چون رفیق و دوست حسینم اینو میگم ولی خدا شاهده حسین تو اون جمع ۲۰ نفره جزء دو سه نفر اول بود

به هرحال قرار شد که حسین هیچ حرکت نمایشی رو اجرا نکنه تا اینکه من از حسین پیش استاد تعریف کردم و اونا هم قرار شد ازش تست بگیرن اما فکر میکردم یک حرکت متوسط رو ازش بخوان ولی شاید باورتون نشه یکی از بچه ها که قدش از حسین بلند تر بود یک میت آورد و روبروی حسین ایستاد بعد اون میت رو بالای سرش آورد بالا

برای زدن اون میت،تو اون شرایط باید چند قدم عقب بری و بعد ضربه بزنی و من می دونستم که اونا این حرکت سختو انتخاب کردن تا حسین نتونه بزنه و انتخاب نشه.

چون قلبا نمی خواستن انتخابش کنن و اینو حس میکردم اما خدا رو شاهد میگیرم حسین درجا ، بدون اینکه عقب بره با یک حرکت زیبا و نمایشی توآم با قدرت چنان ضربه چرخشی به میت زد که همه متعجب شدن

در حقیقت برای زدن اون میت پاهاش رو ۱۸۰ درجه باز کرد و ضربه زد اما از اونجایی که اونا تصمیمشونو گرفته بودن حسینو برای اجرای حرکات سخت تر نسبت به بقیه انتخاب نکردن ولی حسین کاری کرد که بقیه متوجه کار بدشون شدن.

اینجا هم ازون جاهایی بود که حسین اصلا اعتراض نکرد و این یکی دیگه از مصادیق صبر و بزرگی ایشون بود و همه فکر حسین این بود که برای رضای خدا تمرین کنه و به عشق آقا و اجرای نمایش رزمی حضور ایشون مسائل دیگه براش اهمیت نداشت.

من باید اعتراف کنم که حسین خیلی بزرگ بود و باز هم تآکید میکنم که یک آرامش خاصی در حسین بود که واقعا نمی دونم از کجا نشئت میگرفت.

انشاالله که آقا حسین اون دنیا شفاعت منو کنه.

شادی روحش صلوات

   @shahid_mostafa_safaritabar


نحوه آشنایی شهید شجاع و شهید بیضایی

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۵ ب.ظ


اولین دیدارم با "محمودرضا بیضایی" دی ماه سال ۸۷ در ارتفاعات شمال کشور بود.

 از تیکه انداختن یکی از بچه‌ها و همراهی کردن من تو تیکه انداختن به محمودرضا نسبت به آرم و علائم لباسش شروع شد و تا تلافی کردن محمودرضا و غش کردن همانی که تیکه می‌انداخت پیش رفت که در نهایت بین ما رفاقتی ایجاد شد صمیمی.

 که این رفاقت تا آسمونی شدنمان پیش رفت...

محمودرضا را خیلی دوست داشتم.

عکس محمودرضا را بعد تشییعش آوردم خانه و قاب کردم زدم روی دیوار اتاقم.

به مادرم گفتم:

 مادر! چه من بودم چه نبودم عکس محمودرضا رو از دیوار پایین نیارید محمودرضا حق به گردن من زیاد داره...

 هر وقت به عکس محمودرضا نگاه می‌کردم می‌گفتم یه روز انتقامش رو از تکفیری ها می‌گیرم...

این همان جمله‌ای بود که بعد تشییع محمودرضا به بچه‌ها گفتم:

"از محمودرضا جاماندم ولی قسم می‌خورم یک روز انتقامش را بگیرم و راهش را ادامه خواهم داد"...



صبور بود و همیشه به خدا توکل داشت

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ب.ظ


من فاطمه زارعی متولد ۱۳۷۶ اهل چهاردانگه تهران هستم. بعد از ۲۵ سال خدا به خانواده‌ام فرزندی داد که آن من بودم. تک فرزند خانواده.

 مادرم خیلی به هادی (شجاع) علاقه داشتند. هادی همسایه دیوار به دیوارمان بود به خواستگاری‌ام آمد باهم حرف زدیم از کارش گفت چون پسر متدین و بااخلاقی بود انتخابش کردم، از کارش و شهادت حرف می‌زد و می‌گفت این دنیا متاع اندک و سرای آخرت اصل است.

می‌گفتم من تنها هستم برادر و خواهری ندارم اگر پیشم بمانی جهاد کردی. می‌گفت: اما در آخرت باید جواب پس دهیم. 

شهادت را دوست داشت. صبور بود و همیشه به خدا توکل داشت.

هنوز، صدای خنده‌هاش تو گوشمه

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ


چهار روز قبل از شهادتش، خواب عجیبی براش دیدم.

چند وقتی می‌شد که رفته بود سوریه.

از خواب بیدارشدم ولی جرأت نداشتم زنگ بزنم به علی. همون موقع همسرم تماس گرفت. خوابم رو براش تعریف کردم. او هم گفت چون توی خواب خون دیدی پس باطله. توکل به خدا کن.

ولی یه چیزی ته دلم می‌گفت خوابم صادقه...

دلم طاقت نمی‌آورد. بعد از دوساعت، زنگ زدم به علی و بعد سلام و علیک و احوالپرسی گفتم: داداش علی جان خواب شهادتت رو دیدم. خیلی خوشحال شد و گفت جداً؟!!!  گفتم: بله

خواب دیدم رفتیم جایی و تو روی سکویی نشسته بودی و می‌خندیدی. اول من باهات روبوسی کردم بعد بابا. به بابا گفتی بابا آروم دستم رو فشار بده. جوری که تنم تکون نخوره آخه کمرم درد میکنه!!! بعد من با عصبانیت کمرت رو برگردوندم و گفتم چه به روز خودت آوردی داداش علی؟!

و تو فقط می‌خندیدی و در جوابم گفتی می‌بینی که!

 از کمرت خون خیلی گرم و داغ بیرون می‌زد، طوری که حتی بخار خون رو هم می‌شد دید! ولی این خون روی زمین نمی‌ریخت! بعد دوباره به سمت جلو برگردوندمت. دیدم روی پهلوی سمت راستت روی پارچه سفیدی که روی پهلوت بود با خون نوشته شده بود: "شهید"

با شنیدن حرفام و خوابی که برات دیدم خیلی خوشحال شدی؛ ولی فکر نمی‌کنم شهید بشی، زیاد خوشحال نشو. علی گفت: "حالا می‌بینی"!!! 

اونروز علی انقدر خندید و شوخی کرد که حتی دوستانش هم صداش رو ‌شنیدند. و چون می‌خواستند من خیلی نگران نباشم اونها هم شوخی می‌کردند ومی‌خندیدند.

هنوز، صدای خنده‌هاش تو گوشمه.

ادامه دادم علی باورم نمیشه! راستش رو بگو صدای خودته؟! یعنی شهید نشدی؟! حتی مجروح هم نشدی؟! گفت: نه صِدام رو که می‌شنوی!!!

ولی بعد می‌بینی!

آخر حرفام گفتم: علی ناراحت نشی از خوابم، از حرفام. همه ما منتظر اومدنت هستیم. ان شاءالله زود برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده. خداحافظ داداش علی.

قربونت برم. 

خداحافظ

و این خداحافظی من و علی امرایی)بود.

سرانجام علی‌آقا، روز اول تیرماه ۹۴، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان، به همراه دو نفر از همکاران عزیزش به نام‌های آقایان "محمد حمیدی" و "حسن غفاری" جهت انجام مأموریت، ابتدا به حرم حضرت زینب سلام الله علیها، جهت زیارت و استعانت از خانم مشرف، و بعد راهی انجام ماموریت می‌شوند. خودروی آن‌ها به‌جهت حمل محموله انفجاری در کمین بوده و مورد اصابت موشک قرار می‌گیرد. 

و این سه عزیز بزرگوار با لب تشنه و زبان روزه آسمانی می‌شوند. 

به گفته همکارانشان که در سوریه بودند، شب قبل از عملیات، علی خیلی شوخی و مزاح می‌کرد و به ما می‌گفت مطمئن باشید که در ماموریت فردا، ما شهید می‌شویم. البته قرار بر این بود که دونفر به مأموریت بروند که علی آقا نفر ثابت و یک نفر دیگر از آن دونفر همراهیش کند، ولی صبح همان روز، نفر سوم با اصرار، همراهشان می‌شود تا در کنار دوستان افلاکیش او هم به خیل آسمانیان بپیوندد.

و چه خوش، خداوند رحمان و رحیم آرزو و دعای علی را طبق وصیت نامه‌اش به اجابت رساند. آنچنان زیبا به شهادت رسید و آسمانی شد که تماماً پیکرش را تقدیم مولایش نمود. و چیزی باقی نماند به‌جز یک دست راست، که به قول خودش روی پاکت وصیتنامه‌اش نوشته بود: "این همان دست است که سالها از دوری تو، به سر زده است".

خوشا به سعادتش

از وقتی علی این‌گونه پیش خدا رفت و به وصال معشوق واقعیش امام حسین (ع) رسید و به قول خودش "برای حسینی شدن جان باید داد" و جان شیرینش را در راه دفاع از حریم حرم به جانان تقدیم نمود، کمی از درد و رنج دل خانم زینب(س) را درک می‌کنم. یاد غم‌های دل خانم که می‌افتم بیقرار غمهای زینب می‌شوم و روضه می‌خوانم.

 علی جانم! سرت به فدای سر اربابت امام حسین(ع). 

ارباً اربا شدن بدنت، به فدای پیکر مطهر علی اکبر(ع)، 

و دستان قطع شده‌ات، تقدیم قمربنی هاشم اباالفضل العباس(ع) که ارادتت را در حقشان تمام کردی.

امان از دل زینب(س)






حضور فرزندان شهدای مدافع حرم با قاب عکسی از پدرشان

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

حضور فرزندان شهدای مدافع حرم قم با قاب عکسی از پدرشان

در مراسم وفات حضرت خدیجه 

حرم حضرت معصومه(س)

@Shahid_m_hashemi

خون شهـداء هـیچگاه پایمال نخواهـد شد

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ب.ظ

انالله و انا الیه راجعون 

شهـادت مظلومانه قربانیان روزه دار حادثه تروریستی امروز در تهـران را به خانواده هـای معزز داغدارشان تبریک و تسلیت عرض میکنیم.

خون شهـداء هـیچگاه پایمال نخواهـد شد و تا اخرین نفس از حق دفاع خواهـیم کرد.

« شادی روح شهـدا ترور ذکر فاتحه وصلوات »

@Haram69

شهادت رزمنده «پاسدار شهید جواد محمدی»

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۳۲ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

مدافع حرم حضرت زینب(س) «پاسدار شهید جواد محمدی» (اعزامی از درچه اصفهان) 

شب گذشته در منطقه حما سوریه به فیض شهادت نائل آمد.

اللهم ارزقنا...

@Haram69

سالگرد شهادت شهیدان مدافع حرم قدرت عبدیانی و رضا رستمی مقدم گرامی باد 

 14 خرداد 95

 @jamondega

معرفی شهید هادی شجاع

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ


سلام

حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان

از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محله‌ی خودمان شدم.

 راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچه‌های قاسم آباد هستم و افتخار می‌کنم که بزرگ شده آنجایم

من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه‌ بسیجی‌ها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه می‌دادم. 

درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.

 در دانشگاه درس می‌خواندم که اعلام کردند می‌خواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچه‌ها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچه‌ها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمی‌دانم چرا اینقدر عاشق شهادت  بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم

  تعریف کردم. نمی‌دانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم

نمی‌دانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که می‌خواهم از شما جدا بشوم؟!

نگاه مادرم، خنده‌های پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها)

از اینکه می‌دیدم دوستانم یکی یکی می‌رفتند و من تنها بودم ناراحت می‌شدم ولی خودم را دلداری می‌دادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم.

چند روز از سوریه رفتنم می‌گذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم. 

خبر شهادتم را به خانواده‌ام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت

به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ می‌سپارم و از همه شما می‌خواهم حلالم کنید.

از سه فرزند خانواده‌ی شجاع، من بچه‌ى اول خانواده بودم.

 ۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.

 از بچگی در مساجد و حسینیه‌ها فعالیت می‌کردم.

از بچه‌ی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت می‌شناختند.

مادرم هرگاه زیارت عاشورا می‌خواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" می‌رسید، می‌گفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند". 

و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد.

از عشق اهل بیت برایم لالایی‌ها می‌خواند.

پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند. 

فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه می‌دهم.

از این به بعد همه‌ دعاهایم شهادت بود.

عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم.

به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که....

همین هم شد.



دستخط شهید جوانمرد

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۲ ب.ظ


بسم ربّ الحسین علیه‌السلام

بعد مرگم میدونم همه میگن

صبح تا شب کارش حسین حسین بوده

السلام علیک یا اباعبدالله(ع)

وقتی میمیرم‌ روضه خون برام بیارید تا برام روضه خونه

سینه‌زن‌هارو جمع کنید تا میتونید به نوکری تنها نمونه

سلام

امروز روز نوزدهم است که در کشور سوریه هستم. تنهایی، غربت، دل تنگی، روز به روز زیادتر میشه، امشب شب احیاست روز هجدهم ماه مبارک، هنوز برات شهادتم رو امضا نکردی! نمی‌دونم شایدم امضا شده ولی حالا زوده منو ببری. خیلی گناهکارم ولی میدونی که آرزومه شهادت. یعنی عاقبت بخیری، ما که یه روزی بالاخره رفتنی هستیم پس حیفه که همین طوری عادی بمیریم، پس آقاجان به حق دخترت خانم رقیه(س) شهادتم رو امضا کن شاید پس فردا عملیات باشه و اگر قسمت بشه ...

نمیدونم بقول ... شاید می‌خوای نگهم داری تا بیشتر خدمت کنم، تا الان اگر گناهانم زیاد بوده و از شما دور شدم ولی برای شما ارباب خدمت کردم. یادته رفتم حرم دخترت، داشتم دق می‌کردم. کاش می‌مردم حرم رو اونطوری نمی‌دیدم. حرم خالی از زائر. کف حرم خاک نشسته بود. کاش گردی شوم و از کرمت بنشینم به کنار حرمت یا رقیه(س). منتی نیست، وظیفه بوده و از روز اول که در دلم نشستی و دلم را ربودی به شما قول دادم که زندگیم را فدایت می‌کنم و آخر همین شد. حالا شما باید عوضش را بدهید... اومدم پاسبان حرم دخترت و خواهرت باشم از همه چیز گذشتم، دلم سرگردونه، دل که آواره بشه خیلی بد میشه، به حق دخترت رقیه(س) منم ببر تا باعث ناراحتی شما یا گناه کردنم نشم.

به هرکسی که میگی دعا کن شهید بشم همه میگن نه خدا نکنه هرچی هم تو حرم خواهرت دعا می‌کنم ولی...

نمی‌دونم دعای پدر و مادر، برادر و خواهرامه دعای رفقاست دعای کیه، به همه می‌گم دعا کنید تا شهید بشم قبول نمی‌کنن، آخه خودتون گفتید که دعای مومن زودتر اجابت میشه ولی من کسی پیدا نکردم، حالا چه کنم از خواهرت خواستم تا برام دعا کنه و از دخترت واقعا شهادت چقدر سخته.

اگر یه روز فرشته‌ها بگن چی می‌خوای از خدا لبامو باز می‌کنم و می‌گم به خواهش و دعا شهادت، شهادت آرزومه شهادت شهادت سه رویای ناتمومه.

یا زهرا چکارکنم دیگه شما بهم بگو، شما سه راه حل بزار جلوی پاهام دلم برای مدینه تنگ شده چرا اینطوری کردید با دلم؟ حالا می‌خواهید رهایم کنید باز برگردم؟ البته شکر می‌کنم خدا رو که خاک پای نوکران شما هستم ولی این خاک بودن را کامل کنید یه عمریه که دارم نوکری می‌کنم و نفس می‌زنم ولی اگر رهام کنید هیچ فایده‌ای نداره، از روز ازل روی کاغذ سرنوشت من نوشته ((تنها)) ،زیادم سخت نیست سفر عشق جگری می‌خواهد و می‌دونم تو این راه خیلی چیزها باید بزاری کنار، منم حرفی نزدم.

وای به حالم اگر این کارهایی که انجام دادم برای رضای شما نباشه و دعا کنید شیطان از من دور بشه و فقط برای شما باشم.

هجدهم ماه مبارک رمضان سال ۹۲ کشور سوریه"