فرازی از دل نوشته شهید امرایی
فرازی از دل نوشتهاش
"بالاترین عشقها"
بر سنگ مزارش
شهید مدافع حرم علی امرایی.
فرازی از دل نوشتهاش
"بالاترین عشقها"
بر سنگ مزارش
شهید مدافع حرم علی امرایی.
پدرم نمونه واقعی یک انسان کامل به شمار میرفت. با دشمنان و دوستانش بزرگمنشانه برخورد میکرد و اگر کسی اشتباه و خطایی میکرد، سردار همدانی به راحتی از آن چشم میپوشید. نگاه پدرم به دنیا نگاهی نبود که درگیر دنیا باشد و چیزی را برای خود نخواست و معتقد بود دنیا محل گذر و عبور است و در زندگی و رفتار خود، این مسئله را همیشه رعایت میکرد.
مدتی قبل از رفتنشان با پدرم دیدار داشتم و ایشان به خانواده گفتند که شاید این آخرین ماموریتم باشد. مادرم هم به ایشان گفت اگر شهید شدی، من را نیز شفاعت کنی. پدرم در آخرین دیدار خود حتی تاکید کردند اگر من شهید شدم، من را همدان به خاک بسپارید و ما نیز با دلخوری به وی میگفتیم: سردار نزد ما حرفی از رفتن نزن.
پدرم در وصیتنامه خود یک پیشنهاد خوب دارند و آن اینکه اگر امکان داشت، هر شخصی که وصیتنامه من را میخواند، برای من یک روز نماز و روزه به جای آورد که اگر در آن عالم در کنار هم بودیم جبران کنم...
«بسم رب الشهداء و الصدیقین»
«سیدمحمدحسینی» با نام جهادی سلمان مسئول اطلاعات تیپ فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) لشکرفاطمیون چند روز پیش در جریان ماموریت گشت شناسایی در منطقه الطنف[ مرز اردن و عراق] بر اثر انفجار مین به همراه یکی دیگر از همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
«شهادت این فرمانده فاطمی را خدمت خانواده محترم و همرزمان این شهید عزیز تبریک و تهنیت عرض مینماییم»
گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز
https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ
شهید علی یاغی برادر شهید مهدی یاغی
به خیل شهدای مدافع حرم پیوست
دو برادر در ماه رمضان شهید شدند
مهدی یاغی2013
علی یاغی2017
شهیدمهدےوعلےیاغی
لقب جهادےکرار و ابوصالح
@Mahdi_yaghi1986
تو اے «رضا» مـهرباڹ شـهیدم
دستـهایم را در دستـهاے پلاک جا مانده ات مے گذارم
پلاڪ جا مانده ات حرفـهاے نا گفتہ اے دارد
برادر شـهیدم «رضا» جاڹ
از گوشہ گوشہ خاڪریزها از سڪوت نگاه چـهره صبورت و لبخند معطر همیشگے آڹ و گرمے دستـهایت در پلاڪ جا مانده ات مے ماند
مڹ هم صحبتم ایڹ روزها با جا مانده هاے تو «رضا» جاڹ تو اے «فاتح» قلب عاشق و زخمے ام
http://yon.ir/eqA
ڪاناڸ رسمے سردار «شـهیدفاتح»قائم مقام لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
چقدر زیبا شدی عزیز دلم
رشیدتر از همیشه
اکنون ک جسم بی جانت را میان پرچم سربلند ایرانمان میبینم بیشتر از همیشه به خود میبالم.
جان مادر! میدانی که دلتنگ تو میشوم؟!
میدانی که گاهی از دلتنگی نفسم بند میآید؟!
میدانم که میدانی.
ولی ترس به دلت راه نده هادی جانم.
پسر جانم!
من خم به ابرو نمیآورم.
من کمر خم نخواهم کرد زیر غم از دست دادنت.
من میایستم صد چندان محکم تر از قبل، تا مبادا دشمن از خمیدگی من شاد شود.
مادر جان!
امروز، که چند صباحی از کوچ تو میگذرد،
دیدن جای خالی تو ای جان مادر سنگین است؛
ولی،
تو!
هادی من!
سر بلندم کردهای
تو، ای جان مادر!
مرا با سفر خودت به عرش خدا سرافراز کردهای.
ما
تمام قد ایستادهایم و هرگز اجازه نخواهیم داد که حتی قطرهای از خون تو و تمام فرزندان ایران پایمال شود.
اینجا، بوی عطر وجود تو پیچیده است!
امروز خیلیها برای من هادی میشوند تا مبادا نبودنت برایم درد شود.
هادی جانم!
اینجا برای تو چقدر کوچک بود!
تو همیشه پا بر زمین و سر بر آسمان داشتهای.
هر روز شاهد بی قراریهای تو برای آسمان بودم.
و اکنون
ای جان مادر!
آنجا ک ایستادهای
بر فراز آسمانها!
چقدر برازندهی توست.
میدانستم که تو متعلق به زمین نیستی!
عزیز مادر!
خانهی جدیدت مبارک.
هادیِ من
بهشت بر تو مبارک باشد.
عاشقانه تر از همیشه دوستت دارم...
کربلایی حسین محرابی
نام جهادی:سیدحسین
محل شهادت:حلب سوریه
تاریخ شهادت:۹۵/۹/۱۰
مصادف با شهادت امام رضا(ع)
حاج حسین رو چند روزی بیشتر نبود که می شناخت
از طریق یکی از دوستان قبل از اینکه بریم پای پرواز آشنا شدم
بعد از اشناییت مون زود با هم صمیمی شدیم و کلا با هم دیگه بودیم
یعنی توی هواپیما هم در کنار هم بودیم
رسیدیم مطار دمشق و رفتیم پادگان برای استراحت
چند روزی رو همونجا سپری کردیم و قرار شد روز پنجم بریم حرم حضرت زینب س
صبح زود از خواب بیدار شدیم دیدیم که حاج حسین نیست
بعد کلی پرس و جو از بچه ها
متوجه شدیم که رفته برای غسل زیارت
اون روز دل تو دلش نبود
و همش بی تابی میکرد
خیلی به خودش رسید
یه عطر از حرم علی بن موسی الرضا با خودش آورده بود و به همه بچه ها زد
بعد از صرف ناهار ، اتوبوس ها اومدن تا بچه ها رو ببرن برای زیارت
وقتی که ماشین ها حرکت کردن و راه افتادیم سمت حرم ، دیدم که کمی از اضطراب و نگرانی اش کم شده
چون اخلاق خوبی داشت
همه بچه ها با او رفیق شده بودن
داخل اتوبوس شروع کرد صحبت کردن برای بچه ها
از شهادت میگفت
میگفت که اگر میخواین شهید بشید
باید اول از خدا بخواین ، بعد از بی بی جانمون خانم حضرت زینب س و بعد هم از شهدا
میگفت برای شهادت لازم هست که از تمامی مادیات دنیوی دل بکنید ،
زن و بچه و پول و تمام دارایی های دنیوی و فانی
شهادت رو به هر کسی نمیدن
میان و سینه ات رو بو میکنن
اگر که بوی دنیا میداد رهایت میکنند
اگر که نه مهر شهادت خورده بود میبرنت بالا
میگفت شهادت لیاقت و سعادت میخواد
که این یه مورد هم نصیب هر کسی نمیشه و باید لیاقت اش رو پیدا کنید
بعد از تقریبا یک ساعت رسیدیم حرم
اتوبوس هارو یک جایی پارک کردند و بچه ها پیاده شدن
همین که از اتوبوس پیاده شدیم
حاج حسین با شتاب و عجله خاصی گفت بیاین سریع بریم تا وقت بیشتری برای زیارت داشته باشیم
باید یه مسافت کوتاهی رو طی میکردیم تا برسیم به درب ورودی حرم
تو این مسافت کوتاه حاج حسین خیلی بی تابی میکرد و اشک میریخت
بالاخره رسیدیم ،
از به جایی به بعد دیگه گنبد و گلدسته معلوم بود
بعد از تحویل دادن وسایل مون به امانت داری
رفتیم سمت دری ورودی و بعد از بازرسی وارد صحن شدیم
رفتیم وضو گرفتیم و آمدیم برای ورود به خود محوطه حرم
ضریح رو که دید دوید و دست هاش رو وصل کرد به شبکه های ضریح ،
به پهنای صورت اشک می ریخت
بعد از تقریبا چهل دقیقه که به ضریح چسبیده بود و رها نمیکرد
با کمک چند تا از بچه ها اوردیمش و کمی که حالش بهتر شد
گفتیم حاجی نماز زیارت رو بخونیم که وقت تنگ هست
قبول کرد و ایستادیم نماز خوندیم و به زیارت نامه دست جمعی
مداح با اخلاصی با ما بود
که مارو همونجا به فیض رسوند
وقتی که داشتیم از اطراف ضریح دور میشدیم
حاج حسین یکدفعه کنترل خودش رو از دست داد و بلند بلند گریه میکرد
و همش داد میزد
کوفی ها بدن بابا بابا بابا ...
عمه رو زدن بابا بابا بابا ...
خیلی این شعرش رو بچه ها تاثیر گذاشت و حتی مردم عادی هم که اونجا بودند اشک می ریختند
ساعت رو نگاه کردیم و دیدیم که باید سریعا خودمون رو به پای اتوبوس ها برسونیم ، چون وقت تنگ بود
از داخل حرم اومدیم بیرون و رفتیم وسایل هامون رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم به سمت جایی که ماشین ها بودند
حاج حسین به سختی راه میومد
خیلی آهسته قدم بر میداشت
یکی از دوستان گفت حسین آقا چرا آروم آروم راه میری؟ ، اتفاقی افتاده ؟
حاج حسین باز شروع کرد گریه کردن
چند قدم بر میداشت و برمی گشت پشت سرش رو نگاه میکرد
تا بالاخره رسیدیم و سوار اتوبوس ها شدیم و برگشتیم به پادگان
یادم هست تا خود پادگان داشت گریه میکرد
کنارش نشسته بودم ، با خودش یه چیزهایی رو زمزمه میکرد ، درست متوجه نشدم ، ولی یه جایی از حرف هاش رو فهمیدم که میگفت : عمه جان شهادت ما یادت نره ...
سه چهار روز دیگه هم تو همون پادگان موندیم و یکی از دوستان خودش رو پیدا کرد ،
دوست حاج حسین قرار بود اعزام بشه حماه و بقیه بچهها برن حلب
حاج حسین هم با اون رفیقش همراه شد و گفت که من میرم حماه
خلاصه روز اعزام شد و بچه ها داشتند سوار اتوبوس ها میشدن
خیلی دنبال حاج حسین گشتم ولی پیداش نکردم ، اون دم آخری که میخواستم سوار اتوبوس بشم
دیدم منو صدا کرد
با هم خداحافظی مفصلی کردیم و از هم جدا شدیم
اون دیدار آخرین دیدار بود ...
واقعا توی عمرم همچین آدم صاف و با اخلاصی رو ندیده بودم ...
خیلی ناراحت شدم از اینکه یکی از بهترین دوستانم رو از دست میدم
ما هم رفتیم حلب و بعد از چند وقت توی جنوب غربی مجروح شدم
اومدیم ایران و بعد از تقریبا دو ماه خبر شهادت حاج حسین رو بهم دادند
که من هم چند روزی سر این ماجرا حالم خوب نبود
هنوز که هنوزه حسرت یکبار دیدن دوباره اش به دلم مونده
ولی بعد از گذشت چند ماه از اون ماجرا هنوز نتوانسته ام سر مزارش برم
طبق شنیده ها حاج حسین آقا رفتند بالای ساختمان تا با تیربار شلیک کنند
که مورد اصابت گلوله قناصه قرار میگیرن
ایشون در بهشت رضا ، مشهد دفن شدند.
راوی همرزم شهید
اعظم السادات علوی همسر شهید جوانمرد، از جوانمردی همسرش میگوید. حرف او حکایت از داستانی دارد که این روزها در گوشه و کنار کشورمان تکرار میشود. مردان میروند و زنان مردانه میایستند. افتخار برای مردان است و صبر و سکوت برای زنان.
"هر گلوله دو نفر را شهید میکند. شهید و عشقی که در سینهاش میتپد... و این طور است که من هم با داود شهید شدم".
ما هر دو در سازمان صدا و سیما کار میکردیم و البته بنده هنوز هم آنجا مشغول هستم. اتفاقاً تابستان سال۱۳۷۶ با همسرم در محل کار آشنا شدم. داود متولد سال ۱۳۴۹بود و سال ۱۳۷۶ از سپاه بیرون آمده و در سازمان مشغول شده بود. تا هشتم آذر ماه ۹۴ در حراست و توسعه و فناوری خدمت میکرد. در تمام سالهای فعالیت عضو فعال بسیج و ستاد بحران سازمان بود. حدوداً اربعین یا اواخر صفر سال ۷۶ بود که قرار شد همدیگر را ببینیم و با هم صحبت کنیم. لباس مشکی تنش بود گفت من نوکر اباعبداللهالحسین(ع) هستم با لباس عزای آقا خدمتتان رسیدم. وقتی خودش را نوکر آقا معرفی کرد دلم قرص شد که میتوانم روی معرفت و ایمانش حساب کنم. بعد که بهم محرم شدیم، اولین جایی که رفتیم، بهشت زهرا (س) بود. داود من را سر مزار دوستان شهیدش برد. حدود شش ماه بعد ۲۵ اسفند با هم رفتیم پابوس آقا امام رضا(ع) و دوم فروردین سال ۱۳۷۷ در یک اتاق در طبقه دوم خانه پدریاش زندگیمان را شروع کردیم.
کاملاً مشخص بود ایشان مرد جهاد و شهادت است. داود جانباز دوران دفاع مقدس بود و یادگاریهای جبهه و جنگ را بر تن داشت. ۱۳سال بیشتر نداشت که به عنوان نیروی بسیج به جبهه رفت و رزمنده دفاع مقدس شد. مدتی هم در منطقه کردستان با منافقین مبارزه کرد و پس از جنگ به استخدام سپاه درآمد تا سال ۱۳۷۶ که کارمند سازمان شد. همسرم تا مدتها پیگیر کارت جانبازیاش نشد. داود تمام سالها خودش را جامانده از قافله شهدا میدانست. شهید محمود طاعتی و شهید سیدجعفرمیرمحمدی از دوستان نزدیکش بودند که دوری از آنها برایش سخت بود. همسرم ساکی داشت پر از خاطرات جنگ، نامههای دوران جبهه، لباس، پوتین و خیلی وسایل یادگار دوستانش که در تمام مدت با خودش حمل میکرد و وقتی من اعتراض میکردم که این وسایل به درد نمیخورد، میگفت اینها تمام زندگی من هستند.
در مراسم و مهمانیها فقط کافی بود گوش شنوایی را پیدا کند، بلافاصله گریزی میزد به خاطرات جبهه. انقدر واقعی خاطرات جنگ را تعریف میکرد که فکر میکردی درمیدان جنگ هستی و صدای تیر و خمپاره را کامل میشنیدی.
داود در هر فرصتی به بهشت زهرا(س) میرفت. وقتی برای اولین بار اتاقش را دیدم با تعجب پرسیدم داود مگر اینجا مسجد است؟! دور تا دور اتاق، عکس شهدا چیده شده بود و یک تابلو مزین به اسم خانم حضرت زینب(س) روی دیوار نصب بود. شعری هم زیر آن نوشته شده بود که یک مصرعش خاطرم مانده زینب زینت نام علی است. وقتی به آن تابلو رسیدیم گفت اگر بچه اولمان دختر باشد اسمش را میگذاریم زینب و اگر پسر شد حسین.
به همین خاطر اولین فرزندم که به دنیا آمد، از قبل میدانستم اسمش زینب است. داود عاشق اسم زینب بود و از روز اول به گونهای صحبت کرد که من دلم نیامد اسم دیگری بگذارم. وقتی زینب به دنیا آمد، داود روی زمین بند نبود. به مراد دلش رسیده بود. دو سال بعد هم دختر دوممان به دنیا آمد و اسمش را صبورا گذاشتیم که انشاءلله از صبرخانم بهرهمند بشود. توصیه ایشان به بچهها فقط در مورد خواندن نماز و رعایت حجاب بود. زینب ۱۷ و صبورا ۱۵ سال دارد. الان که خوب دقت میکنم میبینم بیشتر شهدای مدافع حرم یک زینب در خانه دارند.....
ایشان مدتها بود که حرف از رفتن به سوریه میزد و من مطمئن بودم که رفتنی است. دو شب قبل از رفتن به داوود التماس میکردم نرو. قبل رفتن پیشانی دخترها را بوسید و رفت. داود نگران خانه و زندگیاش نبود. من هم نگران نیستم. روزگار میگذرد. فقط تحمل نبود او برایم سخت است. داود هشتم آذر ماه ۱۳۹۴ راهی سوریه شد.
از روزی که داود رفت برایم یک عمر گذشت. روزها، شب نمیشدند و شبها صبح. دوشنبه که رفت، پنجشنبهاش زنگ زد. گوشی را جواب دادم صدای داود بود. نفسم بند آمده بود، قدرت حرف زدن نداشتم خودم را جمع و جور کردم، بغضم را قورت دادم و گفتم داود تو کجایی من میدانم رفتی سوریه، ولی داود برگرد من نمیتوانم این زندگی را بگردانم. گفت الو الو صدا نمیآید و قطع شد. بعدها دوبار دیگر زنگ زد. در مورد بچهها بگویم که صبورا با رفتن پدرش موافق بود و خیلی به او سخت نمیگذشت، ولی زینب هربار گریه میکرد و میگفت بابا قول بده سالم برگردی. انگار رسم صبورا صبوری کردن بود و رسم زینب گریه و دلتنگی.
آخرین بار روز سهشنبهای بود که زنگ زد. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دلم نیامد دوباره ناراحتی کنم، خیلی آرام بودم. حال من و حال بچهها را پرسید. اما ناگهان بغضم ترکید و نتوانستم حرف بزنم، گوشی را دادم به زینب و این تماس آخرین مکالمه ما بود.
۲۲ روز از رفتنش میگذشت که شهید شد. دوشنبه ۳۰ آذر به شهادت رسید. اما ما چند روز بعد مطلع شدیم. روز شهادتش حالم خیلی بد بود و آرام و قرار نداشتم. شبش خواب دیدم داود آمده و مهمان داریم. حیاط خانه را جارو میزد و خیلی خوشحال بود. سهشنبه دوباره منتظر تماسش بودم ولی زنگ نزد. چهارشنبه بیقرارتر بودم و منتظر، باز هم زنگ نزد و پنجشنبه جان در بدن نداشتم! حتی نتوانستم به چهره زینب و صبورا نگاه کنم. با خود میگفتم نکند اتفاقی افتاده است. بالاخره خبر دادند که داود در ۳۰ آذر۱۳۹۴ ساعت ۶:۲۰ عصر در منطقه عملیاتی خان طومان در حلب به شهادت رسیده است.
خدا را شکر دخترها خیلی مقاومت کردند؛ آنها از من صبورتر بودند و من همیشه شاکر این صبوری عزیزان دلم هستم. بعد از شنیدن خبر قطعی شهادت داود گفتم تو در این ۲۲ روز توانستی یک وجب از خاک سوریه را آزاد کنی که من بگویم اشکالی ندارد و صبر میکنم؟ خلاصه از زمین و زمان شاکی بودم تا روز شنبه که پیکرش برگشت و ما توانستیم در معراج شهدا پیکر پاکش را بعد از حدود یک ماه ببینیم. باشکوهترین لحظه زندگیام بود. چهره داود زیباترین چهرهای بود که تا آن لحظه از او دیده بودم. ریش بلند و چهرهای پرنور. قداست پیکرش مبهوتم کرده بود. گفتم سلام فرمانده. من از تو رسیدم به باور تو. همانجا مفاتیح را باز کردم و چشمم افتاد به زیارت امینالله شروع به خواندن کردم.
اما دیگر برایم موضوع خاک مطرح نیست. میدانم که هدف خاک نبوده است. ما همه سفیران پیام الهی هستیم. خاک معیار داود نبود. حتی اگر همه خاک سوریه به دست آنها بیفتد، وظیفه ما چیز دیگری است. اسلام مرز نمیشناسد. پاسبانی از حریم و حرم آل الله لیاقت میخواهد و من نمیفهمیدم. به داود گفتم چقدر سطحی نگاه میکردم و تو چقدر عمیق. من به خاک نگاه میکردم و تو به افلاک. وای خدا چه انقلابی درونم برپا شد. شاید حسرت بیدار شدن روز آخر، حسرت پاشیدن آب پشت سر سرباز امام زمان و حسرت آخرین خداحافظی به دلم مانده باشد، ولی خوشحالم که روزهای زیادی را با داود زندگی کردم. گفتیم و خندیدیم و راه رفتیم و گذر زمان را احساس کردیم. روز دوشنبه دقیقاً ۱۹ سال قمری از آشنایی من با داود میگذشت که مجبور شدم تمام امید و آرزوهایم را به دست سرد خاک بسپارم و فصل جدیدی از زندگی را تحویل بگیرم. من امروز بیشتر از همیشه داود را دوست دارم و به داشتنش افتخار میکنم....
نحوه شهادت داود اینگونه بود که رزمندگان اعزامی از اسلامشهر عملیاتی داشتند که چند تا از بچهها شهید میشوند و پیکرشان دست داعش میماند. کمی بعد نیروی کمکی میخواهند تا پیکر شهدا را به عقب برگردانند. داود داوطلب میشود و هنگامی که پیکر پاک شهید اسداللهی روی دوشش بود از ناحیه شقیقه چپ تیر میخورد و به فیض شهادت نائل میشود. او را در بهشت زهرا قطعه۴۰ و ردیف ۴۰ دفن کردیم.
سه روز پیکر ایشان دست داعش بود تا توانستند پیکر را بازگردانند.
با شهادت همسرم به یاد حضرت زینب افتادم. عصر عاشورا ابتدا باید از حسین دل میکند و بعد از همه عزیزانشان، و بعد رسیدگی به حال یتیمان و بازماندگان. من هم باید پیرو خانم زینب، زیباییهای این شهادت را پیدا میکردم. هر شهیدی در سینهاش زنی را به میدان میبرد و هر گلوله دو نفر را شهید میکند. شهید و عشقی که در سینهاش میتپد و اینگونه باید گفت که آمار شهدا غلط است، من هم با داود شهید شدم و چقدر سخت است، شهید زندگی کردن و چه افتخار بزرگی است همسر شهید مدافع حرم شدن...
دنیا دلگیر است. هر گوشهاش را که بگیری باز میلنگد.
تویی که میرفتی خوب میدانستی از چه میگریزی و خود را در آغوش که
میاندازی.
دنیا رحم ندارد. جز غم دوریات هیچ ندارد.
عاشق که باشی میفهمی چرا به رفتنت رضا شدم.
منی که قلبم بی تو از تپش میایستاد
منی که شبهایم بی تو، جز زهر، طعم ندارد.
تویی را بخشیدم به خدا که دم و بازدمم هوای تو بود.
امانتی بودی گرانبها که مالکش باز
پس گرفت.
من چه کاره بودم در این دادوستد
که عاشقان میدانند و بس؟!!!
من شیدا بودم و تو شوریده.
شیداییم کوچک بود و شوریدگیات مرا برآشفت.
و من گذشتم ازهر آنچه نیازم بود و آن تو بودی...
...و چه روح بزرگی دارند مادران و همسران شهدا!
زندگی شهید علی امرایی، از شهدای مدافع حرم، به کوشش سید احمد معصومینژاد، در قالب اثر جدیدی از مجموعه «از چشمها» از سوی انتشارات روایت به چاپ میرسد.
سیداحمد معصومینژاد، نویسنده کتاب خاطرات شهید علی امرایی، در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، با اشاره به انتشار این اثر در آینده نزدیک گفت: یکی از دلایل انتخاب این سوژه برای نگارش کتاب، این بود که شهید علی امرایی با وجود سن کم، فعالیتهای زیاد و متفاوتی انجام میداد. هرجا که احساس وظیفه میکرد، برای تحقق عدالت اجتماعی منتظر کسی نمیماند. با توجه به زندگینامه این شهید متوجه میشویم که او برای تحقق فرهنگ اسلامی و ارزشی در مساجد و هیئات با عزاداریها و مناسبتها کار فرهنگی انجام میداد و برای حفظ امنیت کشور ۱۰ بار به سوریه رفته بود. این جوان انقلابی و پردغدغه میبایست شناخته و معرفی شود؛ چرا که جوانان جامعه ما قابلیت علی امرایی شدن را دارند.
وی ادامه داد: کسی نمیدانست که این شهید بزرگوار از ۱۸ سالگی، از دو خانواده بیسرپرست حمایت میکرد. وقتی در اولین ملاقات، خانوادهها با این شهید برخورد میکنند، باور نمیکنند که یک جوان کم سن و سال میخواهد حامیشان شود، اما بعدها خودشان اذعان دارند که شهید امرایی در مدت کمی توانست زندگیشان را متحول کند.
به گفته معصومینژاد؛ این کتاب قرار است در قالب مجموعه کتابهای «از چشمها» از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شود و در دسترس علاقهمندان قرار گیرد. قرار است مستندی از زندگی شهید علی امرایی نیز به همت معصومینژاد از رسانه ملی پخش شود.
شهید علی امرایی متولد ۱۳۶۴ بود که در دوم تیرماه سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و طی عملیات مستشاری توسط تروریستهای تکفیری در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید علی امرائی ۲۹ ساله چهارم تیرماه پس از تشییع در محل سکونت او در شهرری در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. در بخشهایی از این اثر درباره این شهید بزرگوار از زبان مادر شهید میخوانیم:
"کلاس چهارم بود. ماه رمضان رفته بود با چندتا پارچه مشکی و موکت توی کوچهمان تکیه زده بود. ۷،۸ نفر از هم سن وسالانش را هم جمع کرده بود و برایشان مداحی میکرد.
جمعه بود و همراه با پدرش نمازجمعه رفته بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم نصف کیسه برنج را ریخته داخل طشت و خیس کرده. گفتم: مادر واسه چی برنج خیس کردی؟ گفت: امشب می خوام به بچهها افطاری عدس پلو بدم. کمی از دستش دلخور شدم که چرا بدون اینکه بگوید دست به این کار زد. نشست کنارم و گفت: مامان ببخش دیگه... تو رو خدا کمکم کن. نذار شرمنده بچهها بشم. همین یک جمله بود که باعث شد قبول کردم. همه آن برنج را عدس پلو درست کردیم و برای افطار پخش کردیم. بعدها این ماجرا شد خاطره و برایش کلی میخندیدیم.
اینکه میگویم نمیدانم، واقعاً نمیدانم که ما کمکش بودیم یا او کمکمان میکرد. چون از طرفی ما همراهیش میکردیم برای تدارکات هیئت و از طرفی او به ما خط میداد چون از همانجا همکاری هیئتی ما با علی شروع شد. برای ماه رمضانها، محرمها و مخصوصاً فاطمیهها.
نوجوان بود با وجودی که در خانواده اصلاً نیاز مادی نبود، دوست داشت دست به جیب باشد. برای مخارج همان هیئتی که راه انداخته بود و داشت بزرگتر میشد.
به نظرم روح علی خیلی زود بزرگ شد. چند عامل در این بزرگی روحش تأثیر داشت. توسلاتش به اهل بیت(ع) و زحماتی که برای شهدا میکشید. این توسل و ارادتش به اهل بیت(ع) و شهدا در مسجد کاملتر شد. رفت و آمدش به مسجد محل از بچگیاش شروع شده بود. پدرش جزء هیئت امنای مسجد سیدالشهدا(ع) بود. اول شد مکبر، بعد شروع کرد به قرآن خواندن و کمکم دعا خواندن. چیزهایی که در مسجد یاد میگرفت، در دبستان شهید طالقانی هم اجرا میکرد. قرآن، دعا و تشکیل گروه سرود. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که علی در سن ۱۳،۱۲ سالگی دارد مداحی میکند و هیئت میچرخاند...
علی کمکهای بیدریغی به مستمندان و نیازمندان میکرد. و در ۲۱ سالگی تمام درآمدش را خرج سه بچه یتیم میکرد. البته هیچ کس از آن خبر نداشت. حتی ما که از خانوادهاش بودیم. بعد از شهادتش فهمیدیم که او سرپرستی چند خانواده بی سرپرست را به عهده گرفته است.
علی از ۱۸سالگی، حامی کمیته امداد شده بود. گفته بود یک علی اصغر شش ماهه میخواهم و یک رقیه نام و…
کمیته هم، سرپرستی یک خانواده بیسرپرست که پدر فوت کرده بود و دو پسر داشت و یکی نامش علی اصغر بود و ۹ ماهه، به علی داد. همراه دو خانواده دیگر. علی بوفه مدرسهای را اجاره کرده بود و تمام درآمد آنجا را به اضافه پولی که از پدرم میگرفت، به این خانوادهها میداد.
حالا وقتی علی شهید شد علی اصغر نه ساله شده بود.
بعد از آن، رفت سرکار و…اکیپی در محل بود که کمک به ایتام میکرد و سرکشی به این خانوادهها داشت که علی عضو فعال این گروه بود. خیلی از کارهای خیرش را، دوستان بعد از شهادتش برای ما تعریف کردند.
پدری که به جشن تولد یک سالگی تنها دخترش نرسید
شهیدمدافع حرم سجاد دهقان
متولد یازده خرداد ۱۳۶۲ کازرون
شهادت ۱۳۹۴/۱۱/۱۶سوریه
یادگاران شهید
حامد چهارساله
حانیه متولد:۱۳۹۳/۱۱/۲۸
@mighat201
تواضع و فروتنی خصلت همیشگی شهید رجایی فر بوده...
مردی از جنس نور... مرد آسمانی که درهر سمتی بود با پایین دست های خود رفتاری خاضعانه داشت...
برای خدا هرکاری میکرد و غرور نداشت.
@shahid_rajaeefar
نام: داوود
نام خانوادگی: جوانمرد
متولد: ۱۳۴۹/۰۶/۲۵ تهران
شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۳۰ حلب سوریه
نخستین شهید مدافع حرم رسانه ملی
گلزار شهید: تهران. بهشت زهرا(س). قطعه۴۰. ردیف ۴۰. شماره ۷.
داود جوانمرد در خانوادهای مذهبی و متدین پا به جهان گشود و از دوران کودکی با تربیت و هدایت والدین که اولین الگوی او بودند شیفته اهلبیت(علهیم السلام) شد. در هیئتهای محلی و مساجد محله قد کشید و بزرگ شد.
او در نوجوانی، علاوه بر تکلیف اصلی خود که درس خواندن و آموختن علم بود، شرکت در فعالیتهایی از جمله جلسات قرآن، نماز جماعت مساجد، جلسات روضه و مذهبی، نمازجمعه، راهپیمایی و نهایتاً فعالیتهای ورزشی را امری مهم میدانست. از جمله فعالیت حرفهای او، شاگردی در کلاس صوت و لحن استاد و داور بین المللی قرآن کریم جناب استاد خواجوی بود و در زمینه ورزش رشتهی فوتبال را به جدیت دنبال می کرد و موفق نیز بود اما فعالیت های انقلابی او باعث می شد کمتر به فعالیتهای شخصی خود برسد.
در سالهای اولیه نوجوانی که مصادف با سالهای اول جنگ(۶۰ و ۶۱) بود، بسیار مصمم بود که در فعالیتهای بسیج مشارکت نماید و بخشی از زمان استراحت شب خود را صرف بسیج و امنیت محله میکرد.
از بچگی در هیئت ۱۴ معصوم(ص) محل مداحی میکرد و محرم که میشد او را باید در مسجد و هیئت می یافتید. آخر هفتهها هم به بهشت زهرا(س) میرفت و سر مزار دوستان شهیدش زیارت عاشورا میخواند.
پس از سپری شدن دوران راهنمایی و ورود به دبیرستان تشنگی حضور در جبهه، داوود را بسیار آزار میداد و همانند ماهی بود که از آب گرفتهاند؛ خصوصاً که در همان ایام، چندین دوست ایشان به شهادت رسیده بودند…
بالاخره دل عاشق داوود تاب نیاورد و در سال دوم دبیرستان با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه عازم جبهه شد.
از آنجا که بسیار پشتکار داشت و خالصانه هر کاری را انجام میداد با سن کم خود محبوب هر رزمنده و فرماندهی بود. او با اینکه بارها مجروح گردید و در عملیاتهای بسیاری شرکت داشت اما قسمتش نبود که در آن دوران به مقام والای شهادت نائل شود و شاید تقدیر این بود که ….
پس از اتمام جنگ و قبول قطعنامه، اندوهی سهمگین بر دل عاشق داوود نشست و خود را جامانده از قافلهی عشاق میدانست و همیشه یاد شهدا خصوصاً برادر دینی شهید خود سید جعفر میر محمدی را زنده میکرد.
با اینکه در سالهای بعد جنگ در نیروی هوایی سپاه خدمت میکرد تا این که شنید منطقه غرب کشور نا امن است و منافقین و گروهک ها در فصل بهار و تابستان که ارتفاعات از برفها خالی میشود تحرکهایی دارند؛ خود را در آن سال های اول دههی ۷۰ به منطقه کردستان رساند.
گروهان و گردان تحویل میگرفت و از مرزهای میهن در آن خطه پاسداری میکرد.
اما تقدیر این نبود که داوود عاشق ما رخت شهادت بر تن کند و حسرت جا ماندن او از شهدای سالهای جنگ و سالهای حضور در کردستان بر دلش ماند و ناگزیر به زندگی عادی خود برگشت و ازدواج و فرزند و کار و …
تا این که به حریم حرم حضرت زینب سلام الله علیها، دشمنان ولایت و امامت طمع کردند و خون غیرت شیعیان را به جوش آوردند و عباسهای میهن، آمادهی دفاع از آن حریم شدند.
داوود که حالا کارمند صدا و سیما بود و دارای خانواده ای ۴نفره، با شنیدن صدای حرملههای زمانه، امتحان سختی در پیش گرفت و همسر و دو دختر خود(زینب و صبورا) را به حضرت زینب (سلام الله علیها)، و مادر و پدر دردکشیده از سختیهای زمانهاش را به حضرت زهراء (سلام الله علیها) سپرد.
او بدون خبر و بی سروصدا در ایام اربعین سال۹۴ عازم سوریه گردید و در ۲۵ روز مبارزه در سوریه، همهی اطرافیان خود را شیفتهی اخلاق، تهذیب، عبادت، شجاعت، ایثار و اخلاص خود کرد.
در آخرین روز پاییز ماه ۹۴ برای برگرداندن پیکر ۴ شهید در منطقه حلب سوریه داوطلب شد و پس از برگرداندن ۳پیکر مطهر به چهارمین نفر که رسیدند داوود از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شد نخستین شهید مدافع حرم رسانه ملی…
وداع او، در آخرین پیامهایش با یار دیرینش: “حرمله و عمر سعد و شمر باز مبارز میطلبند. کاروان زینبیه در حرکت است. خانم، هل من ناصر میگه. میرم تا انتقام سیلی زهرا(س) را بگیرم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد…”
روحش شاد و مقامش متعالی
شب از نیمه گذشته و من خسته از همه خستگیها، خسته از روزمرگیها، خسته از گذشتهها، خسته از تکرار تموم خاطرات جامونده از تو، خسته از بغض نشسته در گلو، خسته از اشکهای فروخورده، خسته از لبخندهای ساختگی، میرم تا سیاهی شب رو به امید دیدن روی تو به سپیدی صبح پیوند بزنم.
داود یادت میاد ما تمام طول زندگی، تمام سعی خودمون رو میکردیم که اشکی از چشم بچهها نیاد؟ غبار غم رو صورتشون نشینه؟ میدونی چقدر سخته دخترت رو بُهت زده ببینی و التماسش کنی گریه کنه؟! چقدر سخته داود. الان که فکر میکنم نمیدونم کار من سختتره یا لحظهای که تو پیشونی دخترا رو تو خواب بوسیدی و رفتی؟
داود نمیدونی چقدر سخته با هق هق گریه دخترت نیمه شب از خواب بیدار بشی سرشو رو پات بگیری و اشک چشمات نذاره اشک چشمشو ببینی.
داود! بعد تو زندگی سخته ولی با معناست. لحظه لحظه نفس کشیدن با یاد تو به زندگیم معنا داده، روح بخشیده، روزمرگیها رو برام آسون کرده، هدفمند کرده.
امسال دومین رمضان رو بدون تو میگذرونم. سحرها بدون تو بیدار شدن سخته. افطار بدون تو برام سخته. داود اینجا بدون تو نفس کشیدن برام سخته. راه رفتن سخته. حرف زدن سخته. ولی امیدوارم روزی که آقامون ظهور کنه سرم رو بلند کنم بگم: آقا بدون سربازت زندگی برام سخت شد، ولی بخاطر شما تحمل کردم.
🍎🍏
علی آقا علاقه به شرکت در مراسم مذهبی و فرهنگی و راهپیماییها داشت
اهل کمک به مستمندان محل بود
و در برپایی بزرگ نمایشگاههای مذهبی و فرهنگی تبحر خاصی داشت.
دیدار و تجلیل از خانواده شهدا
بازدید از مناطق عملیاتی پشتکار و تقوا
اخلاص عمل در فعالیتها
شجاعت در فعالیت های حساس نظامی
ارادت زیاد به حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت عباس (ع)
علاقه شدید به زیارت مشهد الرضا علیهالسلام
حساس و پیگیر مسئله ولایت فقیه و رهبری
ساکت نماندن در برابر ظلم حتی اگر برایش ضرری داشت
احترام به پدر ومادر
اجتماعی بودن و برخورد فوق العاده خوش ایشان
از دیگر صفات اخلاقی بارز او بود.
از فعالیتهای آن شهید میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
فرماندهی پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا علیه السلام
مسئول کاروان اردوهای راهیان نور
مسئول کاروان زیارتی قم و جمکران
شهید علی امرایی مدافع حرم
سرکار خانم اعظم امرایی خواهر بزرگوار آن شهید والامقام از برادرش برای ما میگوید:
علی آقا، فردی شیرین و شلوغ بود.
هر روز و هر مناسبت که برای ما پیش میآید سرشار از خاطراتی است که علی از خودش برای ما به جا گذاشته.
مخصوصاً ایام و مناسبتهای مذهبی با ائمه معصومین علیهم السلام.
اگر فراموش میکردیم که امروز چه روز یا چه مناسبتی است از رفتار و کارهای علی متوجه میشدیم چه خبر است.
محرم و صفر تماماً مال و جانش رو خرج اباعبدلله میکرد. آنقدر با انرژی برنامهها و کارهایش رو انجام میداد که هیچ وقت احساس خستگی نمیکرد. خسته بود. میگفتیم علی جان استراحت کن اما او میگفت نه من خسته نیستم. سر از پا نمیشناخت برای عرض ارادت به ائمه.
علی آقا از سن ۱۳و۱۴ سالگی، هرسال ایام نوروز را با شهدا در کاروانهای راهیان نور میگذراند. تا ۱۹ سالگی که مدیریت در این کاروانها را به عهده گرفت. و خود کاروان به جنوب کشور میبرد.
با شهدا بسیار عجین بود! مخصوصاً چند شهید از شهدای والامقام. شهیدان زمانی، شهبازی، محمودوند و ترهنده و…
تا میتوانست سر مزار این عزیزان حاضر میشد. خیلی از عکسهایی که گرفته در کنار مزار این شهداست.
به گفته دوستانش که باهم به بهشت زهرا(س) میرفتند همیشه میگفته: "خوش بحال کسی که وقتی شهید شد در این قطعه باشه".
حالا مزار خودش، دو مزار آنطرفتر از شهید ترهنده است.
یکی ازمسؤلین خانه شهید بهشت زهرا(س) میگوید: علی هر سال، در تولد آسمانی شهید مسلم فراهانی، که حالا خودش دو مزار جلوتر از مزار ایشان آرمیده، شرکت میکرد. یقیناً روحش، جسمش را به جایگاه خانه آخرتی خود دعوت میکرده است.
فردی بسیار شجاع، نترس و قدرتمند بود.
اراده هرکاری را میکرد تا آن را انجام نمیداد و به سرانجام نمیرساند دست از کار نمیکشید.
علی واقعا آدم عجیبی بود. آنقدر دست بابرکتی داشت که دست به هرکاری میزد برکت مییافت. همه دوستان و بستگان نزدیک، به این قضیه اذعان دارند. خودش هم گاهی به شوخی یک وقتهایی میگفت ولی واقعا همینطور بود.