بسم رب الشهدا
عصرروز۱۳فروردین که آتش تهیه دشمن منطقه را مثل جهنم کرد،همه داخل سنگرها پناه گرفته بودند،بعداز آتش تهیه درگیری شروع شد محور گردان ما هدف اصلی دشمن برای حمله بود برای همین باتمام قوا آمده بودند،باتوپ۲۳و...نیروها رو میزدند کسی جرات سر بلند کردن نداشت.
مثل باران گلوله می آمد صدای شنی تانک همه را متعجب کرد،چند نفرهم که به سمت تانک آرپی جی شلیک کردند کارساز نبود.
به خاطر نوع زمین خاکریز نداشتیم وبه فاصله ی۱۰_۲۰متر سنگر که آن هم یارای ایستادگی در برابر گلوله تانک را نداشت.
حمید که مسئول اطلاعات و عملیات گردان بود با تعدادی از نیروها در جایی به نام انبار کاه مستقر بود.درگیری که به اوج رسید،باردشدن تانک ازبعضی سنگرها نیروها عقب کشیدند وعملآ قسمت میانی خط گردان شکسته شد ولی تعدادی از نیروها در سمت راست و چپ خط ایستادگی می کردند.
سمت چپ که حمید بود با اتمام مهمات مجبور به عقب نشینی شدند،حمید نیروها را عقب فرستاد آخرکار خودش وابوحسن عقب آمدند.
در حال عقب آمدن تیری به پای حمید خورد ولی باز تا جایی که توانست در حال مقاومت وباباقیمانده گلوله هایش در حال شلیک به سمت دشمن بود،آخرین نفرابوحسن اورادیده بودولی نتوانسته بود به حمید کمک کند.
آخرین چیزی را که از حمید گفت این بود:حمید میخندید و میگفت یاحسین یازینب...
بعد ادامه داد من هم عقب آمدم.
وقتی باکمک نیروهای جدید خط را پس گرفتیم و به جای اولمان رسیدیم مشغول عقب دادن شهدا و مجروحا وچیدن نیرو در سنگرها شدیم.اما خبری از حمید نبود.بعضی از نیروها میدانستند که حمید شهید شده اما به خاطر رابطه ای که بین من وحمید بود دلشان نمیخواست این خبر را بدهند،این را بعدآخودشان گفتند.
از همه جویایش شدم هر کسی چیزی میگفت،یکی گفت من دیدمش زخمی شده با موتور رفته عقب یکی گفت با ماشین بردنش بهداری .
ابوحسن را که دیدم خوشحال شدم چون شایعه شده بود او هم شهید شده از او که جویای احوال حمید شدم اتفاق عصر را برایم تعریف کردبه او گفتم محلی که آخرین بار حمید رادیده به من نشان دهد.اما در تاریکی شب هر چه گشتیم خبری از حمید نبود هرچه صدایش زدم جوابی نشنیدم.کم کم همه ی این افکار داشت به کابوس وحشتناکی تبدیل میشد و فکر اسارت حمید داشت دیوانه ام میکرد.
ساعت ۳ونیم شب بود اما گذر زمان بی معنا شده بود،تا صبح مشغول منظم کردن خط و گشتن دنبال حمید بودم با حرفهای مسئول محور که گفت من حمید وچند مجروح دیگر را پشت ماشین دیدم که به بهداری رفتند کمی آرام شدم.نماز را که خواندم وهوا روشن شد داشتم از هوش میرفتم حدود ۳روز بود نخوابیده بودم چشمانم را که روی هم گذاشتم پشت بیسیم صدا زدند که جنازه ای در میان درخت ها پیدا شده ،چون نمیدانستم نیروی خودی یا دشمن است
(تعدادی از کشته های دشمن نیز در خط افتاده بود)به یکی از فرمانده گروهانها گفتم برود شاید نیروهای خودش باشد چون ازتعدادی نیروهای خودی هم بی خبر بودیم.سید که پایش را از در بیرون گذاشت دلم طاقت نیاورد و دوباره به فکر حمید افتادم دلشوره ی عجیبی بود.در راه که میرفتم چون میدانستم مسئول محور همان حوالی ست با بیسیم صدایش زدم :
صادق صادق عمار
بله عمار
صادق جان این موردی که مثبت شده همونه که دنبالش بودیم
بله عمار جان خودشه...
دنیا روی سرم آوار شد از طرفی خوشحال بودم که اسیر نشده از طرفی ناراحت از دست دادنش بودم.
وقتی رسیدم بالای سرش در دل مانند برادر از دست داده ها بودم مدام یاد مصیبتهای کربلا می افتادم امابا وجود اینکه رابطه ی دوستانه مان به رابطه ی برادرانه تبدیل شده بود چون بعضی از نیروها آنجا بودند به روی خودم نیاوردم و جلوی بغض و اشکهایم را گرفتم.
با یکی از رفقا پیکر حمید را که دشمن تیر خلاص به سرش زده بود داخل ماشین گذاشتیم تا به عقب منتقل کنیم،چند نفرمیخواستند مانع رفتن من با او بشوند اما مگر می توانستم ای لحظات آخر را بدون اوسپری کنم...
حمید که هنوز لبخند روی لبانش بود و آخرین ذکرش یازینب که در گوش تاریخ طنین انداز شد.
هدیه به سردار مدافع حرم
بسیجی شهید حمید قاسمپور صلوات
مسئول اطلاعات عملیات گردان عمار لشکر فاطمیون
تولد:۱۳۷۲/۲/۱۶ شهرستان آباده
شهادت:۱۳۹۵/۱/۱۳خانطومان جنوب حلب