
دل کندن از بچهها با توجه به اینکه دختر هم هستند برایشان سخت نبود؟
خیلی سخت بود. حسنآقا علاقه شدیدی به بچهها داشت به خصوص که بچههایمان دختر بودند و وابستگی خاصی به هم داشتند. خیلی همدیگر را دوست داشتند. حسن همیشه قربان صدقه دخترها میرفت. این علاقه را فامیل و همسایهها هم دیده بودند. میدانستند چه عشق و علاقهای بین حسنآقا و بچهها وجود دارد. بالاخره حسنآقا آنجا چیزهای بهتری دیده بودند که دل کندند و رفتند.
الان بچهها با نبود پدرشان کنار آمدهاند؟
زهرا خانم نسبت به هم سن و سالانش درک بالایی دارد. با حسنآقا مسافرت و بیرون زیاد میرفتیم، الان هم هر جا که میرویم به زبان میآید و میگوید جای بابایی خالی است و اگر بود برایمان این کار را میکرد. حسنآقا به کوهنوردی و ورزش هم خیلی اهمیت میداد. پنجشنبه و جمعه به جاهایی که کوه یا رودخانه داشت، میرفتیم. مقید بود آخر هفته بیرون برویم. الان در نبودشان برایمان خیلی سخت است. زهراخانم میگوید بابا ما را هر هفته بیرون میبرد الان هم سعی میکنیم اینطوری باشد ولی طوری که بابایش بود مثل آن زمان نمیشود. به زهرا خانم میگویم مامان افتخار کن که بابا شهید شده. به ریحانه خانم هم میگویم بابا قهرمان است و به وجودش افتخار کن.
شهید احمدی در خانه صحبت و توصیه خاصی به شما و فرزندان داشتند؟ در خانه چطور آدمی بودند و چه اخلاقی داشتند؟
یکی از سفارشهایی که به من و زهرا خانم میکرد حفظ حجاب بود. همیشه میگفت پیرو ولایت فقیه باشید و رهبر هر چه گفتند گوش به فرمانشان باشید. خیلی شوخطبع بود. در عکسها هم ببینید همیشه خنده روی لبانشان است. موقع کار پشتکار خاصی داشت ولی بقیه اوقات زیاد شوخی میکرد. هر کس عکسش را میبیند میگوید مثل آن موقع که میدیدیمش خنده روی لبانش است. الان هر که از حسنآقا صحبت میکند، میگوید ما خنده و خوشرویی حسنآقا را فراموش نمیکنیم.
چند بار به سوریه اعزام شدند؟
اولین بار بود که اعزام میشد. البته ماه رمضان سال 93 به مدت 20 روز به عراق رفت. بعد برگشت و سال 94 به سوریه اعزام شد.
با توجه به اینکه شما با رفتنشان کنار آمده بودید وقتی خبر شهادتشان را شنیدید چه واکنش و احساسی نشان دادید؟
با اینکه فکرش را از قبل میکردم حسنآقا یک روز شهید میشود و خودش هم گفته بود وقتی در این لباس و شغل آمدهام به شهادت ختم شود باز هم خیلی برایم سخت بود. از زمان اعلام خبر تا تشییع و خاکسپاری خیلی برایمان سخت گذشت. به هرحال حسنآقا عزیزترین آدم زندگیمان بود و نبودنش واقعاً برایمان سخت است.
بخش مهمی از راهی که شهدا طی میکنند همسر و خانواده شهدا هستند. در زمان حیات در همه حال کنارشان هستند و بعد از شهادت هم وظیفه سنگینی برای ادامه راهشان دارند.
شما در این مدت چگونه در کنار همسرتان بودید تا برای ادامه راهش مصممتر شود؟
ما هر چه که داریم از شهدایمان داریم. خودم در خانوادهای مذهبی با اعتقادات قوی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. به ائمه مخصوصاً حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) ارادت خاصی دارم. حسنآقا وقتی در قید حیات بود به حضرت زهرا(س) ارادت خاصی داشت. وقتی زهرا خانم به دنیا آمد گفت اسمش را زهرا بگذاریم. وقتی بچه دوممان هم به دنیا آمد گفت میخواهم یکی از القاب حضرت زهرا(س) را رویش بگذارم. اسم ریحانه را خیلی دوست داشت. من چون از شغل و کارش خوشم میآمد همیشه کنارش بودم و تشویقش میکردم. از لباسهایش عکس میگرفتم. با اینکه مأموریت میرفت روزی چند بار به همدیگر زنگ میزدیم. وقتی به خانه میآمد غر نمیزدم و خانه را طوری آماده میکردم خستگی از بدنش دربرود و حرف و ناراحتی در میان باشد.
همسران شهید مدافع حرم همه یک نقطه مشترک دارند و آن هم صبرشان است. انگار خدا قبل از شهادت صبر را در دلتان انداخته است.
من خودم هم به خانواده میگویم که خدا صبر خاصی به من داده است. حسنآقا در بعضی مسائل عجول بود و به من میگفت شما صبر و حوصله خاصی داری. الان اطرافیان میگویند خدا این صبر و حوصله را در وجودت قرار داده تا امتحانت کند. همان روزهای اول گفتم فکر نکنم بتوانم دوام بیاورم و زنده بمانم ولی خدا همانطور که شهدا را میبرد صبری هم به خانوادههایشان میدهد.
الان حضور شهید را در زندگیتان حس میکنید؟
خیلی. بیشتر از قبل احساس میکنم. بعد از شهادت حسنآقا، ریحانه خیلی مریض شد و حدود یکی دو ماه شبها نمیخوابید. چون به پدرش وابستگی شدیدی داشت خیلی بهانه میگرفت. یک مدت بیتابی میکرد و مریض شده بود و شبها درست نمیخوابید. به خودش متوسل شدم و گفتم بچههایت عزیزترین کسانت بودند و از خدا بخواه بهشان صبر بدهد و بتوانند تحمل کنند و جوابش را هم دیدم.
شهید وصیتنامهشان را نوشته بودند؟
وصیتنامه عمومی پیدا نکردیم ولی یک وصیتنامه برای من و بچهها نوشته بود. در کنار نکاتی که به من و بچهها گفته بود، از خانواده و فامیل هم حلالیت طلبیده بود. یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام شود حسنآقا خواب میبیند که در بهشت است و آدمهایی با چهرهای نورانی پیش او میآیند و میگویند بیا جایگاهت را نشانت بدهیم. تعریف میکرد در راه که میرفتیم دو طرفم طبق طبق گل چیده بودند. من را روی بلندی بردند و گفتند اینجا جایگاهت است. وقتی یک ماه بعد میخواست به سوریه برود من یاد این خوابش افتادم و فهمیدم تعبیرش چیست.
در پایان اگر نکته یا خاطره خاصی از شهید احمدی دارید برایمان بگویید.
خوب است در اینجا یک خاطره از با هم بودنهایمان تعریف کنم. یک هفته از ماه رمضان پارسال گذشته بود و حسنآقا قول داد به مشهد برویم. با دوستانمان به سفر مشهد و شمال رفتیم. قرار بود حسنآقا اعزام شود و انگار خودش میدانست آخرین سفری است که میخواهیم با هم برویم. هرکاری میکرد تا به ما خوش بگذرد و هیچی کم نمیگذاشت. شوخی میکرد و سعی میکرد ما را بخنداند. هر زمانی که اذان میزد اولین مسجد یا امامزادهای که میدید، میایستاد تا نمازش را بخواند. به نماز اول وقت اهمیت میداد و نمازهایش را اول وقت میخواند. طوری نبود که بگوید بعداً هر جا شد میایستیم و میخوانیم. روی نماز اول وقت تأکید زیادی میکرد. صدای خوبی هم برای قرائت قرآن و مکبری داشت. به مراسمهایی که میرفتیم قرآن میخواند. گاهی هم مداحی میکرد. در این زمینه هم زیاد کار کرده بود.
منبع : روزنامه جوان
کانال شهدای مدافع حرم قم
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA