جمله ای از شهید رسول خلیلی
مزار رسول خلیلی که میرفتم این جملش رو یادآوری میکردم"ای که بر تربت من میگذری،روضه بخوان/نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم".
کانال خبری مدافعان حرم
@ModafeaneHaram
مزار رسول خلیلی که میرفتم این جملش رو یادآوری میکردم"ای که بر تربت من میگذری،روضه بخوان/نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم".
کانال خبری مدافعان حرم
@ModafeaneHaram
خاطره مادر شهید مصطفی صدرزاده
ماه رمضان سال 77 مصطفی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
برای سحری بلند شدیم اما مصطفی را بیدار نکردم؛
خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟»
دستی روی موهایش کشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.»
اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در،
من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .»
ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام ماه رمضان برای سحر بیدارش کنم.
عزیزمادر، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده،
کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم...
ایشان چند مرتبه مجروح شدند؟
بار اولی که رفتند، یک تیر به کتف راست ایشان خورد و از ناحیه سینه مجروح شدند. تا یک ماه گلوله داخل بدنشان بود. تقریبا کمی که بهتر شدند، به سوریه رفتند. یادم هست میگفتم: کمی صبر کنید. بگذارید حالتان بهتر شود؛ اما جواب میدادند: دیگر نمیتوانم بچههایم را تنها بگذارم. دلنگرانشان هستم. آن زمان، دستشان خیلی درد میکرد، اما باز هم رفتند. بار دوم هم از ناحیه پا زخمی شدند، اما اینبار حتی برنگشتند. بچهها به ایشان گفتهبودند و ایشان در جواب میگفتند: بهخاطر یک تیر چطور بروم؟ بچههایی که در سوریه بودند برایم میگفتند: آقاسید تکتک رزمندهها را بچههای خودشان میدانستند. بار دوم مجروحیتشان را اصلا خبر نداشتم و وقتی که برگشتند، بخیههایشان خوب شدهبود و اصلا چیزی به من نگفتند. دفعه سوم هم ترکش خوردند.
زمان مجروحیت هم از ایشان نخواستید کنارتان بمانند؟
یادم هست وقتی مجروح بودند، شبهایی بود که فکر میکردم صدای نالهشان را میشنوم. از خواب که بیدار میشدم، میدیدم بیدارند، اما چیزی نمیگفتند. میپرسیدم: سید من، درد داری؟ جواب میدادند: نه، اصلا! بیخواب شدهام. داروها نمیگذارند آدم درد داشتهباشد! شاید کسی باور نکند که در این مدت یک نفر صدای دردی از سید
نفهمید.
سید یک انسان بینظیر بود، یک انسان همهچیزتمام. شاید بعضیها فکر کنند چون درحالحاضر سید به شهادت رسیدهاست چنین حرفهایی را میزنم، ولی دوستان شهید، خانواده و پدر و مادر ایشان این را تصدیق میکنند. همیشه لبخند داشت. حتی اگر از اتفاقی هم ناراحت میشد، ناراحتیاش را با زبان نرم در میان میگذاشت. بین رزمندهها وقت شوخی شوخ بود، اما وقت نبردها جدی بود. دوستان سید تعریف میکنند سید در زمان عملیات بسیار محکم و جدی بود. دوستان سیدتعریف میکنند سید زمان عملیات بسیار محکم و جدی بوده است.
شغل شهید قبل از اینکه به سوریه بروند چه بود؟
سید بزرگوار در کنار شهید ابوحامد یکی از بنیانگذاران تیپ فاطمیون بودند و از همان اوایل، یعنی سه سال گذشته، به سوریه رفتند. شهید قبلا از اعضای سپاه محمد(ص) بودند که در جریان اشغال شوروی و طالبان، به مبارزه برخاستند و با آغاز حمله تکفیریها به سوریه در سال۹۱، داوطلب حضور در سوریه جهت دفاع از حرمهای مطهر شدند و با سردارانی مثل علیرضا توسلی، حسین فدایی، رضا بخشی و مصطفی صدرزاده، از دوستان و همرزمان شهید سیدحکیم، به شهادت رسیدند، همراه بودند.
ایشان بهعنوان فرمانده تیپ ابوالفضلالعباس(ع) از زبدهترین نیروهای اطلاعات عملیات و شناسایی بودند که پیش از شهادت، فرماندهی محور عملیاتی تدمر را برعهدهداشتند .پسرخاله شهید هم در سوریه به شهادت رسیدهبود. البته شغل ایشان قبل از اینکه به سوریه بروند مقنی بود و منبع درآمدمان همین بود و شهید بسیار فرد پرتلاشی بودند و به کسب روزی حلال اعتقاد داشتند.
وقتی به شما اطلاع دادند که میخواهند به سوریه بروند، نگران نشدید و مخالفت نکردید؟
من خیلی شهید را دوست داشتم. اولش مخالفت کردم، اما سید با صحبتهایشان برایم دلیل آوردند که باید حتما برای محافظت از مرقد حضرت زینب(س) بروند. البته سید شور و شوق عجیبی هم در همین راه داشتند و به مرور زمان، طوری شد که به حالشان غبطه میخوردم و دوست داشتم خودم هم یک مرد بودم تا پابهپای ایشان به سوریه میرفتم.
این علاقه چطور بود که شما را هم تحت تاثیر خودش قرار داد تا حدی که دوست داشتید با ایشان همراه میشدید؟
سید را همه میشناختند. علاقه عجیبی به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب(س) داشتند. البته یک غیرت خاص هم داشتند که زبانزد خاص و عام بود. حرف شهادت همیشه ورد زبانشان بود و میگفتند: «بالاخره که میمیریم. چه بهتر که انسان مرگ در راه خدا را انتخاب کند.» یادم میآید به جوانترهای فامیل میگفتند: «آدم باید دعا کند که به شهادت برسد و به مرگ طبیعی نمیرد، چراکه مرگ حق است و گریزی از آن نیست، اما سعی کنید خودتان راه را مشخص کنید.»
خیلی برایم جالب است که اکثر همسران شهدای مدافع خیلی روحیه خوبی دارند. این روحیه در صحبتهای شما هم کاملا دیده میشود.
واکنشتان به شهادت ایشان چه بود؟
من روز دوشنبه بعد از نماز صبح،گوشیام را برداشتم و شبکه های اجتماعی را چک کردم. در برخی گروههای اینترنتی، تصاویر و صوتهای سید را دیدم که در آن اعلام کردهبودند سید من به شهادت رسیدهاست. در واقع، از طریق اینترنت خبر شهادت ایشان را متوجه شدم. در آن لحظه، بهشدت سخت بود و این مسئله برای من بهعنوان یک همسر با وجود علاقهای که بین ما حاکم بود واقعا سخت گذشت. نمیتوانید تصور کنید که گوشیتان را چک کنید و یکباره عکسها وتصاویر شهادت همسرتان را ببینید، ولی چون حضرت زینب(س) در واقعه عاشورا صبر پیشه کردند، ما نیز دربرابر این غم صبر پیشه کردیم. در واقع، منشا صبری که درحالحاضر دارم لطف خود حضرت زینب(س) است. نیروهای داعش بعد از به شهادت رساندن شهیدحکیم، در رسانههایشان به هم تبریک گفتند.
فکر میکنید چه ترسی از این بزرگوار داشتند که تا این حد به شهادت رساندن ایشان برایشان اهمیت داشت؟
آنها خوشحالند، چون کسی را به شهادت رساندهاند که اصلیترین دلهره و دغدغه تروریستها بود، کسی که با همرزمانش در فاطمیون که بازوهای پرتوان جبهه مقاومت بودند تمام رشتههای تروریستها را پنبه میکرد، ولی باید بدانند که این شادی تروریستها ارزشی ندارد و بسیار در اشتباه هستند، چون سیدحکیم جوانانی در فاطمیون تربیت کردهاست که هرکدام یک شیرمرد برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) میباشند. سید همیشه میگفت: «ما فاطمیون را به جایی خواهیمرساند که کمر آمریکا و اسرائیل را بشکند.»
کانال رسمی رسانه فاطمیون
https://telegram.me/joinchat/A7DZlzw1ii8KPMCADVIq6w
گفتگویی مختصر با همسر حکیم فاطمیون؛ از طریق اینترنت خبر شهادت سید را متوجه شدم
خرداد ۱۹, ۱۳۹۵
به گزارش اویس، چند ماه قبل بود که قرار شد سید حکیم را دعوت کنیم تا گفتگویی مفصل پیرامون شهدای فاطمیون با او داشته باشیم وقتی گوشی را برداشتم جواب نداد، همین جواب ندادن باعث شد تا با دوستان به این جمع بندی برسیم که این گفتگو را به وقتی دیگر و زمانی که موفق شدیم مکان مستقلی برای اویس پیدا کنیم موکل کنیم. مشورتی که شاید به تلخ ترین تصمیم عمر تمام اعضای مجموعه اویس تبدیل شد
صبح روز دوشنبه بود که با پیام کوتاهی از طرف بچه های فاطمیون روزمان آغاز شد “سید حکیم شهید شده اما خانواده اش هنوز به صورت کامل خبر ندارند پس لطفا خبر را کار نکنید” حالا ما مانده ایم و مردی که قرار بود برای ما از شهدای فاطمیون بگوید ولی خودش به سوژه ما تبدیل شد. متن پیش رو گفتگو مختصر خبرنگار اویس با همسر شهید پیرامون این شهید بزرگوار می باشد
لطفا خودتان را معرفی کنید:
زهرا حسینی هستم همسر سردار شهید مدافع حرم سید محمد حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم
چگونه از شهادت سید حکیم خبردار شدید؟
من روز دوشنبه بعد از نماز صبح گوشی را برداشتم و برنامه ها را چک کردم تو برخی از گروه هایی اینترنتی تصاویر و صوت های سید را دیدم که در آن اعلام کرده بودند سید به شهادت رسیده بود در واقع از طریق اینترنت خبر شهادت سید را متوجه شدم
واکنش شما نسبت به خبر شهادت سید چه بود؟
واکنش در آن لحظه به شدت سخت بود و این مساله برای یک همسر بسیار سخت تر می شود وقتی از طریق فضای مجازی و گروه ها خبردار شود که همسرش به شهادت رسیده است ولی چون حضرت زینب (س) در واقعه عاشورا صبر کرده اند و صبر پیشه کردند ما نیز در برابر این غم صبر پیشه کردیم در واقع منشاء صبری که در حال حاضر دارم لطف خود حضرت زینب (س) بوده است.
اصلی ترین خصلت سید در زندگی و بین دوستان چه بود؟
سید یک انسان بی نظیر بود، یک انسان همه چی تمام، شاید بعضی ها فکر کنند چون در حال حاضر سید به شهادت رسیده چنین حرفهایی را میزنم ولی دوستان شهید، خانواده، پدر و مادر ایشان و من که ۱۶ سال خداوند به من لیاقت داد که در کنار ایشان زندگی کنم همیشه لبخند داشت حتی اگر از اتفاقی هم ناراحت میشد با زبان نرم ناراحتی خویش را در میان می گذاشت. بین رزمنده ها وقت شوخی شوخ بود اما وقتی نبردها جدی بود دوستان سید تعریف می کنند سید در زمان عملیات بسیار محکم جدی بوده است
تروریست ها بعد از شهادت سید در صفحات خویش شهادت ایشان را به یکدیگر تبریک گفته اند. چه اتفاقی افتاده که تروریست ها چنین خوشحال شده اند؟
آنها باید خوشحال باشند چون کسی را به شهادت رسانده اند که اصلی ترین دلهره و دغدغه تروریست ها بود. کسی که با همرزمانش در فاطمیون که بازوهای پر توان جبهه مقاومت بودند تمام رشته های تروریست ها را پنبه می کرد؛ ولی باید بدانند که این شادی تروریست ها ارزشی ندارد و بسیار در اشتباه هستند چون سید حکیم جوانانی در فاطمیون تربیت کرده است که هر کدام یک شیرمرد برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) می باشد.
در این سال ها هیچ وقت شده بود جلوی سید حکیم را برای سفر به سوریه بگیرید؟
بله. اینکه بگویم از اول نگرفتم خیر، از ابتدا بسیار دغدغه داشتم که نرود چون میترسیدم. خیلی وقتها تلاش می کردم از روش های مختلف استفاده کنم تا سید نرود اما او با حرفهایش به گونه ای مرا ترغیب و توجیه کرد که گاهی دوست داشتم خودم نیز مرد بودم و برای دفاع از حرم حضرت زینب راهی میشدم و کنار سید بازو به بازو می جنگیدم ولی نشد. اما امیدوارم ما پیرو مسیر سید و مدافعان حرم باشیم.
امروز از اینکه به سید اجازه دادید برای سفر به سوریه و حالا شهید شده پشیمان نیستید؟
ناراحت هستم که سید نیست چون تمام زندگی من بود ولی از یک حیث هم ناراحت نیستم چون سید من به آرزوهایی که داشت رسید، دنیا دو روز است خوش به سعادت کسی که آخرتش را دارد، سید آخرت را خرید و من خوشحال هستم که در کنار چنین مردی سال ها زندگی کردم و امیدوارم بعد از این نیز بتوانم پیرو خوبی برای سید باشم.
سخن آخر شما خطاب به بچه های تیپ سید در تدمر:
(سید مسئول علمیات محور تدمر و تیپ حضرت ابوالفضل بود) درست است که سید حکیم شهید شده ولی یادتان باشد که سید همیشه زنده است همانگونه که در قران فرموده شهدا زنده هستند. سید روحش پیش شماست و از شما همیشه می خواهم همانگونه که سید میخواست مردانه در میدان دفاع از مقدسات شرکت کنید و نگذارید خون شهدای مظلوم فاطمیون پایمال شود.
آخرین دیدارتان چگونه بود؟
در آخرین مرتبهای که به مشهد آمدند، نزدیک به یک ماه ماندند. اصلا سابقه نداشت که یک ماه بمانند. همیشه دو هفته در مشهد میماندند، اما اینبار از ۱۳فروردین تا۱۶اردیبهشت ماندند. دیگر هم را ندیدیم. تقریبا ارتباط تلگرامی داشتیم. به نظرم، هر کسی شخصی را دوست داشتهباشد سعی میکند که به خواستههای عزیزش هم احترام بگذارد. من هم تلاش کردم تا بگذارم سیدم به آرزویش برسد.
خیلی جالب است که شما مدام ایشان را «سید من» خطاب میکنید؟
من تمام زندگیام همسرم بود و به قدری دوستش داشتم و دارم که نمیتوانم جور دیگری خطابش کنم.
نظرتان درباره شایعاتی که درمورد حقوق و مزایای رزمندگان تیپ فاطمیون پخش شدهاست چیست؟
خیلیها این حرفها و شایعات را به گوش من هم میرسانند، اما هرکسی این حرف ها را میزند به او میگویم: اگر شما درست میگویید، بیایید و یک قطعه از انگشتتان را به من بدهید. یعنی واقعا تا این حد شجاعت دارید که اینکار را انجام دهید؟ امثال سید و یارانش جانشان را در این راه گذاشتند. از خانواده و پدر و مادرشان گذشتند. سید فرزند ارشد خانواده بود. الان خود شما شاهد هستید که چقدر حال مادر ایشان بد است که حتی نمیتواند چند کلمه درباره پسرش صحبت کند. این مادر وقتی خبر شهادت پسرش را شنید، چه کشید؟ ما هیچ مشکل مالی در زندگیمان نداشتیم. این حرفها دینی به گردن افراد میاندازد که این شایعات را بین مردم پخش میکنند. مردم قبل از شهادت ایشان هم خیلی حرفها میزدند.
مسلما من هم خیلی کنایهها شنیدهام، اما سید من همیشه میگفت: «سعی کن با حرف مردم نلرزی، بلکه برای خدا صبر کن.» الان اگر دنیا را هم به من بدهند، آن را یک ثانیه با حضور سید عوض نمیکنم. سید یک مرد تمام عیار بود که هر زنی آرزوی زندگیکردن با این مرد را داشت، مرد باغیرتی که مردانه زندگی کرد.
بعضی حرفها قلب آدم را میشکند. ما دوست داریم مردم احترام این رزمندگانی را که از خانه و زندگیشان می گذرند و برای ناموس و خاک و ائمهمعصومین(ع) میجنگند نگهدارند. جنگ در سوریه با تمام دنیا فرق دارد. طرف حساب رزمندگان ما نیروهای داعش هستند که همه ما در رسانهها برخورد وحشیانهشان را با اسرا دیدهایم. مسلما هرکسی که قرار است عزیزش را به آنجا بدرقه کند تمام این صحنهها را تصور میکند، اما علاقه و اعتقاد قلبی به بیبیزینب(س) نمیگذارد ما لب از لب باز کنیم. بهتر است به جای پخش برخی شایعات، برای دل خانواده مدافعان تسکین باشیم.
دیدار خانواده شهید مدافع حرم قدرت عبدیانی پس از شهادت در معراج شهدای تهران.
هنیئا لک یا شهید الله
بیسیم چی
https://telegram.me/bisimchi1
خواهر بزرگتر شهید از مادری صحبت میکند که از وقتی خبر شهادت فرزندش را شنیده تنها این جمله را بر زبان دارد: "این گل پرپر هدیه به رهبر" و میگوید که هیچگاه فکر این روز را نمی کرده است و شهادت برادر را سعادتی برای خانواده میداند. خواهر شهید خرمی ادامه میدهد: "خدا کند این هدیه از ما قبول شود. مادرم یک علی اکبر داد، خدا به داد دل حضرت زینب(س) برسد؛ الان می فهیمم حضرت زینب چه کشیده. مقام شهادت لیاقت برادرم بود و جایش خوب است از خدا صبر برای مادر و دخترهایش و همسرش و پسرش ابالفضل که یک ساله و نیم دارد، میخواهیم. هیچی نمی توانیم بگوییم جز اینکه خدارا شکر کنیم، جز زیبایی چیزی ندیدم، واقعا افتخار پیدا کردیم و با رضا چندین درجه بالا رفتیم، از رضا تشکر میکنیم و میگوییم برادر دستت درد نکند با شهادت ما را بالا بردی. خدایا شکرت، خدایا شکرت."
به گزارش اویس، در حالی که تروریست های آل سعود و داعش در ماه های اخیر بارها تلاش کردند تا نیروهای حشد الشعبی (بسیج مردمی عراق) را به قتل عام اهل سنت در مناطق مختلف عراق متهم کردند. حالا جمعی از مدافعان حرم اهل نجف پس از آزادسازی برخی از مناطق در عملیات ۱۵ شعبان از لوث تروریست های داعشی بر روی دیوارها نامه ای را برای مردم این مناطق نوشتند. در این نامه تاکید شده مجاهدان حشد الشعبی تمام مردم عراق را جدای از شیعه و سنی بودن دوست دارند و برای دفاع از عراق و اطفال عراقی به مجاهدت می پردازند و از اخلاق نبی اکرم (ص) و اهل بیت (ع) پیروی می نمایند.
http://goo.gl/IE9gt6
@oweis110
این عطر تمشک
دل سپردن دارد
این لحظه عاشقی
شمردن دارد
خورشید سرک
می کشد و می داند
از دست تو لقمه
خوردن دارد.......
شهیدان مدافع حرم سالخورده وطاهر
بیسیم چی
@bisimchi1
شهید سید حسن حسینی نفر اول از سمت چپ است.
قضیه بر میگرده به شب عملیات بصرالحریر،یعنی دقیقا شب اول ماه رجب پارسال...با توجه به حساسیت عملیات و قصد نفوذ در عمق خاک دشمن در حدود ۲۰ کیلومتر،سید ابراهیم گفت دنبال یک راننده حرفه ای و دل و جگر دار بگرد و ماشین رو تحویلش بده، تا بعد از اینکه خط رو شکستیم و منطقه از دست دشمن آزاد شد،با سرعت بتونه زیر دید و تیر دشمن،محموله ی مهمات و آذوقه رو به بچه ها برسونه...بعد کمی پرس و جو،سید حسن رو معرفی کردند...گفتند که تو مشهد پراید داشته و رانندگیش خوبه...همونجا تو نقطه ی رهایی،یک تست دنده کشی و دست فرمون ازش گرفتم...عاااالی بود و به درد ماموریت میخورد...
با توجه به تسلطش به رانندگی و تعهدش،ماشین رو با اصرار تحویلش دادم(زیر بار نمیرفت وقتی گفتم دستور فرمانده اس،دیگه زبونش قفل شد و با اکراه تحویل گرفت)...
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که اومد و گفت فلانی ماشین رو تحویل یکی دیگه بده...گفتم سید حسن دبه در نیار دیگه، قضیه رو با هم بستیم، الان هم سرمون شلوغه و میخواییم عملیات رو شروع کنیم ،برو بذار به کارمون برسیم...با حالت التماس و بغضی که تو صداش بود گفت:" تو رو به جدم امام حسین بذار منم با شما بیام خط"
جمله ی سنگینی بود و با اون لحن حزینش کسی رو واسطه کرده بود که نمیتونستم نه بیارم...خودش یک نفر رو آورده بود که رانندگی بلد بود و گفت تحویل این بده...
رفتیم عملیات،تو اون درگیری سخت و کربلایی که روز میلاد امام باقر علیه السلام به پا شده بود،پس از قطع شدن هر دو دستش،عباس گونه به شهادت رسید و به اربابش لبیک گفت...
دیروز محضر پدر بزرگوارشون بودیم،فرمودند:
زمانی که اومد پیشم برای اجازه ی ثبت نام،گفتم بابا ،ما که الحمدالله از وضعیت خوبی برخورداریم... نیازی نیست شما بری...
در جوابم گفت: بابا فرض کن الان کربلاست،و امام حسین علیه السلام هم تنها...
منم دیگه حرفی برا گفتن نداشتم و خودم باهاش رفتم و ثبت نامش کردم...
به زودی فیلمی که توسط مسلحین از پیکر و محل شهادت این عزیز گرفته شده ،خواهم گذاشت...ضمنا از فروردین ماه ۱۳۹۴ تاکنون پیکر این عزیز بازنگشته است...
شهیدی که شب عملیات برای اعزام به خط مقدم،جد بزرگوارش را واسطه قرار داد...
سید حسن حسینی
دم عشق دمشق
telegram.me/Labbaykeyazeinab
خدانگهدارش اصل پایه ی و انرژی و خنده،بیشتر اوقات باهم بودیم، و وقتی هم که مقر( سراج) بودیم
پاتوق ما بالای پشت بام فرماندهی، طبقه بالای سر حاجی ( ابوحامد)،جمع قشنگی داشتیم همه ماشاالله بچه های فاطمی.
شهید سید امین حسینی (قم)،شهید سید مصطفی موسوی(قم)،شهید غلام پناهی (تهران) شهید حسین براتی ( ابومهدی ) و سید محمود، برادرشهید،سید محمد حسینی (قم)بعضی اوقات هم شهید ( فاتح )میومدند.
تا نماز صبح صحبت میکردیم درباره آرزوهای که داشتیم، کاش میشد خدا یک باره دیگه اون شبا رو برگردونه
بعضی شبا بس که بلند صحبت میکردیم و میخندیدیم خود حاجی میومد بالا و همه قایم میشدیم،وقت نماز صبح هم همه رو با سر و صدا بیدار میکردیم.
گذشت این روزها، یک روز غلام داشت حاضر میشد برای هجوم ( ملیحه) با بقیه بچه ها، بعد از رد شدند از زیر قرآن رفتند که ماشاالله هجومشون نتیجه داشت که فرداش( معلم) خبر داد که غلام مجروح شده،دلم بی تاب شده بود که خدای نکرده اتفاق بدی براش نیافتاده باشه.
تا این که اومد ( سراج) دیدمش که خداروشکر سالم بود، فقط صورتش ترکش تیر انفجاری قناصه خورده بود، خدا رحم کرده بود،گفتم چطور شد؟ گفت: آرپیچی میزدم که یهو با تیر زد، گفتم خوبه که سالمی خداروشکر.
شهید فاتح اسمش رو برای مرخصی رد کرده بود،ولی گفت: نمیرم، بچه ها تنها هستند و بعد از معالجه و بخیه زود رفت منطقه.
هجوم خلاص شد ماشاالله همه خوب کار کردند،مخصوصا غلام که همه ازش ناراضی بودند.
همه دیدشون نسبت به غلام عوض شد،غلامی که بی نظم بود، الان یکی از بهترین فرماندهای هجوم شده بود
مرخصیم رسید با غلام عهد کردیم که انشاالله هر وقت سالم برگشت با هم بریم مشهد پابوس آقا گفت: باشه
مرخصی غلام بیست روز دیگه می رسید،من رفتم، غلام در هفته پنج بار زنگ میزد و منو از اخبار منطقه و بچه ها با خبر میکرد.
هر دفعه هم که زنگ میزد بهش میگفتم مرخصیت نرسیده بیایی؟ همیشه میگفت اسمم رو رد کردم واسه مرخصی در بیاد میام تا اینکه یک روز زنگ زد و گفت:داداش اسمم در اومده، خوشحال شدم.
بعد گفت: یک هجوم دیگه هست امروز دعام کن تموم بشه زود میام بریم مشهد، نری تو تنها زیارت وایسا باهم بریم
صداش دیگه مثل قبل اون نشاط و انرژی خنده رو نداشت، منم گفتم باشه فقط تو رو قرآن زود بیا
آخرین باری بود که صداش رو میشنیدم، کاش وقت داشت یکم یاد قدیم با هم میگفتیم میخندیدیم
فرداش شهید سید مصطفی موسوی (مسلم) زنگ زد و گفت غلام شهید شد و دیگه نمیخنده.
روحت شاد داداش انشاءالله لبت در قیامت خندان باشه.
راستی غلام به عهد ماندم مشهد نرفتم بعد از شهادتت،(تازه رفتم به نیابت هردویمان)
ڪاناڸ رسمے سردار شـهید«فاتح دلــهــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
(شهید غلام پناهی) بچه تهران بود پاسگاه نعمت آباد
یادش بخیر یک ماه از خدمتم می گذشت،تازه داشتم بچه های جدید رو به خط مقدم آشنا میکردم
منطقه قاسمیه، آموزش نیروها تمام شده بود،یک روز که بردم نیروهارو خط مقدم،بار اول غلام رو اونجا دیدم
نیروهای ما با اون هم گروهی بودند و اونو میشناختن، تا رسیدیم منطقه، دیدم غلام اومد سمت بچه ها، یعنی دوستا و هم گروهی های خودش.
ولی بچه ها تا غلام رو دیدن، همه به یک طرف رفتند و اونو محلش نذاشتن ،من موندم غلام،با یک لبخند قشنگی اومد جلو و سلام کرد.
بعد از احوالپرسی گفتم چیکار کردی که اینطور از دستت فراری هستند، خندید و گفت: اینا توی پادگان قربون صدقم میرفتن ولی حالا یک قناصه دستشون گرفتند دیگه منو نمیشناسن.
از صداقتش خوشم اومد بچه ی رو راستی بود، اسمم رو پرسید گفت چند وقته اینجایی، بعد از گفتگو با هم دوست شدیم (دوستی اینجا چقدر آسونه).
هرزگاه توی منطقه میدیدمش ماشاالله جگر شیر داشت، چند وقت تخریب رفته بود،ماشاالله اونقدر جلو رفته بود که نیروهای ما اشتباه میخواستند شکارش کنند.
وقتی که برگشته بود اومد سراغم گفت خوبه که نیروهات هنوز کامل وارد نشدند به قناصه، وگرنه منو کشته بودن
داستان رو از بچه ها هم پرسیدم،گفتند آره یکی با بادگیر مشکی بین ما و دشمن بود ما هم شلیک کردی.
گذشت هم بچه ها رو توجیه کردم هم غلام رو،چند روز بعد فهمیدم رفته مکانیکی ،ماشاالله یک جا بند نمیشد.
هر وقت که میدیدمش خوشحال میشدم چون همش خندون بود،هر وقت هم که منو جای میدید بلند صدام میکرد
وایسا داداش کارت دارم بدو بدو میومد طرفم و با خنده یک میوه بهم میداد.
دوستان قدیمیم بهم میگفتن با این گرم نگیر بچه درستی نیست، منم در جواب بهشون میگفتم لایق بوده که (بی بی زینب) خریدارش شده.
در هفته شاید یک روز میومدم مقر عقبه( سراج) واسه استراحت، اون یک روز هم واقعا چه روزی میشد با شیطنت های غلام.
یک شب اومد اتاقم گفت داداش، مسئول مکانیکی یک ماشین بهم داده،منم گفتم خوب کجاست ماشین، گفت مغازه است،مغازش شهر کفرین بود.
گفتم چرا نیاوردی، گفت مثل توی فیلمها روشن کردم ولی هرچی دنده زدم خاموش میشد،بهش گفتم اصلا ماشین سواری بلدی، آخرش گفت نه و ما چقدر خندیدیم، خودش از ما بدتر میخندید.
اومدم مرخصی، غلام رو هم حاجی( ابوحامد) پایان دوره زد بود، میگفت انضباط و نظم نداره و اخراجش کرد
ایران که رسیدیم درتماس بودم باهاش، اون خونه ما میومد، منم میرفتم خونشون
داستان زندگیش رو تعریف کرد که چه کارایی کرده ،وچقدر سختی کشیده بوده
به من میگفت خدا می بخشه داداش ، میگفتم آره خدا ارحم الراحمین است می بخشه.
در تماس بودم باهاش که، دوباره بی بی( زینب) طلبید رفتم منطقه، از منطقه با غلام تماس داشتم
همش بهم میگفت: پایان دورم رو درست کن زود بیام داداش، دارم دیونه میشم.
میگفت: برو پیش حاجی( ابوحامد) یا برو پیش ( فاتح) بلکه درست شد کارم بیام
بعد از یک ماه خداروشکر حاجی ( ابوحامد) قبول کرد، تا اینکه بالاخره دوباره غلام رو در مقر ( سراج) دیدم
چقدر خندیدم بهش با شلوارکوردی زرد اومده بود،انگار همینجوری نگفته به خانواده از سر کار اومده بود.
ڪاناڸ رسمے سردار شـهید«فاتح دلــهــا»قائم مقام فرمانده لشڪرفاطمیوڹ
telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q
برگه امتحانی فرزند شهید صالحی از شهدای رامشیر خوزستان به قسمت نام پدر توجه کنید چه با غرور و افتخار نوشته شهید صالح صالحی.
"حاج عمار" در اولین روز ماه مبارک رمضان:
پسرم این شبها جای خالیت را بیشتر احساس میکنم، و دلم بیشتر میگیرد، زیرا به بودنت عادت داشتم، نبودی تا کنار سفره افطار برایمان دعای سفره بخوانی.
یادش بخیر شبهایی را که با هم به مسجد ارک میرفتیم، و تو اصرار داشتی تا لحظات آخر مناجات حضور داشته باشیم.
وقتی به خانه برمیگشتیم تو چه زیبا مشغول نماز شب می شدی، و بعد با هم سحری میخوردیم.
حالا تو سر سفره ارباب "عند ربهم یرزقون" هستی و من به حال تو غبطه میخورم.
کانال مدافعان حرم
سفره افطار در کنار مزار شهید مدافع حرم قاسم تیموری جانباز 50 درصد و فرمانده تخریب تیپ 45 جوادالائمه گرگان.
شهید علی جعفری از لشکر فاطمیون از بچه های گردان آتش بار ساعتی قبل شربت شهادت نوشید وبه دیدار سا لار شهیدان شتافت راهت ادامه دارد علی جان شهادت مبارک.
@abasiyun