مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاطره ای از شهید سراجی ۲

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ


بسم الله الرحمن و الرحیم

آخرین شب هایی بود که تو محل تجمعمون بودیم برای عملیات بریم; محمد حسین توجه منو به خودش جلب کرد.

این تو ذهنم اومد که انگار یه مقدار ناراحت هست و توخودشه و یه مقدار گوشه گیر شده. یادمه یه روز که سرپست بود و تنها;رفتم پیشش و بهش گفتم چطوری محمد حسین;اوضاع و احوال چطوره و این حرفا;بعد تو ذهن کوچیک من این بود که الان حرف از دوری خانواده میزنه و از سختی این مدتی که اینجا بودیمو میزنه و...یه همچین چیزهایی تو ذهنم بود که شروع کرد به صحبت کردن;بعد یه دفعه دیدم من کجام و به چی فکر میکنم و اقا محمد حسین تو چه وادی سیر میکنه.

صحبت کرد که سکوت چقدر خوبه و چقدر خوبه انسان زبانشو کنترل کنه و اکثر گناه ها از زبان هست و این جور حرفا...

تازه فهمیدم دلیل سکوتش تویه جمع و دلیل اینکه خیلی وقت ها صحبت نمیکنه چیه و خیلی قبطه خوردم به حالش.

انشاالله اونجا یادی بکنه ازما و دست مارو بگیره.

راوی: دوست و همرزم شهید محمدحسین سراجی

التماس دعا از دوستان

یاعلی

دعاهایش درست و کامل اجابت می شد

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۴ ب.ظ


سیره شهید پورهنگ

دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند. 

قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.

بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.

با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند. 

و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.

دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.

سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg

؛ اولین جشن تولد در غیاب پدر

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ


جشن تولد فرزند شهید مدافع حرم کوهدشتی ؛ اولین جشن تولد در غیاب پدر

محمد مهدی عبدیانی فرزند  شهید مدافع حرم قدرت الله عبدیانی در حالی وارد 10 سالگی شد که پدر در جشن تولدش حضور نداشت!

@bisimchi1


یه مادر منتظر،  نشسته توی اتاق، زمزمه میکنه باز واسه گلی در فراق،با عکسهای عزیزش،حرف میزنه روز و شب،همون عزیزی که شد، فدای اشک زینب توی اتاق مادر،  پر از عکس پسر بود، حتی شبا توی خواب ، منتظر خبر بود، یکدفعه دید صدایی،  همش میگه پشت در، مامان کجایی؟  بیا، دلم برات زده پر، مادر درو واکردو، دید پسرش همین جاست، تموم خونه هم شد، لبریز از عطر یاس، پسر پاهاشو بوسید، گفت مادر مهربون، از گریه های هر شب، منم شدم پریشون، همش میری تو گلزار، دنبال من میگردی،  میگی کجایی پسر، مادری پر زدردی، مادر کی بالاتره؟

من یا علی اکبر، اون بشه اِرباً اِربا،من بمونم یک پسر؟ مادر کی بالاتره؟ من یا عباس زینب؟ اون بشه فدای حسین، من نکنم حتی تب؟حالا دیگه رسیدم، به آرزوم نازنین، شیری بهم دادی که، آروم بیفتم زمین، هیچ میدونی اون زمان، که افتادم رو سینه؟ حضرت زینب میگفت، مدافعم همینه؟ هیچ میدونی وقتی که، شد صورتم پر از خون، تو آغوش ابالفضل، شدم عاشق و مجنون، هیچ میدونی وقتی که، نفس نبود تو سینه، حضرت زهرا میگفت،  مدافعم همینه، مادر مهربونم،  من اونجا صاحب دارم، هزار و یک افتخار، پیش ملائک دارم. مادر یه حرفی دارم،  بذار اونجا بمونم،  به اون شیری که دادی،  مادر مهربونم، برام دعا کن که من،  تا آخرش بمونم، بدرقه ام دعاته، مادر مهربونم، تو قلب مهربونت، داری هزار انتظار، عصرای پنج شنبه هم،  یه سر بزن به گلزار، درد دلاتو بگو، به تیپ فاطمییون، پیش شهیدا بشین،  ای مادر مهربون، قطعه ی پنجاه مامان، حال و هوایی داره، قدم قدم جای پات، خدا ریخته ستاره، شهید گمنامی رو،  بذار به جای علی، همسر و فرزندمم، ببر همون جا ولی، یادت باشه اون ها هم،  مثل منن بی نشون، مادر مهربونم،  کنار اون ها بمون، یه دسته نرگس ببر، واسه شهید گمنام، وعده ی دیار ما،  روز ظهور امام،  به همسرم هم بگو،  یکی یدونه ی من، پشتشو گرم کردی، چراغ خونه ی من،  روز وداع آخر،  توی چشاش خدا بود،  نگاه به من میکرد و، انگاری کربلا بود، دیدم که توی چشاش، کرببلایی به پاست، ولی منو راهی کرد، اون خانم با احساس، من میدونم که اونم، حسابی بی قراره، دنبال صد تا جواب، برای یک سواله، سوال فرزند من،که میگه بابا اینه، عکسو نشون میده و،  میگه بابام همینه؟ شب های بی من رو اون، چه سخت میگذرونه، از تو چشاش میریزن، اشک های دونه دونه، تاریخ میشه  تکرار، خیبر و فتح علی، حرم دوباره تنهاست، با شیعه های علی؟

لباس مشکی نپوش، گریه نکن روز وشب، سرت رو بالا بگیر،آهای مادر علی!!!

ارسالی از کاربر محترم خانم رحیمی نژاد 

@shahidaghabdolaahi


یادم اربعین سال گذشته رفتم باهاش خداحافظی کنم داشتم میرفتم کربلا گفت التماس دعا بعدش برگشت گفت فلانی انشاءالله اربعین جنازه من بر میگرده برا تشیع، قرار بود قبل اربعین عازم بشه که افتاد عقب

شب آخر که باهم پادگان بودیم تا قبل نماز مغرب وعشاء ما خبر نداشتیم حسین هم فردا میره سوریه موقع نماز بود فهمیدیم با ناراحتی بهش گفتیم چرا به ما نگفتی قرار بود باهم بریم گفت انشاءالله دفعه بعد باهم میریم ولی آخرش یه جمله گفت خیلی عجیب بود گفت من میدونم زنده بر نمیگردم شهید میشم.

شرح مختصری از زندگی شهید قاسم حیدری

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۸ ب.ظ


در تاریخ 1363/10/5در مشهد متولد شد و از همان کودکی بسیار آرام و دوست داشتنی بود

دوران ابتدایی خود را در مشهد گذراند و به خاطر مشکلات زندگی نتوانست به تحصیل ادامه دهد

در سال 1385در سن 23 سالگی ازدواج نمود و حاصل این ازدواج دو غنچه زیبا به نام های احسان و ریحانه شد 

پدری بسیار مهربان سخت کوش و از خود گذشته برای بچه ها وخانواداش بود

نزدیکان و دوستان همیشه از ایشان به نیکی یاد میکنند و از اخلاق و رفتارشان خیلی رضایت دارند  

خصوصیات اخلاقی شهید : 

مردی متعهد، دوست داشتنی، شجاع، صبور در برابر مشکلات، عاشق اهل بیت(ع)، خنده رو، شوخ طبع، سخاوتمند.

شوخ طبعی و سخاوتمند بودن از خصوصیات بارز شهید میباشد که من ایشان را الگویی اخلاقی برای خودم در زندگی قرار دادم خیلی سخت بود تا دلم رضایت داد که ایشان به سوریه اعزام شوند؛ برای راضی کردنم وقتی که با من صحبت میکردند می گفتند: زهراجان در روز آخرت اگر  اهل بیت(ع) از ما شیعیان سوال کنند که شما برای ما چه کردید ما چه جوابی می توانیم داشته باشیم؟

خیلی به این حرف‌ها فکر کردم و آخر راضی شدم فقط به خاطر خدا و اهل بیت(ع) و عشق به حضرت

زینب(س). تا اینکه بعد از ماه مبارک رمضان ایشان اعزام شد و تا یکماه از اوضاع و احوالش خبر میداد

بعد از یک ماه ما دیگه صدای ایشون رو تا سه ماه که مفقود بودن نشنیدیم و هیچ خبری از ایشون نداشتیم؛تا اینکه در 1395/8/24خبر شهادتشون را دادند.

سه ماه قبل در تاریخ 1395/5/11در اعزام اولشون در کنار همسنگرش شهید مسعود محمدی محاصره شدن و تا آخرین قطره خونشون با دشمن جنگیدن.

به گفته همسنگران شهید گویا دو نوع اسلحه در دستشان بوده و چون عملیات خیلی شدید بوده باهردو کار میکردند و در حین جنگیدن با دشمن مجروح میشوند و به فیض شهادت نائل اومدن.

این ایام مصادف شده بود با اربعین حسینی(ع) و در 1395/8/26 همزمان با ایام سوگواری اربعین حسینی پیکر مطهرشان را بردوش مردم شهید پرور مشهد تشییع و در بهشت رضا(ع) به خاک سپردیم.

باشد که بتوانیم راه و هدف همه شهدارو ادامه دهیم آمین...

‍ سهم امام عصر(عج)

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۶ ب.ظ


سال اول طلبگی هادی بود. یک روز به او گفتم: می دانی شهریه ای که یک طلبه میگیرد، از سهم امام زمان(عج) است.

با تعجب نگاهم کرد و گفت: خب شنیدم، منظورت چیه؟!

گفتم: بزرگان دین میگویند اگر طلبه ای درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشکال پیدا میکند.

کمی فکر کرد. بعد از آن دیگر از حوزه علمیه شهریه نگرفت! با موتور کار می کرد و هزینه های خودش را تأمین میکرد، اما دیگر به سراغ سهم شهریه نرفت.

✳️هادی بسیار احتیاط میکرد؛ زیرا بزرگان راه رسیدن به کمال را دقت در حرام و حلال می دانند. او به نوعی راه نفوذ شیطان را بسته بود. همیشه دقت میکرد که کارهایش مشکل شرعی نداشته باشد.

💢یادم هست گاهی در پایگاه بسیج درس میخواند، آخر شب که کار بسیج تمام میشد از دفتر بسیج بیرون می آمد.

داخل راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است. هادی آنجا در سرما می نشست و درس میخواند!

یک بار به هادی گفتم: چرا اینجا درس میخوانی؟ تو حق گردن گچکاری پایگاه داری، همه در و دیوار اینجا را خود تو بدون گرفتن مزد کچ کاری میکردی. همه تزئینات اینجا کار شماست. خب بمون توی پایگاه و درس بخوان. تو که کار خلافی انجام نمیدی.

هادی گفت: من این درس رو برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه اش را بیت المال پرداخت میکند استفاده کنم. از طرفی چون میدانم این لامپها تا صبح روش است اینجا می مانم.

برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش. اثر گروه شهید هادی. 

کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه

https://telegram.me/Modafean_saveh

گفت و گو با همسر شهیداحمد جلالی نسب ۲

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۳۷ ب.ظ

 

همسرتان چه زمانی تصمیم گرفت به جمع مدافعان حرم بپیوندد؟

تقریبا از همان اولین روزهای هجوم وهابی‌ها به حرم اهل بیت، ایشان قصد رفتن کرد. وقتی هم که موضوع را با من در میان گذاشت، مخالفتی نکردم. به دلیل اینکه از همان ابتدای آشنایی‌مان ایشان با من عهد کرده بود هدفش خدمت به اسلام است. بنابراین راضی کردن من برایش سخت نبود. یک روز وقتی به خانه آمد از من خواست تا در نمازهایم دعا کنم فرمانده‌اش با رفتنش موافقت کند. بعد از اینکه فرمانده‌اش موافقت کرد، با خوشحالی وصف ناشدنی به خانه آمد و خبرش را به من داد. گفتم خوشا به سعادتت، در جهادی که می‌روی من هم سهیم می‌شوم. گفت صد البته. ایشان هدفش مبارزه با تکفیر‌ی‌ها، تروریست‌ها و وهابیون بود و در کنار اینها می‌گفت دعا کن که من به مرگ طبیعی از دنیا نروم. هر زمان که قرار بر رفتن باشد این رفتن به شهادت ختم شود. همسرم آرزوی شهادت داشت اما اصلی‌ترین هدفش دفاع از حرم اهل بیت(ع) بود.

 فرزندان شما الان به دوران جوانی‌شان رسیده‌اند، عکس‌العمل آنها در مورد اعزام پدرشان چه بود؟

خدا را شکر بچه‌ها راهی را که پدر انتخاب کرده بود و هدفی که پدر داشت را خوب می‌شناختند. می‌دانستند که امروز به پدرشان در جبهه مقاومت اسلامی نیاز است. البته همسرم پیش از رفتن به بچه‌ها آرامش داد و حتی راهی را که انتخاب کرده بود به آنها هم توصیه کرد. بچه‌ها خودشان در این وادی هستند و خوب می‌دانند که دفاع از اهل بیت واجب است. همه این آگاهی‌ها هم باعث شد تا رفتن و شهادت پدر برایشان خیلی دشوار نباشد. اگر مجالی پیش آید، من هر دو پسرم را هم برای دفاع از حرم راهی خواهم کرد. ما برای اسلام همه جانمان را نثار می‌کنیم.

شهید چند بار به منطقه اعزام شد؟

اولین بار اوایل اردیبهشت سال 1395 رفت و در خرداد ماه در حالی که مجروح شده بود به خانه بازگشت. بعد از بهبودی ابتدای مرداد ماه راهی منطقه شد و در اواخر شهریور ماه بازگشت. در آخرین اعزام هم 16 آبان ماه راهی میدان شد و بیستم آذر سال 1395 چند ساعت بعد از عقد پسرمان به شهادت رسید.

یعنی زمانی که ایشان در سوریه حضور داشت، همان موقع عقد پسرتان برگزار می‌شد؟

بله، قبلش تماس گرفت و وصلت پسرمان را تبریک گفت. چند ساعت بعد هم به شهادت رسید.

آخرین وداع تان چطور بود؟ غالباً آخرین خداحافظی‌ها حال و هوای خاصی دارند؟

برای من همیشه سفر رفتنش پر از حساسیت بود. وقتی به مسافرت می‌رفت حتی اگر کسی مثل برادرم همراهش بود، باز بارها و بارها تماس می‌گرفتم و نگران طی مسیرشان می‌شدم اما زمانی که می‌خواست به منطقه برود اصلاً دلم نلرزید. آن هم به این دلیل بود که ایشان برای اهل بیت(ع) راهی شده بود. آخرین بار بعد از اینکه کارهای مربوط به اعزامش را انجام داد به خانه آمد و ظهر همان روز راهی شد. من از زیر قرآن ردش کردم. با بچه‌ها خداحافظی کرد و چون دخترمان مدرسه بود، رفت تا با او هم خداحافظی کند و سپس با ماشین خودش تا فرودگاه رفت. روز بعد زنگ زد که نایب الزیاره شما در حرم حضرت زینب(س) هستم. همسرم بسیار سفارش کرد که ماه ربیع عقد پسرم را برگزار کنیم و منتظر بازگشت ایشان نباشیم. همان روز عقد پسرم هم بعد از اینکه تماس گرفت و تبریک گفت، به شهادت رسید.

از شرایط مناطق عملیاتی سوریه برایتان حرف می‌زد؟

وقتی می‌آمد از مظلومیت مردم مظلوم مسلمان آنجا و از شهر‌های خراب شده، از وضعیت و از فقری که به وجود آمده بود و از غربت ائمه و بقعه‌ها و حرم حضرت رقیه(س) صحبت می‌کرد. همسرم در دوران کودکی و در سن پنج سالگی هم به سوریه رفته بود. یک‌بار وقتی از سوریه برگشت گفت حضرت رقیه(س) همان حرم را دارد و غریب است. همه اینها همسرم را متأثر می‌کرد و هر بار هم مشتاق‌تر می‌شد که دوباره بازگردد. خودش پیگیری می‌کرد و داوطلبانه تقاضا می‌کرد که باز هم راهی شود. می‌گفت من آنجا بهتر می‌توانم خدمت کنم، اینجا کسی هست که کار من را انجام بدهد اما آنجا نیاز به حضورم است.

شهادتشان چطور رقم خورد؟

اصلاً جرئت ندارم از کسی بپرسم ایشان چگونه به شهادت رسیده است. می‌گویند جاویدالاثر است. اما من هنوز منتظرش هستم که بازگردد. منتظرم حتماً یک چیزی از ایشان برای ما بیاورند. می‌گویند نحوه شهادتش به گونه‌ای بوده که چیزی از پیکرشان باقی نمانده است. اما من می‌گویم نه حتماً یک روزی یک چیزی از شهیدم بر می‌گردد. مگر می‌شود هیچ نشانی از او نباشد؟ حتی من منتظر بازگشت یک پلاکم، من به همان هم راضی‌ام. یک قبر نمادین برایش گذاشتند من هرگز سر آن قبر نرفتم. چون خالی است. مراسم و تشییع نمادینی در روستایمان شم آباد سبزوار برگزار کردند. همسرم جزو 49 شهید این روستا و اولین شهید مدافع حرم این روستاست. روستایمان با داشتن 150 خانوار، 45 شهید در زمان جنگ تقدیم کرده است. همسرم وصیت کرده بود که در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شود و من منتظرم که بعد از بازگشت پیکرش آنجا به خاک سپرده شود.

از شهادتشان چطور مطلع شدید؟

مسجد بودم و بعد از خواندن نماز مغرب به خانه آمدم. برادر شوهرم که آمد ابتدا تصور کردم که آمده به ما سر بزند اما به محض اینکه ایشان گفت خدا صبرتان بدهد، متوجه شدم که همسرم  به شهادت رسیده است. فقط گفتم انا لله و انا الیه راجعون. شهادت واقعاً برازنده‌اش بود. هر چند برای ما رفتنش زود بود، ان‌شاءالله شهادت مبارکش باشد.

چه سخنی با کسانی دارید که به مدافعان حرم و انگیزه‌های شان تهمت‌هایی می‌زنند؟

شنیدن این حرف‌ها برای من که همسر شهید مدافع حرم هستم بسیار سخت است اما خود شهید در قسمت اول وصیتنامه‌اش پاسخ همه اینها را داده است. به این مضمون که: «اینجانب دفاع از حرم اهل بیت را با علم و آگاهی به اینکه وظیفه هر مسلمانی دفاع از حرم اهل بیت(ع) است که همان اجر و مزد رسالت نبی اکرم است که در قران کریم آمده، انتخاب نمودم. خدای را شاهد و ناظر می‌گیرم که مسائل مادی و هیچ نوع اجباری در این راه نبوده است.» بسیاری همان زمان می‌گفتند چرا اجازه داده‌ای همسرت برای جنگ به کشور دیگری برود. من هم در پاسخشان به فرموده امام خامنه‌ای اشاره می‌کردم و می‌گفتم اگر اینها برای دفاع نروند که ما باید امروز در همدان و کرمانشاه با این تروریست‌ها و اشرار مبارزه می‌کردیم. همسرم معتقد بود که دفاع از حریم اهل بیت دفاع از حریم خود ماست.

وصیت شهید به شما و فرزندانش چه بود؟

همسرم در وصیتنامه‌اش برایمان اینچنین نوشت: به همسر و فرزندانم توصیه می‌کنم که همیشه و در همه حال پیرو ولایت ائمه اطهار(ع) و ولی فقیه زمان حضرت امام خامنه‌ای بوده و خود را مدیون دین مبین اسلام و رهبری و انقلاب بدانند و از هیچ کوششی برای دفاع از حریم ولایت دریغ نکنند. به پسران ارجمندم توصیه می‌کنم که ضمن مواظبت از مادر و خواهر خود هر لحظه و زمان آماده جانفشانی در راه اسلام و ولایت باشند. 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

🌹شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ

گفت‌وگو با همسر شهید احمدجلالی‌نسب 1

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ


گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید احمدجلالی‌نسب از مدافعان شهر تدمر در حمله تروریست‌های داعشی

موقع عقدمان مرا شریک ثواب تمام مجاهدت‌هایش کرد.

مرور زندگی برخی از همسران شهدای مدافع حرم، بی‌هیچ درنگی تو را به یاد همسر زهیر بن قین یار با وفای امام حسین(ع) می‌اندازد که به اصرار همسرش رفت و به کاروان حسینیان پیوست. امروز هم درجبهه مقاومت اسلامی که تداوم نهضت عاشورای حسینی است از این دست زنان بسیار دیده می‌شوند. زنانی که اگر چه خودشان اذن جهاد ندارند اما با راهی کردن همسرانشان در دفاع از اسلام به گردان زینب(س) می‌پیوندند. معصومه شم‌آبادی، همسر شهید احمد جلالی نسب که همین چند روز پیش در 20 آذرماه 95 به شهادت رسید، یکی از همین زنان است. چند روزی می‌شود که خبر شهادت همسرش را شنیده و می‌داند که جاوید‌الاثر است اما همچنان چشم در راه آمدن کوچکترین نشانه یا پلاکی از همسرش روزها را می‌شمرد. وقتی با معصومه شم‌آبادی همصحبت می‌شویم، از شرط ابتدای آشنایی با همسرش می‌گوید. شهید جلالی نسب همان ابتدا به همسرش می‌گوید می‌خواهد همه زندگی‌اش خدمت به اسلام باشد و او هم به پاس این همراهی، در اجر جهادش سهیم خواهد بود. این شهید بزرگوار در دفاع از شهر تدمر در برابر حمله غافلگیرانه وحشی صفتان داعشی به شهادت رسیده است.

در طول زندگی مشترکتان با شهید جلالی نسب، ایشان چطور آدمی بود؟ چه نگاهی به بحث جهاد داشت که راهی دفاع از حرم شد؟

احمد متولد 1352 بود و چون سن و سالش به حضور در جنگ تحمیلی نخورده بود، خیلی ناراحت بود. همان ابتدای زندگی مان به من گفت که بعد از پایان دوره سربازی‌اش می‌خواهد سپاهی شود و در این لباس خدمت کند. همان روز از سختی راهی که هر دو در پیش خواهیم داشت برایم گفت و از مأموریت‌ها و شرایط سخت زندگی با یک نظامی صحبت کرد. آن موقع برایم جالب بود که همان زمان از شهادت هم برای من که یک تازه عروس بودم صحبت کرد. ایشان گفت همه زندگی‌اش را وقف خدمت به اسلام می‌کند و من هم به پاس این همراهی در اجر جهادش سهیم خواهم بود.

 چنین صحبت‌هایی آن هم در اول زندگی، نگرانتان نکرد؟

خیر اصلاً. هدف ما یکی بود. همسرم از  همان ابتدا به من گفت که نیتش برای ورود به سپاه خدمت به اسلام است. اعتقاد داشت دفاع از اسلام و دفاع از اهل بیت بر هر مسلمانی واجب است. به این موارد در وصیتنامه‌اش اشاره کرده است. ایشان مکررا در طول زندگی به من می‌گفت در عوض پولی که از سپاه می‌گیرم دین برگردن داریم و باید روزی این دین را در راه اسلام و مسلمین ادا کنیم. 

چه زمانی وارد سپاه شد؟

 من و احمد سال 70 با هم ازدواج کردیم. فرزند اولمان محمد سال 72 به دنیا آمد و بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم مان احمد در سال 73، همسرم وارد سپاه شد. پسرم احمد اکنون راه پدرش را در کسوت یک پاسدار ادامه می‌دهد. فرزند سوم ما هم فاطمه خانم است و 14 سال سن دارد. فرزند آخرمان رضا نام دارد که بعد از تأکید رهبری بر افزایش جمعیت به دنیا آمد و حالا پنج سال دارد. 

 گویا شما اصالتاً اهل سبزوار هستید اما اغلب فعالیت‌های شهید جلالی نسب در قم بوده است؟

بله، ما اهل روستای شم آباد سبزوار هستیم. اما خانواده در دوران کودکی ما به قم مهاجرت کرده بودند و همین ارتباط و رفت و آمد خانوادگی باعث شد تا ما زندگی مشترکمان را در قم آغاز کنیم. همسرم با توجه به شرایط شغلی و مأموریت‌هایی که برایش پیش می‌آمد در خانه نبود اما وقتی به قم بر می‌گشت تمام بعد از‌ظهر‌های خود را صرف حضور و فعالیت در مساجد و پایگاه‌های بسیج و مراکز خیریه و حل مشکلات مردم می‌کرد. ما از همان ابتدا با هم عهد بسته بودیم. قرار من و همسرم بر این بود که یکدیگر را در کارهای مستحبی شریک کنیم. ایشان هر کار مستحبی انجام می‌داد ثوابش برای من هم نوشته می‌شد. من هم اگر کاری مستحبی مثل نماز نافله یا قرآن و... می‌خواندم  ثوابش را به ایشان هدیه می‌کردم. از ابتدا این قرار بین من و ایشان گذاشته شد. وقتی اعتراض می‌کردم که خسته‌ام و... می‌گفت مگر یادت رفته قرار ما این بود که ثواب همه این فعالیت‌ها بین من و شما تقسیم شود. این کار، من را دلگرم و همه نبودن‌هایش را جبران می‌کرد. دلمان و هدفمان یکی بود. من خودم را در جهاد همسرم سهیم می‌دانستم وهمه سختی‌ها به برکت همین با هم بودن و برای هم بودن رفع می‌شد. 





دهم دی ماه نود و چهار /خانطومان 

 مصادف با شب جمعه شب زیارتی ارباب بی کفنمان حسین ع .

وقتی رسیدم موقع نمازجماعت  مغرب و عشا برپا بود . باز هم فجر و کمیل بهم گره خورده بودند . 

بعد از نماز با لبخند همیشگیش نگاهش را به من دوخت و گفت : 

"انتقام حرم زینب و من میگیرم ."

 از فرط سرما دور آتش نشسته بودیم عبدالله هم شدیدا سرمایی طوری که وقتی می خواست بخوابه با کلاه و دستکش می خوابید . 

گفت :حالا که اومدی یه کمیلی برامون بخون . کمیل علی رو زمزمه کردیم و هرکس یه حال و هوایی داشت . دعا تموم شد یه دفعه دستش رو دور گردنم انداخت و گفت فلانی آبادی هستی و منم یه چیزی پروندم . ازم سوال کرد دلت می خواد شهید بشی منم با غرور گفتم از خدامه (اصلا من خودم رو لایق شهادت میدونستم و ادعایی داشتم و من بگو بودم) ازش همین سوال رو پرسیدم دستش و از دور گردنم برداشت ، سرش رو پایین انداخت و یواش گفت:    " لیاقت میخواد ". 

دیگه باید می رفتم اون شب هم ، شب شلوغی بود ، از یطرف یگان همجوارمون عملیات داشت و تو خط خودمون هم احتمال پاتک م یرفت.

شب سختی بود ولی بالاخره تموم شد صبح یازدهم دی ماه94 رسید هوا ابری بود .ساعت حدود 7:30 بود که خبر شهادت عبدالله بهم رسید . تموم این چهل روز مثل برق از جلوی چشمام در حال عبور بود تا اینکه به آخرین لحظه ای رسید که دیده بودمش . همین دیشب بود و آخرین حرف عبدالله

     "شهادت لیاقت میخواد" 

دنیا دور سرم می چرخید . اینبار من سرم و پایین انداختم عبدالله راست می گفت ، شهادت لیاقت می خواست که من نداشتم . دلم به حال بدبختی خودم سوخت و برای خود بی لیاقتم گریه کردم . 

 اونجا بود که معنی این ابیات رو فهمیدم :

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند 

از هرچه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان ، صف اول بودیم 

از آخر مجلس شهدا را چیدند

گلستان خاطرات شهدا...!

کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه

https://telegram.me/Modafean_saveh

معرفی شهد علیرضا توسلی (ابوحامد)

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ


علیرضا

سال 41 در افغانستان به دنیا آمد .. در خانواده ای مذهبی و با روزی حلالی که حاصل زحمات پدرش بود ، بزرگ شد . 

دفاع مقدس

بیست و چند ساله بود که به جبهه های جنوب ایران رفت و از آرمان های جهان اسلام دفاع کرد . در جبهه دیده بان بود .  عاشق امام خمینی (ره ) بود . یک آلبوم از عکس های امام داشت . بعد از جنگ به قم رفت و در جامعة المصطفی مشغول  تحصیل شد

ازدواج 

آشنایی ما به سال 79 برمی گردد . ما هیچ آشنایی و نسبتی از قبل نداشتیم . همسایه ای داشتیم که داماد خانواده شان ، علیرضا را می شناخت . خانواده ما را پیشنهاد داده بود . و اینگونه بود که آشنا شدیم .  

همان اول که برای خواستگاری آمد آب پاکی راروی دستم ریخت . گفت که کار من مبارزه است و تا زمانی که نفس دارم در جبهه مقاومت می مانم . من هم از همان اول آمادگی چنین زندگی را داشتم . 

کارگری

چند ماه بعد از ازدواجمان رفت افغانستان برای جهاد با طالبان . آنجا در حال مبارزه بود تا واقعه 11 سپتامبر اتفاق افتاد به ابران برگشت و گفت دیگر جای ما در افغانستان نیست . مشغول کارگری شد . در کار سنگ مهارت داشت . نقاشی ساختمان هم یک مدتی می کرد . خوب کار می کرد . خیلی مقید بود که خوب و دقیق کار کند تا نانی که به سفره می آورد حلال باشد.  روی نماز خیلی تاکید داشت .

عاشق جهاد

در همان ایام که کارگری می کرد هم لحظه ای فکر مبارزه از ذهنش نمی رفت . تا اینکه جنگ 33 روزه لبنان پیش آمد . در آن زمان ما در قم ساکن بودیم . ابو حامد پرپر می زد که در جبهه های لبنان ، در کنار حزب الله شرکت کند  ولی جنگ زود تمام شد . خیلی حسرت خورد که نتوانست در جنگ شرکت کند . عاشق مبارزه با صهیونیست ها بود

تیپ ابوذر

بعد از جنگ ، ما جلساتی را در تهران به عنوان تیپ ابوذر تشکیل می دادیم و نزدیک به 70 نفر در آنجا گرد هم می آمدیم و این جلسه ها ادامه داشت .  

گاهی در مدت زمانیک ماه ، یک الی دو جلسه تشکیل می دادیم . 

 تا اینکه در سال 90 فعالان این گروه به این نتیجه رسیدند که باید بچه شیعه های افغانی سهمی را در سوریه و دفاع از عمه سادات ، به خود اختصاص دهند قرار شد خیلی سریع مسوول تشکیل یک تیپ را مشخص کنیم . 

 هر کسی حاضر نبود زیر بار این مسوولیت برود .  

چون سابقه شهدای زیاد تیپ ابوذر در دفاع مقدس چشم همه را ترسانده بود .  

تا اینکه شهید علیرضا توسلی به صورت خودجوش و داوطلبانه این مسوولیت را برعهده گرفت و گفت حاضر است این مسوولیت را بر عهده گیرد . 

اعزام 

خیلی نگران بودم ، پیش خودم می گفتم افغانستان کشور خودمان است. ایران هم کشور خودمان است . اما سوریه واقعا کشور دیگری است . نه زبان و نه فرهنگ مشترکی داریم ،جغرافیای آن جا را نمی شناسیم . وقتی این حرف ها را با او در میان گذاشتم ، می گفتند : اسلام حد ومرزی ندارد . حتی اگر در قلب آمریکا ، مسلمانی احتیاج به کمک داشته باشد ما در صف اول کمک به او  و دفاع از اسلام هستیم . 

ابو حامد و تیپ فاطمیون 

پس ازاعزام به سوریه ، نام مستعار (( ابو حامد )) را برای خودش انتخاب کرد . او به همراه شهید بخشی ، معروف به فاتح و شهید کلانی ، در سوریه تیپ فاطمیون را با همکاری سپاه  پایه گذاری کردند . علت نام گذاری تیپ هم ارادت خاص شهید توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها بود .

فرمانده 

یکی از حرف های مهمی که ابو حامد می گفت ، این بود که کسی که بخواهد به عنوان یک فرمانده بر سر نیروها بایستد ، اولین چیزی که بر عهده می گیرد این است که باید همه جوره با تمام مشکلات نیرو ها کنار بیاید و برای همه الگوی مقاومت باشد . در عین جدیت شوخ طبع بود و با اخلاقش خیلی ها را جذب می کرد . از ماشین فرماندهی استفاده نمی کرد و با ماشین معمولی رزمنده ها تردد می کرد . یک بار چند تا بخاری آورده بودند برای گردان ، شهید توسلی اول بخاری ها را بین اتاق های بقیه رزمنده ها پخش کرد و بعد آخرین بخاری را برد اتاق خودش .

بخشی از وصیت‌های سردارشهید رضا‌بخشی(فاتح)

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش

چون به فکر سوختن افتاده ای، مردانه باش!

دوستان زیادی داشتم که در طی این سالها عاشقانه پر کشیدند و رفتند، شبها، روزها، خوبیها و خوشیها و بدیها و مرگ و زندگی را در کنارهم تجربه کردیم.

این تعهدی شخصی و درونی است که نسبت به خودم و در قبال شهدا احساس می کنم.

بسیاری از مصائبی که امروز تحمل

 می کنم بخاطر همین بچه هاست،

 بی خوابی، گرسنگی، سرما و گرما، بی احترامی و جسارتها و هر چیزی که می خواهد باشد.

من اطمینان دارم این مسیر، مسیری مقدس است، نباید حیف و پایمال شود، خونهای بسیاری پای این نهال ریخته شده، نشود که بخاطر اشتباه و جاه‌طلبی برخیها پایمال شود، بخاطر همین من حاضرم از همه چیزم برای این راه مایه بگذارم.

اگر خدا لیاقت شهادت را به من داد و من هم به جمع بچه ها پیوستم، می خواهم کسانی که بعد از من می آیند و مسئولیت قبول می کنند، وجدانی کار کنند و همیشه وجدان خودشان را قاضی قرار دهند.

خونهایی که اینجا ریخته شده، دست و پاهایی که اینجا قطع شده، جانبازی های بچه ها و مجروحین قابل فراموشی نیست.

صفحه دسکتاپ لب تاپ من از عکس شهدا پر شده، گاهی اوقات که می بینم، خجالت می کشم.

حقیقتا کم کاری می کنیم، یا هدفی که تعیین شده را دنبال نمی کنیم و پشت کار نداریم.

دوست دارم کسانی که بعد از من می آیند، با انگیزه دوچندان و خیلی قوی تر از ما، ما که چیزی نیستیم، کسانی بیایند که برای نفرات بعد از خود الگو باشند.

بچه های زیادی از گرانبها ترین چیز که زندگی شان بوده و از آن با ارزش تر نداشتند، گذشتند، کاری بکنیم که فردا شرمنده این شهدا نباشیم و هر طور شده از این تشکیلات و از این راهی که باز شده دفاع کنیم.

مساله مهمی که می خواهم بگویم این است : دوست دارم بچه هایی که من با آنها کار کردم، حقیقتا من را حلال کنند، می ترسم از اینکه کسی از من ناراضی باشد، خیلی می ترسم.

از هیچ چیز دیگر ترسی ندارم ولی از اینکه یک کسی بخاطر اشتباه من دچار مشکل شده باشد خیلی می ترسم.

به خانواده و مخصوصا به مادرم بگویید که زیاد برای من گریه و بی تابی نکنند.

تنها کسی که در این دنیا خیلی دوستش دارم ، مادرم است، واقعا هیچ کس به اندازه مادرم برایم عزیز نیست.

اگر من بین بچه ها نبودم، همین الان عاجزانه از آنها می خواهم که من را حلال کنند.

دوراندیشی شهید پورهنگ

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ب.ظ

بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

خاطره شهید 

سال 80 بود. امتحانات خرداد حوزه که تموم شد، برای اردوی سه روزه با اساتید و مدیران حوزه به اردوی دماوند رفتیم. محل اسکانمون حوزه دماوند بود. با دوستانمان که برای گشت و گذار به روستاهای اطراف می رفتیم بعضی از رفقا میوه های درختانی که شاخه هایش از باغ بیرون زده بود تحت عنوان حجم شرعیِ " حق ماریه" می چیدند و می خوردند. من نمی خوردم متوجه شدم محمد هم نمی خورد.

پرسیدم: محمد تو چرا از این میوه ها نمی خوری؟ همه می خورن. شرع هم که اجازه داده. خیلی دوست داشتم جوابش رو بدونم.

گفت:ما که خودمون درست و حسابی نیستیم.(البته از روی تواضع) اینارو می خوریم فردا که ازدواج کردیم رو بچه هامون اثر بد می گذاره. 

فردای اون روز رفتیم دیدار حضرت "آیت الله جوادی آملی." 

دوستان این موضوع رو با ایشون مطرح کردند و با ناراحتی شدید ایشون مواجه شدند. فرمودند درسته که شرع اجازه این کار رو داده و لیکن شما طلبه اید و نباید این کار رو می کردید. من هم رد مظالم این عمل شما رو به عهده می گیرم. 

از محمد خوشم اومد هنوز معلوم نبود که ازدواج میکنه ولی به فکر بچه هاش بود...

راوی: دوست شهید

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg


عاشقانه همسر شهید:

ایمان قوی و محکم،ولایتمداری و صبر او زبانزد بود. نماز اول وقت عبدالحسینم هرگز ترک نمی‌شد. می‌دانستم که زندگی با یک نظامی دشواری‌های خودش را دارد.

 شاید نبودن‌هایش باعث دلتنگی می‌شد اما رسالتی که او به عنوان یک نظامی در پیش داشت، قوت قلبی برایم بود.

 من عاشق پاکدامنی، صداقت و حیای ایشان شدم. در همان شب خواستگاری عاشق عبدالحسین و رفتار و منشش شدم. نجابت و عفت در کلام، نگاه و رفتارش دیده می‌شد.

 شاید بشود گفت در شب خواستگاری عاشق یک شهید شدم.

اولین باری که از رفتن و مدافع حرم شدن برایم سخن گفت تیرماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالحسین به من گفت ثبت‌نام کرده اگر بی‌بی زینب (س) قبول کنند برای دفاع از حرم به سوریه برود. از من خواست تا برایش دعا کنم تا هر چه زودتر قرعه به نامش بیفتد. 

ابتدا خیلی ناراحت شدم. از همان لحظه در دلم آشوب بود. تا ۱۴ آبان ماه سال ۱۳۹۴ که به او اطلاع دادند آماده رفتن شود. 

سه روز بعد هم در ۱۷ آبان ماه بود که همسر و همراه زندگی‌ام به صورت داوطلبانه راهی شد.

 این بار اولین بار و آخرین بار اعزامش بود.

 به نقل ازهمسرشهید مدافع حرم

عبدالحسین یوسفیان

کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه

https://telegram.me/Modafean_saveh

بسم رب الشهداوالصدیقین

سردار رشیدسپاه اسلام حاج غلامعلی قلی زاده رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مدافع حرم حضرت زینب (س) از خطه آذربایجانشرقی به خیل شهدای مدافع حرم پیوست.

 پیکر این شهید دلاور سپاه اسلام در شهرک واوان اسلامشهر تشییع و تدفین خواهد شد.