مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی سخت بوده و هست برام که ابوعلی شهید شده

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ق.ظ


ظهر بود دستم خیلی بند بود وقت نمیکردم بیام تلگرام

دو روز بود خیلی دل شوره گرفته بودم از ابوعلی 

سر نماز دعاش میکردم عصر ساعت 6 7 بود تلگرام اومدم 

دیدم نوشته ابوعینکی یک پیام نخوانده

دیدم نوشته کمیل ابوعلی شهید شد.

باور نمیکردم این گروه و اون گروه پِیگیری میکردم

اومدم تو گروه نوشتم ابوعلی جان فوری خصوصی 

حاجی امری دارم خصوصی رو چک کن

که اقا مهدی برادر بزرگوار ابوعلی اومدن خصوصی فهمیدم

خیلی سخت بوده و هست برام که ابوعلی شهید شده

خیلی منتظر این بودم که ابوعلی دوباره عکس بفرسته و

 من برای چندمین بار از ابوعلی یک نفر رزمنده فاطمیون رو پرس و جو کنم

تا به خانواده اش خبر سلامتی بدم 

الان دیگه به این خانواده ها هم نمیتونم کمک کنم.

تقدیم به مادران شهدای مدافع حرم حضرت زینب ( س )

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ


واژه در واژه از دل میدان

غزلی  را  سپید  آوردند

باز هم از مدافعان حرم

یک جوان شهید آوردند

یک جوان با هزار شور و شعور

روز آخر ولی " زهیر "  شده

زیر تابوت مادرش می گفت :

پسرم عاقبت به خیر شده...

مثل  ابر بهار می بارید

غربت ماه در دل شب را

پسر با تعصب ام می گفت :

نکند قبر عمه زینب را...

عاقبت طاقت اش تمام شد و

دل به دریا زد و فدایی شد

پسر کربلا نرفته ی  من

سوریه رفت و کربلایی شد

شکر حالا شنیده ام که حرم

شده از دست دشمنان آزاد

پسر من که جای خود دارد

جان عالم فدای زینب باد 

شیعه مرد نبرد و پیکار است

صبر دارد و خویشتن دار است

خشن و سخت میشود  وقتی

پای ناموس شیعه در کار است

مثل پروانه ها به گرد حرم

در طوافیم ما قدم به قدم

کشور کفر فتح خواهد شد

زیر پای " مدافعان حرم "

شیعه ایم و نماد احساسیم

روی این خانواده حساسیم

تحت امر حسین هستیم و

همه سرباز های عباسیم

تیغ ما از نیام... نزدیک است

لحظه ی انتقام نزدیک است

مردی از جنس نور می آید

اهل عالم قیام نزدیک است...

خادم الشهدا 

https://telegram.me/joinchat/BUoPxDvi9Qkf39zYYrvtNQ

ترکش‌های سمی جسم مصطفی را ذره ذره آب کرد ۲

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ب.ظ

چطور عزم جهاد در سوریه کردند؟
از آن زمانی که جنگ سوریه و خط فکری داعش شکل گرفت آقا مصطفی دیگر آرام و قرار نداشت. خیلی واضح آشفتگی روحیه و احساسات انسان دوستانه و ظلم‌ستیزی را در وجودش می‌دیدم. همسرم وقتی اخبار سوریه و تروریست‌های تکفیری را می‌شنید پریشان می‌شد و می‌گفت دیگر ماندن و صبر جایز نیست باید رفت و داد این مظلومان را ستاند.
شما را هم از تصمیمشان برای رفتن مطلع کرده بودند؟
نزدیکی‌های عید سال 1393 بود که یک روز آقا مصطفی به من گفت اگر بروم سوریه شما چه می‌کنی؟ ابتدا تعجب کردم بعد گفتم به نظرم اولویت الان، فرزند نوجوان شماست. شما بروی برای دفاع از نوجوان سوری بهتراست یا بمانی برای به ثمر رساندن نوجوان خودت؟ دغدغه من پسرمان بود چون به شدت وابسته به پدرش بود و لحظه‌ای از ایشان جدا نمی‌شد حتی تا لحظه شهادتش. ولی به رفتن اصرار داشت و نهایتاً در تاریخ دوم دی ماه 94 راهی شد. من و بچه‌ها ابتدا غافلگیر شدیم. دغدغه محمد را داشتم اما نیک می‌دانستم که خداوند خودش متکفل امور بنده‌هاست. می‌دانستم هدف ایشان والاست اما باز هم ته دلم خالی بود اما دیدگاه مصطفی فراتر از خانواده بود. غم انسان‌ها را می‌خورد و می‌گفت کسانی که خودشان دم از حقوق بشر می‌زنند اولین کسانی هستند که حقوق بشر را در سوریه و عراق لگدمال کردند. مصطفی در 29 بهمن 1394 جانباز شد و به ایران بازگشت.
مجروحیت‌شان چه بود؟ چطور شد که به شهادت رسیدند؟
شش ماه ایشان با زخم‌های عفونی و دردناکی که امانش را بریده بود دست به گریبان بود. سمت راست بدنش سوخته بود. 70 ترکش در جای جای بدن نازنین و مظلومش به مهمانی نشسته بود. آقا مصطفی مثل یک دوست با ترکش‌هایش مدارا می‌کرد. در نهایت هم 7 شهریور ماه 1395 دو ترکش سمی که در گردنش بود بهانه‌ای شد برای پروازش. مصطفی مزد مجاهدت‌هایش را از پیام بر عاشورا حضرت زینب(س) گرفت. 

محمد رشیدپور فرزند شهید 
آمد تا ما را شریک حماسه‌اش کند

محمد یکی از همان نسل چهارمی‌هایی است که نه انقلاب را دیده و نه جنگ را درک کرده است اما به لطف داشتن خانواده‌ای مبارز و مجاهد و همراهی و دوستی با پدری رزمنده و جانباز، جنس جنگ و شهادت را خوب می‌شناسد. محمد رشیدپور متولد  1377 و دانشجو است. او از روزهای جهاد و جبهه پدر در هشت سال دفاع مقدس اینگونه می‌گوید:
وقتی کشورمان درگیر جنگ تحمیلی بود، پدرم قصد رفتن و جهاد کرد. انگار خانواده‌شان مخالفت می‌کنند. چون سه نفر از عموهایم به نام‌های احمد، قاسم و محمود هم در وسط میدان بودند و خبر شهادت احمد فرزند بزرگ خانواده کار را برای اعزام پدرم دشوارتر کرده بود. اما از آنجا که جهاد برای همه مردان کشور واجب بود، عاقبت پدر هم به جبهه اعزام می‌شود. می‌رود و آنطور که همرزمان و دوستانش برایمان روایت کرده‌اند، پدر در جبهه بسیار کار بلد و خبره هم بوده است. اگر چه سن و سالی نداشت اما در شناسایی مناطق دشمن و اطلاعات عملیات حرف برای گفتن داشت. همان مهارتی که سال‌ها بعد در شناسایی مناطق عملیاتی در سوریه به کار گرفت و در نهایت منجر به مجروحیت و شهادتش شد.
از فرزند شهید می‌خواهیم از روزهای جانبازی و همراهی‌اش با پدر بگوید: باور کنید پدرم در همان جبهه سوریه شهید شده بود. فقط یک دلیل برای بازگشتش به ایران و گذراندن جانبازی‌اش وجودداشت، آن هم روحیه قوی و دگرخواهی‌اش بود. آمد که من و مادر را هم در این ضیافت الهی مهمان کند. آمد تا به قول خودمانی تک خوری نکرده باشد. آمد تا من هم شریک ثوابش شوم. آمد که پرستاری‌اش را کنیم و اجری از این کارنصیب من و مادرهم شود. آمد تا همراهی جانباز مدافع حرم شدن بهانه‌ای شود تا ما فیضی از سفره ایثار و خط سرخ شهادت ببریم.

 اول رفیق بود بعد پدر 

محمد از رفاقت و صمیمیتش با پدر هم برایمان می‌گوید و از او می‌پرسیم با این همه رفاقت و دوستی چطور حاضر شد همه داشته‌اش در دنیا را راهی میدان نبرد کند. فرزند شهید پاسخ می‌دهد: پدر من کسی نبود که بتواند آزار و اذیت مسلمانان سوریه، عراق و لبنان را تاب بیاورد. نمی‌توانست غارت مال و ناموس مسلمانان را تحمل کند. همیشه می‌گفت دوست دارم بروم تا بتوانم قدمی در این راه بردارم و من به خاطر علاقه‌ام به پدر سکوت می‌کردم. پدر را درک می‌کردم می‌دانستم که پدرم مرد میدان جنگ است. آنجاست که می‌تواند به خوبی استعداد‌ها و توانایی‌هایش را بروز دهد و شکوفا کند. ولی خب از آنطرف هم در دلم غوغا بود و می‌دانستم اگر پدرم برود چنین روزی ممکن است پیش آید. می‌دانستم روزی خواهد رسید که دیگر پدرم در کنارم نخواهد بود و نمی‌تواند با دست‌های گرمش پیشانی و سرم را نوازش کند. من ابتدا رفیق و بعد پدرم را از دست دادم اما پدر به هر دری می‌زد تا اعزام شود. پدر بسیجی بود و همانطور که می‌دانید اعزام بسیجی‌ها مشکل بود.  در نهایت 6 خرداد 1394 بود که پدر برای مدتی به عراق رفت و وقتی پرسیدم برای چه می‌خواهی به عراق بروی؟ گفت برای زیارت. هرچند کمی شک داشتم. خلاصه ایشان به عراق رفت و از آنجا برای من از حرم امام حسین (ع) و امام علی(ع) تصویر فرستاد، کمی خیالم راحت شد. اما بعد از شهادتش متوجه شدم که برای شناسایی به عراق رفته بود. در عراق همراه یکی از دوستان مشهدی‌اش بود که ایشان با اصابت ترکش به گلویش به شهادت می‌رسد و پدر هم ترکشی به پهلویش می‌خورد. این مجروحیتش را هم بعد از شهادتش متوجه شدیم. این را بگویم که پدر همیشه دوست داشت به سوریه اعزام شود تا اینکه به عراق برود. بعد از دو هفته پدر از عراق برگشت و بار بعدی به سوریه اعزام شد.
  فرمانده اطلاعات وعملیات قرارگاه زینب(س)
فرزند شهید در ادامه می‌گوید: پدرم بعد از بازگشت از عراق مصرانه از دوستانش می‌خواهد که همراه آنها به سوریه اعزام شود. خلاصه به هر شکل و سختی بود پدربه سوریه اعزام شد. بعد از سه، چهار روز که بسیار نگران شده بودیم تماس گرفت و خیال همه را راحت کرد. در آن تماس تلفنی از پدر پرسیدم کجایی؟ جواب داد: دمشق هستم، دمشق... صدایش خیلی واضح نبود. اما بسیار خوشحال بودم که صدای دلنشین پدرم را می‌شنیدم. پدر به ما گفته بود در جبهه مقاومت کارهای پشتیبانی انجام می‌دهد اما خوب می‌دانستم پدرم کسی نیست که امور پشتیبانی جبهه را به او بسپارند. مدتی که سوریه بود خیلی عکس، تصویر و فیلم برایم ارسال می‌کرد. در یکی از فیلم‌ها و تصاویر که در شهر شیخ مسکین بود متوجه شدم با دشمن فاصله چندانی ندارند. آن زمان که پدر تازه به سوریه رفته بود یکی از دوستانش از سوریه برگشت و گفت پدرت فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه زینب(س) است. با خودم گفتم عجب مسئولیت سنگین، مهم و خطرناکی به عهده پدر گذاشته‌اند. پدر شجاعتی خاص داشت. شجاعتی که ایشان را تا چند قدمی دشمن می‌کشاند.

ترکش‌های سمی جسم مصطفی را ذره ذره آب کرد ۱

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ
   نویسنده : صغری خیل فرهنگ 

چند روز پیش بود که با شنیدن خبر اربعین شهادت جانباز مدافع حرم مصطفی رشیدپور از زبان آقای عطایی یکی از همرزمان دوران دفاع مقدس، برآن شدیم تا با خانواده شهید ارتباط برقرار کنیم. خود عطایی رابط ما شد و در گفت‌وگو با خانواده شهید رشیدپور متوجه شدیم احمد رشیدپور دیگر فرزند این خانواده هم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده است. قاسم، مصطفی و محمود برادران احمد همگی رزمنده بودند و در حسرت جاماندن از قافله شهدا، که این بین مصطفی زرنگی می‌کند و با آمدن موسم حضور رزمندگان در جبهه دفاع از حرم، به این جبهه می‌پیوندد و البته جانباز شده و شش ماه بعد ترکش‌های سمی نشسته بر گردنش، بهانه‌ای می‌شود برای آسمانی شدنش. آنچه در پی‌ می‌آید روایتی است خواندنی از زبان عظیمه برزیگر، همسر و محمد رشیدپور فرزند شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور. 
شهید رشیدپور از رزمندگان دفاع مقدس هم بودند، کمی بیشتر این رزمنده با سابقه را معرفی کنید.
آقا مصطفی متولد 1347 بود. با هم فامیل بودیم و رفت‌و آمد خانوادگی‌مان باعث آشنایی و ازدواجمان شد. بهمن سال 1369 بود که زندگی مشترک من و آقا مصطفی آغاز شد. او 22 سال داشت و من 16 ساله بودم. همسرم کارمند مجتمع فولاد اهواز بود. در زندگی مشترک، من انتظار زیادی از ایشان نداشتم. مهم‌ترین مسئله برایم درک متقابل بود. با همان سن کم، مفهوم زندگی را درک کرده بودم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده و بی‌تکلف برگزار شد. آن زمان و در شرایط جنگ و پس از آن هدف جوانان از تشکیل زندگی داشتن خانواده‌ای ایمانی و سالم بود، آن هم با کمترین هزینه و پایین‌ترین سطح توقعات. تمام تلاش ما این بود که سبک زندگی مان رنگ و عطر شهدا را داشته باشد. چنانچه خود مصطفی هم در جبهه‌ها حضور داشت و عملیات بسیاری را پشت سر گذاشته بود. از همان ابتدای زندگی مشترکمان و شاید قبل‌تر از آن من متوجه شخصیت محکم، چندلایه و غیر قابل حدس و پیچیده ایشان شدم و تفاوتش را با سایر اطرافیانم درک کردم. حاصل زندگی 26 ساله من و آقا مصطفی یک دختر 25 ساله و یک پسر17 ساله به نام محمد است.
شهید از چه زمانی در جبهه‌ حضور یافته بودند؟
مصطفی از سن 14 سالگی و همزمان با عملیات خیبر در جبهه حضور یافته بود. از خیبر تا انتهای جنگ و حتی عملیات مرصاد که کمترین نیروی خوزستانی در آن حضور داشت، مصطفی مجاهدانه و شجاعانه جنگیده بود. بعدها خاطراتش را برای بچه‌هایمان تعریف می‌کرد. بچه‌ها پای خاطرات دوران جنگش می‌نشستند و از آن روزها پرس و جو می‌کردند. به لطف خدا فرزندانمان با فرهنگ ایثار، جهاد و شهادت آشنا شده‌اند. مصطفی از عملیات‌های خیبر، والفجر8، کربلای 4، کربلای 5 و... برای بچه‌ها خاطره می‌گفت. ارتباط شهید با فرزندانش خیلی دوستانه و در عین حال قاطعانه بود. تقریباً هر شب و از جمله شب قبل از شهادت تا نزدیک طلوع صبح با پسرمان محمد گفت‌وگو می‌کرد و به او درس زندگی می‌داد. دخترمان هم همین طور رابطه خوبی با پدرش داشت. همسرم عاشق محمدطاها نوه دختری مان بود.
 چه نکات بارزی در اخلاق شهید نماد بیشتری داشتند؟
هرگز ندیدم همسرم گریه کند، مگر زمانی که شهیدی را می‌آوردند یا نوحه‌ای در مورد شهدا می‌شنید، مثل کسی که یاد گم کرده‌اش افتاده باشد می‌گریست. آن هم آرام و بی‌صدا. از وقتی که یادم است مصطفی دنبال شهادت بود. وقتی با هم در بهشت‌آباد قدم می‌زدیم همیشه در مورد دوستان شهیدش سخن می‌گفت. چقدر هم گرم و صمیمی! هنوز صدای روایتگری‌اش از شهدا در میان گلزار شهدا در ذهنم تداعی می‌شود: این بهمن صبری پوره... خیلی با هم رفیق بودیم... موسی اسکندری معلم و مسئول جلسه مان بود... این اسماعیل دقایقیه... این مرتضی گریزی نژاده... این شهید حقیقیه... و ده‌ها شهید دیگر که همینطور می‌گفت و می‌گفت تا به سردارشهید داود دانیالی می‌رسید که در حمله شیمیایی عراق ماسک خود را به بسیجی جوانی داده و خودش پرکشیده بود.

عمو مثل بابا .

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ

"عمو مثل بابا است..من پدرم را کربلا نبردم. عمو را حتما باید ببرم"

گریه به عمو امان نمیداد... اشک عمو،اشک همه را درآورد

از سفرشان برایمان میگفت: حسین در طول سفر از هیچ چیز برایم کم نگذاشت.

هیچ کجا نگذاشت خودم بروم. در طول سفر ویلچر را همه جا خود میبرد...

وقت وضو گرفتن،کمکم میکرد. پاهایم را میشست.

در حرم برایم دعا میخواند تمام امیدم رفت و شهید شد.

حسین را مثل پسرم دوست داشتم."

اشک به عمو امان نمیداد...

مدافع حرم

شهید حسین رضایی

عموی شهید





سقف بالاسر

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بعد از یازده سال تازه وارد منزل جدیدمان شدیم. و هنوز وسایل منزلمان را سرجایشان قرار نداده بودم. 

سیدسجاد موقع رفتن گفت:خدا راشکر که سقفی بالای سر شما و محمدپارسا آمد تا در نبود من اجاره نشین نباشید.

ولی سعی کنید سالن پذیرایی را سرو سامان دهید.

زیرا قرار است مهمانهایی داشته باشید و دیگر ادامه نداد او بوی شهادت را حس میکرد و میدانست منزل جدیدمان قرار است مملو از مهمانهایی شود که بعد از  شهادتش به دیدار ما خواهند آمد..

مدافع حرم شهید سید سجاد حسینی

 همسر شهید

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda



اصلا دافعه نداشت

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ


مهمترین ویژگی شهید مهدی طهماسبی این بود که اصلا  دافعه نداشت.

با هرکس و هر عقیده ای و قشری خون گرم و با محبت بود در حالی که اعتقادات خودش رو هم حفظ میکرد.

خیلی خوش صحبت و خوش خنده بود. سکوت داشت اما به موقع و مفید صحبت میکرد. خیلی مهربان بود و مهمان نواز...

شهیدمدافع‌حرمــ مهدی طهماسبی 

کانال‌شهید @pelak_sokhteh

شهادت۱۷خرداد۹۵

بانڪ‌اطلاعات‌شهداے‌مدافع‌حرمــ

@Haram69

خاطره ای از شهید حسن رجایی فر۲

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ


وقتی به سوریه رسیدیم همه متفق القول می گفتیم این باربرای شهادت آمدیم!

اما شهیدرجایی فر میگفت: من دلم شهادت نمی خواهم می خواهم درسم را ادامه بدم.

میگفت:انقلاب به مانیاز دارد ورهبر تنهاست! نباید بگذاریم که نااهلان بر کرسی های دولتی

تکیه بزنند...

کانال‌شهید‌‌حسن‌رجایی‌فر  

@shahid_rajaeefar

لشکرویژه۲۵کربلای اردیبهشت۹۵

شهید کربلای خان طومان

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 


 مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود.

مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمی‌توانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقادات‌مان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود.

مصطفی پاداش سختی‌هایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود

 آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل می‌شود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختی‌هایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمت‌های‌خدا برای من بودی».

ادامه_دارد...

در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

 @Alghaleboon

خورشیـــــد دوکوهه

خاطرات هم رزم شهید مختاربند۲

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ب.ظ


خاطرات هم رزم شهید مختاربند

سردار حاج‌ رحیم نوعی‌ اقدم (قسمت دوم )

 یک روز در این فاصله من به عقب برگشتم تا مرا دید یقه‌ی مرا گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ چرا نمی‌خواهی من به سعادت برسم؟ بر من منت گذاشتی و مرا تا اینجا آوردی چرا نمی‌گذاری من بروم و کارم را انجام بدهم؟ و باز هم چشمانش پر از اشک شد. من هم مجبور شدم به ایشان اجازه بدهم. آن‌چنان ذوق و شوقی پیدا کرد برای رفتن و ظرف دو دقیقه آماده شد. 

با خوشحالی می‌خندید. مرا محکم بغل کرد و بوسید و گفت: نمی‌دانی چه لطف بزرگی در حق من کردی. 

خلاصه وقتی به محور رسیدیم مستقیم رفت پیش بچه‌ها. دو شب پیش بچه‌ها بود. مثل مادری که نگران بچه‌هایش باشد تا صبح بیدار بود و بالای سر بچه‌ها راه می‌رفت. 

روز شهادتش ساعت هفت صبح به خط رسیدیم همه خواب بودند و او بالای سر بچه‌ها بیدار بود. ما فهمیده بودیم دشمن می‌خواهد عملیات کند حاج حمید گفت: نگران نباشید ما آماده‌ایم. ساعت هفت‌ونیم درگیری شروع شد از همان قسمتی که محور ایشان بود. نمی‌گذاشتم حاج حمید از جلوی چشمم دور شود اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم شما خشاب پُرکن. من جلو رفتم و تیراندازی می‌کردم. حاج حمید خشاب پُر می‌کرد و اشاره می‌داد که بیا جایمان را باهم عوض کنیم ولی من اجازه نمی‌دادم. 

این کار دو ساعت طول کشید می‌دانستم اگر رهایش کنم چه می‌شود. می‌گفت من چاره‌ای ندارم باید اطاعت کنم. بعد از حدود دو ساعت نادر حمید کنار شهید مختاربند تیر خورد. آمدم بالای سر شهید نادر حمید دیدم هنوز زنده است ولی کسی نبود ایشان را به بیمارستان برساند من به شهید مختاربند گفتم کمک کن نادر حمید را به عقب برسانید. 

حاج حمید اسلحه را از من گرفت و گفت خودتان این کار را انجام ‌دهید و ما نادر حمید را به بیمارستان بردیم. بعد از آن دیگر کسی نبود تا جلودارش باشد... 

من چون نگران بودم، هر بیست دقیقه با ایشان تماس می‌گرفتم کار خاصی نداشتم ولی می‌ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد.                                                ادامه دارد

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

زندگینامه ی مختصر شهید صدرزاده

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ب.ظ


شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم

مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور۱۳۶۵ مصادف با ۵ محرم درشهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد .

 پدرش پاسداروجانبازجنگ تحمیلی و مادرش خانه دار و ازخاندان جلیله سادات هستند.

 مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس ازدوسال به شهرستان شهریاراستان تهران نقل مکان کردند ودرآنجا ساکن گردید .

ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت درمساجد وهیئت های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی وجلسات سخنرانی و…. برای آنان بودند.

نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶،دختری  به نام فاطمه و پسری  به نام محمد علی است.

شهید مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع از دین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت کرد و به خاطر رشادت ها درجنگ با دشمنان دین، فرمانده ی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، ظهرروزتاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم درحومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت .

برای شادی روح این شهید یک فاتحه وصلوات تقدیم فرمایید

تولدتــــ مبارڪ امیرعلی

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ


سلام بابای قهرمانم

امسال

جشن تولد

سه سالگی ام را

سه نفره گرفتیم

من،رضا و مامان

با اینکه میدانم کنارم بودی

اماجایت سبز بود

تولدتــــ مبارڪ امیرعلی

فرزند

شهید محمد استحکامی

جهرم

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

خاطره ای از شهید تقوی فر

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ



در نماز شب اش مدام گریه میکرد میگفت اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک ... از اتاق که می آمد بیرون صورت اش پر اشک بود ... ما نامزد بودیم اما همان موقع ها با خودم کنار آمدم که من او را همیشه نخواهم داشت.

وقتی می خواست برود خیلی ناراحت بودم اما میترسیدم گریه کنم و شرمنده ی ائمه شوم ... با خودم فکر میکردم لحظه قیامت چطور میتوانم توی چشم امیرالمومنین نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم در حالیکه توی این دنیا کاری نکرده ام.

به قلم همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی

خــــــــادم الشـــــهداء



این شهید وصیت کردن که اگر طی زمانی پیکرم پیدا نشد مراسمی نمادین برای آرامش خاطر خانوادم بگیرید.

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا