مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


مدافع حرم شهید محمود حسینی از لشکر فاطمیون

فرمانده گردان هجومے

شهادت : ۹۵/۵/۹ 

محل شهادت: سوریہ حلب القراصے

مزار : مشهد بهشت رضا 

 @fatemeuonafg313کانال رسمے فاطمیون

شهید محمود حسینی

متولد مشهد مقدس

فرمانده گردان شهید رضایــے

از رزمنده های دلاور و شجاع و مخلص لشکر فاطمیون بود.

او در تمام عملیات ها جزء پیشگامان و اولین نفرات بود. مسئولیت های مهمی بر عهده وی بود ولی هیچ وقت او دچار غرور کاذب نمیشد.

در کمال افتادگی و سادگی  از شجاعت و زیرکی خاصی برخوردار بود در عملیات  حلب القراصی ۹۵/۵/۹

فرمانده گردان هجومی بود او توانست در این عملیات با درایت و مدیریت نیروهای خود ضربه سختی بر دشمن بزنند و موفق به گرفتن القراصی شدند...

بعد از آن وی مجروح شد اما با جراحت و ضعفی که داشت همچنان در کنار نیروهای خود ایستاد و مبارزه کرد

تا زمانی که از جانب فرمانده تیپ مامور شد نیروهای جدید را راهنمایی و جایگزین نیروهای خود که ۸ ساعت درگیر بودند و خسته شده بودند، او با جراحت خود باز هم از وظیفه و خدمت سر باز نزد  و سرانجام در حین آخرین مأموریت با اثابت تیر مستقیم به فیض شهادت رسید.

خادم "الشہداء

https://telegram.me/joinchat/BLg3jD72m2rJl4oI74z-SA

کانال رسمــے فاطــــمیون

با نمازدیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ب.ظ

شهید علی عابدینی:

منتظر ظهورآقا نماز اول وقت میخواند

به سوی نمازمی شتابد

دوست داریم شهیدشویم؟

با نمازقضا کسی شهیدنمی شود

با نمازدیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد.

آقا محمود رضا


« اسکندر کریمی »

هـم اکنون | معراج شهـداء

بیسیم چی

روایت خواهر شهید محمدرضا دهقان

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ


بسم رب الشهداء و صدیقین

با هم رفته بودیم کربلا، یک بار دیدم توی رواق روبروی ضریح خوابش برده و من هم برای بقیه جریان خوابیدنش را تعریف کردم.

 تا اینکه یک روز که مشغول دعا خواندن بودم، آمد کنارم و گفت چقدر دعا می خوانی؟!! برو بنشین با آقا حال کن ،با آقا حرف بزن. 

میگفت:"خیلی خیلی لذت بخش است که خوابت ببرد ، چشم باز کنی و ببینی شش گوشه ارباب جلوی چشمانت است."

بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و رفتیم معراج شهدا به او گفتم به خدا اگر می دانستم خوابت در حرم می خواهد این طور بشود و تورا به اینجاها ببرد من هم می آمدم کنارت می خوابیدم .

شهید محمد رضا دهقان امیری

شبای حرم التماس دعا

@shahid_dehghan

لبخند حاجی...

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ


جلسه ای با سردار سرافراز اسلام شهید علیرضا توسلی(ابوحامد) داشتم که بیش از یک ساعت به درازا کشید

بدون اغراق بگویم چیزی که در این جلسه از ابوحامد در ذهنم نقش بست شخصیتی از یک انسان شریف و مومنی بود که تواضع و عظمت و نجابت را به همراه تیزهوشی و ذکاوت بسیار، همزمان در خود جمع کرده بود

کوه هم در مقابل این سردار سرخم می کرد و به بزرگ منشی آن اعتراف می نمود اما در عین حال این بزرگ مرد بی ادعا بود و بی نشان!

شهید علیرضا توسلی(ابوحامد)

 بعد از جلسه یکی از دوستان از من پرسید ابوحامد رو چطور دیدی؟

فوری گفتم این "آقا" شهید می شود! شهادت کمترین اجر و مزد ابوحامد است.

ابوحامد نه تنها فرمانده بچه های فاطمیون بود بلکه برای آنها حکم پدری مهربان را داشت بسیار از بچه ها شنیده بودم که در مقابل سختی های جنگ و کمبود امکانات خم به ابرو نمی آوردند و به نحو احسن ماموریت خود را انجام می دادند و می گفتند: همینکه حاجی برایمان "یک لبخند" بزند کافی است.

نمونه اش " بلال" است از شیر بچه های فاطمیون که می گفت: «وقتی حاجی می یاد و من هم کارم رو درست انجام می دم همینکه سری به نشانه تایید تکان می ده این برای من بسه و همه خستگی هام رو از تنم بیرون 

می کنه»

عین همین حرف رو بچه های دیگه هم می زدند: از "معلم" گرفته تا "دانیال" از "سیدحکیم" تا "ثامن" از "مسافر" تا "نجیب" از "ابورقیه" تا "فاضل" و...همه و همه می گفتند حاجی بر قلب ها حکومت می کنه.

بخاطر همین هم بود وقتی خبر شهادت حاجی رو شنیدند هیچ کدام از بچه ها نمی خواستند خبر را باور کنند همه حیرت زده بهم نگاه می کردند و سوگمندانه اشک می ریختند تیپ فاطمیون نه یک فرمانده که پدر از دست داده بود!

از یاد نمی برم در ایران که بودم می خواستم با شهید یک تماس تلفنی برقرار کنم اما چون بحبوحه عملیات بود گفتم نکند مزاحمتی ایجاد شود ناچار استخاره ای از قرآن گرفتم و تا نگاهم به اولین آیه سوره افتاد خشکم زد؛آیه مخصوص منتظران شهادت بود!

«مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا»

«در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند».

دوسه روز بعد این دانیال بود که زنگ زد و گفت حاجی ما هم به شقایق ها پیوست....

https://goo.gl/FfELEb

کانال رسمی رسانه فاطمیون

https://telegram.me/joinchat/A7DZlzw1ii8KPMCADVIq6w

به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد.

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۱ ب.ظ


بســـم رب الشهــــداء و الصالحیـــن و الصدیقیــــن

به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. 

در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. 

اهل امر به معروف و نهی از منکر بود.

 روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! 

حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد.

 گفت :

 بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم.

 در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت.

 شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. 

قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. 

بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. 

این برنامه ثابت شبهای جمعه‌اش بود. صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌کرد و دوباره بلند می‌شد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. 

وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح می‌گفت : تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است!

 شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایه‌های ایمان و تقوایش را محکم کند.

شهیـــد مدافــــع حـــرم رسـول خلیلے

وصیت شهید عسگر زمانی

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۱ ب.ظ

آیا نشنیده اید که رسول الله فرمود: هرکس ندای فریادخواهی مسلمانی را بشنود و به کمک او نشتابد مسلمان نیست؟

آیا ندای فریادخواهی ملت های مظلوم و مسلمان را نمی شنوید؟

شاید تصور کنید که می‌گویم بیش تر از توان خود را هزینه کنید اما آیا به کم ترین میزان نیز که حفظ حرمت و ابهت انقلاب و مملکتمان می باشد نمی توانید هزینه کنید؟

شهید عسکر زمانی

ولادت:١٣٧٢/١١/٢۵ فارس

شهادت:١٣٩۴/١١/١۶ سوریه/عملیات نبل و الزهرا

منبع: بیسیم چی

@bisimchi1

خاطره ای از شهید امیر علی محمدیان

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

دوست شهید امیر علی محمدیان:

روز آخر بود یکهو برگشت تو پایگاه گفت: بچه‌ها می‌دونید امروز تولد منه. بچه‌ها گفتند: تولد تو ؟!

 اگر تولد تو هست چرا دست خالی اومدی؟ پس کو گلت و کو شیرینیت وکو کیکت؟ 

گفت: حالا ما یک چیزی گفتیم، شما دیگر ول نمی‌کنید بچه‌ها گفتند: نه باید بری کیک بخری. شیرینی بخری بیاری، ایشون هم گفت: باشه چشم، رفت شیرینی و کیک خرید و برداشت آورد. وقتی شیرینی و کیک تموم شد برگشت و گفت: 

بچه‌ها من یک چیزی میخوام بهتون بگم. گفتم چی میخای بگی آقای امیر علی؟ 

گفت: اگر من بخوام برم شهید بشم، شما اسم این پایگاه رو به نام من می‌کنید ما همه خندمون گرفت، گفتیم لابد داره شوخی می‌کنه، گفتیم: 

امیر علی حالا تو برو شهید بشو، ما اسم این پایگاه رو میذاریم به نام تو.

آقا محمودرضا

می­ دانم که این دنیا دیگر جای تو نیست

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۴ ب.ظ


 سه روز قبل از اعزامش؛ به او گفتم: من از تو دل کندم تا بتوانی راحت بروی، 

چون می­ دانم که این دنیا دیگر جای تو نیست و من حیفم می­ آید که تو رویش پا بگذاری...

همسر شهید مدافع حرم محمود نریمانی

 شهدای مدافع حرم قم


از مولا رفتن به سوریه و شهادتش رو طلب میکرد

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ


دوست شهید جاوید الاثر میثم نظری:

اربعین پارسال بود حرم امیر المومنین با چنتا از بچه ها قرار گذاشتیم که  زیارت کردیم راس یک ساعتی جایی که قرار گذاشتیم باشیم من و شهید بزرگوار و یکی از بچه های دیگه زودتر به محل معین شده رسیدیم نشسته بودیمو هرکی نگاهش به ایوان طلای مولا داشت درد دل میکرد بعد از خواندن دعا به طور اتفاقی هواسم رفت به میثم که کنار من نشسته  بود داشت گوله گوله اشک  میریخت حس عجیبی بود تا حالا اینطوری ندیده بودمش برام سوال بود که چی میخواد!

اینو مطمئنم که یه چیزیو از آقا میخواست.

الان همش به اون خاطره فکر میکنم... که شاید  از مولا رفتن به سوریه و شهادتش رو طلب میکرد.

مراقب چشمهایش بود درمقابل نامحرم اهل امربه معروف ونهى از منکر کردن و بسیار خوش قول و صادق بود

اهل نماز اول وقت و فرار از گناه کارش بود.

همیشه می گفت: بی بی دوعالم قبرو نشانی نداره و همیشه در این فکر بود که ما اگر قبر داشته باشیم باید خجالت بکشیم.

آقا محمودرضا


شهید مدافع ‌حرمـ  جاوید الاثر سردار عبدالله اسکندری

همسر شهید :شهید اسکندری انسان بسیار متواضع و وارسته ای بود که همه افکار و اعمالش در جهت رضای خدا بود . 

از نظر تدین ، اخلاق خوش ، عشق و محبت به دیگران و قدرت اراده زبانزد بود .

بصیرت و اخلاصش مانند دو بال بود برای اوج گرفتنش .

اینک که دو سال و اندی از شهادتشان می گذرد ، بسیار دلتنگ ایشان هستم ، ولی وقتی می بینم به آرزویی که عمری در آتش اشتیاق آن بال و پر می زد و همیشه از اینکه از کاروان شهداء جامانده است ، دلتنگ و محزون بود ، رسیده است، احساس آرامش می کنم .

همیشه دعایش این بودکه خداوند بهترین تقدیر را برایش رقم بزند و خداوند هم دعای ایشان را استجابت فرمود . 

جاویدالاثر سردار شهید

عبدالله اسکندری

شهادت یکم خرداد٩٣

خــــــــادم الشـــــهداء


گفتگو با همسر شهید مرتضی عطایی۲

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ

از ازدواجتان بگویید. ثمره این ازدواج چند فرزند است؟

26 بهمن سال 78 ازدواج کردیم. نفیسه 15 ساله و علی 13 ساله، حاصل ازدواج من با آقا مرتضی است. سالگرد عقدمان تولد امام رضا(ع) و سالگرد ازدواجمان تولد حضرت زینب(س) بود. همسرم برای رفتن به سوریه به حضرت زینب‌کبری(س) متوسل می‌شد و من هم برای اینکه او به سوریه نرود، متوسل به امام هشتم(ع) می‌شدم. وقتی حرم می‌رفتم. آقا مرتضی می‌ترسید و می‌گفت«رفتی به امام رضا(ع) چی گفتی؟ گفته‌ای من به سوریه نروم». گفتم خوب دوستت دارم، دلم نمی‌خواهد از دستت بدهم. هر وقت شهید به سوریه می‌رفت من هم چهل روز به زیارت امام هشتم(ع) می‌رفتم و از آقا می‌خواستم همسرم را سالم برگرداند. یکی از دوستان یک شب خوابی دیده بود و به دنبال تعبیرش بود، در تعبیر خوابش گفته بودند «آقای عطایی برای شهادتش به شهدا متوسل شده است و شهدا هم امورش را به همسرش واگذار کرده‌اند و خانمش هم گذرنامه شوهرش را پیش امام رضا(ع) برده است». ولی این بار آخر چله بر نداشتم و می‌دانستم دیگر او را نمی‌بینم. 

قبل از رفتن به سوریه به چه شغل و فعالیتی مشغول بود؟

او مکانیک ساختمان بود و مغازه داشت و درآمدش هم عالی بود. چون هر دو عاشق سفرهای زیارتی بودیم. درآمد روزهای یکشنبه‌اش را برای سفرهای زیارتی گذاشته بود و همیشه می‌گفت «خانم برای هر کس کار می‌کنم، پولش را روز یکشنبه می‌آورد». هر سال کربلا می‌رفتیم و دو بار هم حج عمره رفته بودیم. اگر راه باز بود و همسرم شهید نمی‌شد، دو و سه سال دیگر هم نوبت حج واجب ما بود. آقا مرتضی می‌گفت «جوان‌ها حوصله ندارند، پیرها را با خود به سفر ببرند، بیا ما آنها را به کربلا ببریم». مادربزرگ من، مادربزرگ و عمه خودش را به کربلا بردیم. یک سفر را با حج و زیارت رفیتم، دیگر سفرها را آزاد می‌رفتیم و در این سفرها همسرم عربی را هم یاد گرفته بود و حداقل 15 روز را در عراق بودیم و زیارت تمامی عتبات عالیات می‌رفتیم. 

بارزترین خصوصیت شهید...

خیلی خنده‌رو بود و همیشه همراهش بادکنک داشت و به بچه‌ها بادکنک می‌داد. وقتی ساکش را از سوریه آوردند، در داخل ساکش یک بسته بادکنک بود. فاصله‌ای که از سوریه می‌آمد و در مشهد بود با هم به خانواده شهدا و جانبازان سر می‌زدیم و عکس‌هایش است که برای بچه‌های شهدا بادکنک باد کرده و با آنها بازی می‌کرد.

با خانواده چطور بود. در منزل کمک شما می‌کرد؟

بله. ماه رمضان دوست داشت، سر سفره حتما پنیر و سبزی باشد و در پاک کردن سبزی خودش هم کمک می‌کرد و این موقع سال که می‌خواستم سالاد درست کنم. چون پودر سیرم را هم خودم درست می‌کردم، یک جعبه سیر می‌خریدم. شهید می‌گفت پاک کردن سیرها با من، تو دستانت خراب می‌شود. سیرها را به مغازه می‌برد و شب که بر می‌گشت، می‌دیدم همه سیرها را تمیز کرده است.

یادگاری که با دیدن آن یاد شهید می‌افتید...

ایشان هر وقت مسافرت می‌رفت، برای من سوغات زیادی می‌خرید و بسیار هم خوش‌سلیقه بود. یکبار که از سوریه می‌خواست به ایران بیاید. بلیط برگشت هواپیما 250 هزار تومان بود با خودش گفته بود چه کاریه با هواپیما برگردم. با اتوبوس می‌روم و پول بلیط هواپیما را برای همسرم انگشتر می‌خرم. سفر مکه رفته بودیم. در مدینه، من را بازار برای خرید طلا برد و یک انگشتر بسیار زیبار را خودش پسند کرده و قرار بود، بخرد که زمان نماز رسید و قرار بود، بعد از نماز برگردیم و آن انگشتر را بخریم ولی مغازه بسته بود. ولی یک انگشتر از مکه خرید. اینها یادگاری‌های از شهید است که هر وقت می‌بینم، یادم می‌افتد چقدر دوست داشت برای من بهترین هدیه را بخرد.

عاشق شهادت بود؟

خیلی دوست داشت شهید شود و برای شهادتش به شهدا متوسل می‌شد.

بین شهدا به کدام یک از آنها بیشتر ارادت داشت؟

شهید عبدالحسین برونسی و سردار شهید محمود کاوه.

 چرا؟

نمی‌دانم. ولی یکی از رزمندگان جنگ تحمیلی که همرزم و هم اتاقی شهید کاوه بود. اعزام آخر همسرم به سوریه، با او هم اتاق بود و می‌گفت «پس از شهادت شهید کاوه با خودم عهد کردم با کسی دوست صمیمی نشوم. وقتی شهید شود، نمی‌توانم تحمل کنم. آقا مرتضی تمام خصوصیات اخلاقی شهید کاوه را داشت، به همین خاطر با او صمیمی شدم و او هم شهید شد».

در خاک کربلا کفش به پا نمی‌کرد و حرمت خاکش را محترم می‌شمرد. این ارادت و عشق به حسین‌بن‌علی(ع) او را حسینی کرد و در روز عرفه، روزی که با نام حسین(ع) گره خورده است با اصابت تیر به گلویش شربت شهادت نوشید.

1395/7/29 پنجشنبه

تازه عقد کرده بود و شبی که همسر و خانواده همسرش میهمان خانه آنها بودند، سر کار نرفت تا اتاقش را مرتب و تزیین کند. وقتی میهمانان رفتند، نوعروسش را به اتاق برد و با تزیین سربند، چفیه و عکس شهدا او را غافلگیر کرد. تازه عروس باورش نمی‌شد این پذیرایی متفاوت مقدمه‌ای است تا او، خود را برای صبری زینب‌گونه آماده کند.

گفتگو با همسر شهیدمرتضی عطایی ۱

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ


قرار گرفتن در آستانه چهلمین روز از شهادت شهید مرتضی عطایی، جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون فرصتی حاصل شد تا به سراغ مریم جرجانی، همسر شهید مرتضی عطایی رفته و بشنویم از ناگفته‌هایی از زندگی شهید ابوعلی که تمام عمرش با عشق به شهدا و شهادت سپری شد. در ادامه این گفت‌وگو را می‌خوانید.

 چه شد که همسرتان تصمیم گرفت به سوریه برود؟

وقتی فهمید با گذرنامه جعلی و به عنوان افغانی می‌تواند به سوریه برود. گذرنامه را گرفت و راهی سوریه شد. 

شهید عطایی چند بار به سوریه رفت؟

پنج بار به سوریه رفت. بار اول دی‌ماه سال 93 رفت به من گفت کربلا می‌رود. پس از 109 روز، شب لیله‌الرغائب برگشت. دو ماه بعد برای بار دوم رفت و ماه رمضان سال 94 را در سوریه بود، و روز بعد عید فطر از ناحیه دست راست مجروح شد و انگشت شصتش از کار افتاد. یک هفته پس از عید فطر به ایران آمد و تازه بخیه دستش را کشیده بود و برای عمل جراحی دیگر منتظر نشد و اوایل مهرماه برای بار سوم راهی سوریه شد و این بار تیر به پهلوی چپ او اصابت کرده و از پهلوی سمت راستش بیرون آمده بود و این تیر طحال او را هم خراش داده بود. خودش را برای 17 اسفندماه که سالروز تولد من است، به مشهد رساند. با همان مجروحیت پهلو مجدد برای بار چهارم به سوریه اعزام شد. یکی از دوستان که در سوریه بود برای عوض کردن پانسمان پهلوی آقا مرتضی به خط می‌رفت چون شهید برای تعویض پانسمانش به عقب برنمی‌گشت. بار پنجم اوایل مردادماه قصد سوریه کرد که این بار 38 روز در سوریه بود و عاقبت شهادتش با روز عرفه رقم خورد.

شما چطور در جریان شهادت او قرار گرفتید؟

رزمنده‌هایی که چهار بار سوریه رفته باشند، خانواده آنها را برای زیارت به سوریه می‌برند. ما هم این بار آخری که همسرم در سوریه بود، قرار شد برای زیارت به سوریه برویم. ساعت 15 روز عرفه پرواز به سمت دمشق داشتیم. این روز را در تهران منزل شهید مصطفی صدرزاده بودیم. همسرم زنگ زد و به دخترم نفیسه گفت «یک خبر بد، پرواز کنسل شده است و افتاده برای هفته آینده». پرواز کنسل نشده بود، گویا می‌دانست این روز می‌خواهد شهید شود، زنگ زده و چنین گفته بود. به دخترم گفتم چرا ندادی من صحبت کنم، گفت «بابا تلفن را قطع کرد». به او پیام دادم که معذب هستیم تا یک هفته اینجا بمانیم. شهید هم ساعت 11:54 به من پیام داد «تهران می‌مانید یا به مشهد برمی‌گردید». این آخرین پیامی بود که از همسرم دریافت کردم و من هم نزدیک ساعت 13 به او پیام دادم، ولی آن لحظه شهید شده بود و پیام من بی‌جواب ماند. پس از تماس ایشان که پرواز کنسل شده به همراه همسر شهید صدرزاده برای مراسم عرفه به شاه عبدالعظیم رفتیم. پس از پایان دعای عرفه دیدم، دوستم دستانش می‌لرزد و رنگش پریده، از او پرسیدم «برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است». گفت «نه هیچی نشده» گفتم می‌دانم همسرم شهید شده و نمی‌خواهید به من بگویید.

با رفتن او به سوریه مخالفت نمی‌کردید؟

هر وقت از سوریه بر می‌گشت، ترکش‌های کوچک و بزرگ در بدنش فراوان دیده می‌شد، خصوصا موج انفجاری که باعث شده بود، سردردهای شدید داشته باشد، حتی یک بار هم تشنج کرد که بسیار وحشت کرده بودم. زمانی آقا مرتضی مجروح می‌شد، من می‌فهمیدم و استرس داشتم و برایش آیت‌الکرسی می‌خواندم، سالم برگردد. شب آخری، زمانی خواب بود، دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم خدایا می‌شود او را برایم نگه داری. همیشه می‌گفتم کاش خانمش نبودم و دوستش بودم. چون خانمش هستم باید بمانم. ولی اگر دوستش بودم با او به سوریه می‌رفتیم و در کنارش بودم. البته این را یکبار هم به خودش گفتم.


دل نازک برادرم طاقت نگرانی مادر را نداشت.

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ


▪️هو الحق▪️

مثل امشب بود...

از بیت حضرت آقا و مراسم شب تاسوعا برمی گشتیم، مادر مثل هرشب محرم، مشغول درس دادن بود:

"ما خودمون محمدرضا رو اینطور تربیت کردیم، خودمون خواستیم محمد سربازی کنه، اگه برنگشت، باید مثل بانوی صبر، پشت سرش بایستیم و سربالا بگیریم..."

 با خودم می گفتم محمد کلی قول داده به من، کلی براش تدارک دیدم، حتما میاد...

همون موقع بود که تلفنم زنگ خورد و چشمام برق افتاد، دلم از شعف پیچید، محمد بود.... محمدرضا بود اما نه محمدرضای همیشگی، صداش گرفته بود و خسته، دل مادر به تپش افتاد! 

- محمد جان چی شده؟ حالت خوبه؟

- خوبم، همه چیز خوبه مثل همیشه

- چرا صدات گرفته؟؟؟

- مریضم، سرماخوردم

- دارو داری؟ لباس گرم چی؟ چیز گرمی داری بخوری بهتر بشی؟؟؟

- پیدا می کنم، نگران نباش...

قلبم به درد آمده بود، عزیزم دور از ما، حال خوبی نداشت و از من کاری برنمی اومد، غافل از اینکه فرمانده ش و استادش شهید شدند و دلش نمیاد ما رو نگران کنه. مادر و خواهری که فقط شنیده بودند: "می خوریم، می خوابیم، فوتبال بازی می کنیم" ؛ حالا خبر شهادت بشنوند؟؟؟ دل نازک برادرم طاقت نگرانی مادر را نداشت... 

حاج عبدالله باقری، جلوی چشمش تیر خورده بود، استادش امین کریمی هم...

هر دردی را بفهمم، نمی دانم درد دیدن شهادت همرزم چیست...

هرچه بود، محمدرضای شاد و پرنشاط ما رو به غم انداخته بود...

شب عاشورا خبر دار شدیم علت حال محمد چه بود! 

از امشب دیگر همه چیز جدی بود، از امشب ذکر لبم شد: امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود... 

نگاهم پر بود از تصویر محمد... 

یعنی واقعا ممکنه برنگرده؟؟...

 به قلم خواهر بزرگوار شهید

آجرک الله یا صاحب الزمان...

 شهید محمدرضا دهقان

@Shahid_dehghan

اراده و عزم جهاد

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ


روایت مادر شهید محمدرضا دهقان امیری

فیلم شهدای مدافع حرم را مرتب پیگیری و درباره ی آنها مطالعه می کرد.

 بعد از قضیه سوریه و عراق خیلی ابراز ناراحتی می کرد . 

می گفت: "نمی توانم باور کنم یک انسان سر یک انسان دیگر را ببرد، اینها از مرتبه انسانیت به حیوانیت سقوط کردند."

فیلم کشتار داعش را نگاه می کرد و من از او می خواستم که این کار را نکند چرا که قساوت قلب می آورد. 

تا اینکه با آموزشگاه سپاه آشنا شد و 1 سال و سه ماه آموزش دید و از فروردین 94 خودش را برای مبارزه آماده کرده بود؛

می گفت: "باید بروم و از شیعیان و حرم ائمه(ع) دفاع کنم."

تقریبا دوسالی بود که این موضوع را با خواهر و برادرش مطرح کرده بود و می گفت: "باید به میدان بروم و شهید شوم."

از فروردین 94 زمزمه های رفتنش را پیش من هم مطرح کرد و میگفت: "حلالم کن و بگذار بروم."

از دانشگاه برایم پیامک می فرستاد که "حلالم کن و دعا کن که شهید شوم"

 من هم جوابی برایش ارسال نمی کردم و شب می پرسید که پیامکی برایت نرسید؟ 

می گفتم این چه حرفهایی است که می گویی؟ می گفت: "می خواهم موقع نماز ظهر و عصر یادآوری کنم که دعایم کنی."

 و من هم در جواب می گفتم اصلا دعا نمی کنم که بروی و شهید شوی... 

از اردیبهشت ماه قضیه جدی تر شد و آموزش هایش بیشتر و منسجم تر شد تا اینکه شهریور ماه گفت که باید پاسپورت بگیرم.

باور داشت شهید می شود و در راه ایمانش از همه علایقش گذشت.

شهیدمحمدرضادهقان

@shahid_dehghan