به قطع و یقین شهید "مهدی صابری" فرمانده گروهان خط شکن "علی اکبر" علیه السلام یکی از شجاعترین و دلیرترین فرماندهان میدانی تیپ فاطمیون بود
در یکی از عملیات ها در شهر حلب در حالی که دشمن تکفیری با موشک های بسیار پیشرفته کورنت و تاو نسل 2 (اهدایی اسرائیلی ها و آمریکایی ها به جبهه النصره و ارتش آزاد) ادوات زرهی رو به آتش می کشید و به همین علت هم هیچ تانک و نفر بری جرات مانور قدرت در آن عملیات رو نداشت به آقا "مهدی" اطلاع می دهند که عده ای از رزمندگان فاطمیون زخمی شده اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک های هدایت شونده تاو ، امکان جابجایی مجروحین وجود نداره🔸
این فرمانده شجاع بدون تردید و مصلحت اندیشی های دنیوی سراغ یک نفربر می ره و با علم به اینکه ممکنه مورد اصابت موشک قرار بگیره و زنده زنده در آتش بسوزه ابراهیم وار ، وارد آتش میدان دشمن می شه و تک و تنها به سراغ مجروحین می ره و همه اونها رو یکی یکی سوار نفر بر می کنه و به سلامت بیرون میاد.
منبع:
کانال شـــــهـــــیـــــد مـــــهـــــدی صـــــابـــــری
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA
آقامحمدهادی یپسر قشنگ وخوشگل من, من برای عزت دین اسلام به جهاد رفتم ,پسر خوب و رءوفم حتما مواظب مادر و خواهر خودباش. مسیراهل بیت را فراموش نکن ,دوستان باایمان انتخاب کن,همیشه توکلت برخدای مهربان باشد .ازاهل بیت عصمت وطهارت مدد بگیرو آنهارا وسیله ای برای رسیدن به خدا انتخاب کن,سختی هارابرجان بخروبدان پیروزی ازآن متقین است.دوست دارم کوچولوی دوست داشتنی من....
کانال شهید تمام زاده (ابوهادی علی شلمچه)
کانال رسمی شیخ شهید
https://telegram.me/shahid_tamamzadeh_abo_hadi
شاید زبان حال خانواده شهدا باشد...
دست ودلم به خانه تکانی نمی رود...
نه حالش رادارم نه دلش را...
راستش دلم نمیخواهد عطرت ازین خانه برود...
کمی هم میترسم...
میترسم ازین که چیزی ببیند این دل بی قرارم و هوایی شود...
بگذار هرچیز همانجایی بماند که بود...
هرجوری بماند که بود...
بابت ارسال از همه خانواده شهدا معذرت خواهی می کنم
منبع: کانال شهدای مدافع قم.
همسر معزز شهید:
ازدواجمان سال ۶۹ بود دوست برادرم بود. رفتوآمد خانوادگی هم داشتیم. با برادرم همرزم بود. در عملیات کربلای ۵ باهم بودند و باهم مجروح شده بودند. خیلی صمیمی بودند؛ از برادر هم به هم نزدیکتر بودند. چند بار مادرشان را برای خواستگاری فرستاده بودند. یکبار خانواده او و خانواده من، باهم در مشهد بودیم. خدابیامرز مادرش که مرا دید، به او گفت: «برای چه دنبال دختر میگردی؟! دختر که اینجا هست!» او هم اصلاً قبول نمیکرد. میگفت: «او مثل خواهر من است». مادرش گفت: «تا به امروز خواهرت بوده، از این به بعد همسرت خواهد شد». من هم اصلاً قبول نمیکردم. میگفتم: «او مثل برادر من است». بالاخره قسمت اینطور شد که ازدواج کنیم.
برادرم همان ابتدا گفت که اگر او را قبول میکنی بدان که او نظامی و پاسدار است؛ رفتوآمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد. خودش هم گفت: «همه شرایط مرا که میدانی؟ این را هم میدانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود. رفتوآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید! در این چند سال مدت کمی را با ما بود. دائم اینجا و آنجا بود. برای همین او را «مارکوپولو» صدا میزدیم! وقتی قبول کرده بودم، باید پایش میایستادم. همه به من میگفتند تو اجازه میدهی که او میرود! اگر نگذاری که نمیتواند برود! ولی من شرایطش را میدانستم و قبول کرده بودم.
در اولین مامویتش بعد از ازدواج ابتدا به بانه رفت. تازه دو هفته بود که نامزد شده بودیم، به بانه رفت. یک ماه و نیم در بانه بود. آن موقع تلفن هم که نبود؛ خیلی سخت گذشت.
با پدر شوهر و مادر شوهرم باهم بودیم. تا او برود و برگردد من پیش مادر شوهرم میماندم. هفت سال باهم زندگی کردیم. بهطوریکه وقتی داشتیم مستقل میشدیم، مادر شوهرم سه ماه مریض شد؛ بااینکه هنوز در یک حیاط بودیم!
او قبل از تولد بچهها میگفت هرچه خدا بخواهد! حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم. گفت هر چه خدا بخواهد خیر است. بعد از تولد امیر رفته بود مشهد. میگفت: «از امام رضا یک دختر خواستم.» بعد از تولد زهرا، دختر اولمان، همهجا شیرینی پخش کرد.
امیر که به دنیا آمد، میخواست اسمش را «یاسر» بگذارد. مادر شوهرم گفت: «اسم او را من میگذارم.» و اسمش را «امیر» گذاشت. حاج عباس هم گفت: «عیبی ندارد. هر چه شما بگویید». زهرا هم که به دنیا آمد، در بیمارستان که بودیم، حاج عباس آمد، گفت: «پس زهرا کجاست؟» گفتم: «زهرا کیست؟» گفت: «آنجاست، پیش تو خوابیده!»
همه کارهایش با برنامهریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت: «بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم». گفتم: «الآن چه وقت شمال رفتن است؟!» آن موقع تازه از کربلا آمده بود. گفت: «نه! بیایید برویم. من رفتم و گشتم، شماها ماندید.» شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند: «اسمت برای اعزام به سوریه درآمده؛ پا شو بیا!»
به هرکجا میگفتیم ما را میبرد. حتی اگر همینطوری از دهانمان درمیآمد که به بانه برویم، میگفت: «پا شوید برویم!» در همه شهرها هم آشنا داشت. مثلاً میرفتیم به زنجان، اگر دیروقت میشد، میگفت به دوستم زنگ میزنم به خانه آنها میرویم. به خانه آنها میرفتیم و میماندیم. آنها هم خوشحال میشدند. همه را خوشحال میکرد.
کانال شهید بیضایی
سفارش به برادران و خواهران دینی
اما ای برادران و خواهران دینی به شما سفارشی می کنم به پیروی از ولایت فقیه و گوش دادن و عمل بی قید و شرط به فرمایشات ایشان و احترام به پدر و مادر که خیلی به گردن ما حق دارند، خواندن زیارت عاشورا، من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می خواندم، نتیجه آن را در زندگی دیدم و از خدا بخواهید که به همه ما اشک چشم و دل مناجات عنایت کند، مخصوصا در مجالس روضه امام حسین(ع).
شهادت۱۳۹۴/۹/۱۰
@Shohadaye_Modafe_Haram
(بازنشر)
یا زهرا (س)
احمدرضا بیضائی
لپ تاپش را روشن کرد و عکسهایی که با دوربین کوچکش دقایقی بعد از اصابت تیرها بالای سر شهید محمد حسین مرادی گرفته بود را نشان داد. پهلویش دو تا تیر خورده بود. دکمههای پیراهنش را باز کرده بودند و خون پهلویش، زیرپیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. چشمها را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود. پرسیدم: چیزی هم میگفت اینجا؟ گفت: تا نفس داشت گفت "لبیک یا زینب".
دو ماه بعد، پیکر خودش آمد و در معراج رفتم ببینمش، آورده بودندش توی آمبولانس. لباسهای رزمش هنوز تنش بود و پیکرش سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا و لباسهای رزم از تنش خارج شدند... بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود. روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود. پهلوی چپ پر از جراحت بود. بعدا شمردم، روی پهلوی پیراهن ۲۵ جای اصابت ترکش بود. سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود. ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود. با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیم، زیبا بود. زیباتر از این نمىشد که بشود. غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله! حقا شبیه حسین (ع) شدهای. اما نه، شبیه زهرا (س) بیشتر. چه میگویم؟... هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه. آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد... نمىدانم شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورده، "یا زهرا" گفته باشد.
کانال اِسکالپل
@arbeyzai
مربى تاکتیک بود. از آنجا که گشتى یکى از موضوعات مهم تاکتیک به شمار مى آید، شهید به آن اهمیت زیادى قائل بود. حقیقتاً براى این موضوع وقت و توان زیادى مى گذاشت. یادم مى آید، زمانى در مأموریتى که خدمت ایشان و شهید عزیزى بودم، به مدت ٣ ماه در یک منطقه جنگلى صعب العبور، به نیروها آموزش مى دادیم.ایشان که مربى تاکتیک بچه ها بود، اهمیت زیادى به گشتى مى داد و در مدت اقامتمان در منطقه، دهها بار گشتى هاى برد بلند را که ساعتها به طول مى انجامید راه مى انداخت. و جالب اینجا بود که خود شهید پا به پاى نیروها همراه تیمهاى گشتى مى رفت و نکات لازم را در مسیر به آنها گوشزد مى کرد. با این که در ابتداى مأموریت، پوتین نو آمریکایى تحویل گرفته بود به خاطر حضور در گشتى هاى مختلف، مشاهده کردم که کف پوتینش از بین رفت و دیگر قابل استفاده نبود...عاقبت هم در هنگام شناسایى، ثمره سالها تلاش و مجاهدت خود را گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به نقل از دوستان شهید.
@Shohadaye_Modafe_Haram
بسم رب الشهدا...
دلم
برای ماندنش
ضعف می رود.
اما برای رفتنش بیش تر..
وعده نبودن ش را آن قدر زیبا به خود داده ام که عادت همیشه گی ام شده ، بخواهم و نباشد.."اما باشد"..
آخر او حتی اگر نباشد هم "هست"..
یا حتی .اگر باشد هم "رفته است"!
ما این طور کنار می آییم.
هرگز میان رفت و آمدهای مغزم "گم نمی شود"؛
یک گوشه جا خوش می کند و گاه و بی گاه بدون مقدمه می زند بیرون..
اصلا همین بودن ش!همین بودن نصفه و نیمه اش، در گرو رفتن ش هست و رفتن ش مال این گونه عاریه ای بودنش .
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،
من اما به نبودن ش دل خوش ترم..
نبودن ی که ارمغان بزرگ "رفتنی" بودنش است
خودم روانه اش کرده ام
خودم با همین چشم هام هر روز بدرقه اش می کنم
هر روز وقت رفتن ش زیر لب آیت الکرسی می خوانم و دل دل می کنم که برگردد ونگاه کند..اما...می خوانم که برنگردد..
می خوانم که....به مقصد برسد و بماند.
مهم نیست چگونه تحلیل می روم..
او "باید" برسد..آخر ما "عهد" کرده ایم.
هر روز دل مان را "نذر" رفتنش "قربانی" می کنیم.و چشم انتظاریم نذرمان قبول شود..
هر روز بار سفر را می بندیم و او می رود..
می رود که بماند..
که "همیشه گیتر" بماند.
هر روز زیباتر از روز قبل خداحافظی می کنیم
هر روز "مصمم تر" لب خند می زنیم و دست تکان می دهیم
که برود..که می رود..
که
رفت..
تمام.
دی نود و چهار
کانال شهید حامد جوانی
@alamdar13
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقو ما عاهدو الله علیه
فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا
بخش اول:
دوشنبه سوم اسفندماه ۹۳ به قولی مصادف با شهادت بی بی دو عالم حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها...
منطقه ی جنوب حلب...
روستای خانطومان...
با موقعیت استراتژیک و مهم برای مسلحین که حدود یکماه قبل به دست شیر مردان مدافع حریم ولایت آزاد شد...
ساعت ۸ صبح،سید حسین به همراه همرزمش،قدم زنان از مقر خود خارج و برای تماس با خانواده اش راهی مخابرات می شود...
پس از طی مسیری حدود یک کیلومتر، ناگاه صدای گوشی همراهش که حاکی از دریافت پیامکیست،او را به خودش آورده و انگشت تعجب به دهان میگیرد...
بله...بی سابقه بود...چرا که در آن محدوده و حتی دورتر از آنجا، شبکه ای در دسترس نبوده و به هیچ عنوان گوشی همراه آنتن نمیداده...
پس از بررسی مشاهده میکند که کاملا آنتن گوشی اش پر شده و حتی نت گوشی نیز برقرار شده....
دقایقی مشغول نت میشود که نهیب جواد، توجهش را جلب میکند...
ببین....این استخوان نیم فک مربوط به چیست؟؟؟
صحبت بر سر اینکه مربوط به انسان است یا حیوان ادامه پیدا میکند که ناگاه پوتینی که نوکش از خاک بیرون زده ، جواد را به سمت خودش میکشد...
حسین که سرش در گوشی اش فرو رفته و از پریدن نت اعصابش به هم ریخته، هر چه تلاش کرده و تغییر مکان میدهد،از شبکه خبری نیست...
سیدحسین با بیرون کشیدن پوتین از زیر خاک، ناگاه استخوان قلمی را میبیند و سراسیمه به دنبال ما آمد...
به اتفاق رفقا و با بیل و ابزار خاک برداری به محل آمدیم...
قبل از این،بسیار دوست داشتم جزو رفقای تفحص در جنوب باشم...و از شهدا خواسته بودم...که تا به حال قسمت نشده بود...
امروز چهارشنبه مصادف با (94/12/26) شهر مقدس قم شاهد تشیع پیکر پاک هشت شهید مدافع حرم از تیپ زینبیون بود که بر دوش مردم قدرشناس شهر قم تشییع شد و سپس در بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شدند.
امام صادق(ع) مىفرماید: «قسم به خداى متعال، اموات رفتن شما را بر سر قبورشان می دانند و با حضور شما مسرور می شوند و با شما اُنس می گیرند و بهرهمند می شوند»، (وسائل الشیعه، ج 2، ص 878)
امروز غروب یکی از دوستان مقیم آلمان ، که سه ماهی بود همدیگه رو ندیده بودیم با تلگرام پیام داد . آخرین باری که با هم صحبت کردیم ، مصطفی مفقودالاثر بود .
سراغ مصطفی رو گرفت و گفت چی شد ، چه خبر . بهش گفتم برگشت پیش مون و تشییع شد .
گفت خبر نداشتم مصطفی برگشته ولی با این وجود ، دیشب خواب مصطفی رو دیدم
دیدم یه سنگ مزار هست و اسم شهید موسوی روش حک شده .
کنارش هم خود مصطفی وایستاده و داره می خنده .
نگاهش گردم و گفتم شما که اینجا هستید !
گفت : (( آره ... فقط تنهام ))
وقتی خواب رو گفت ، یادم افتاد یک هفته است نرفتیم کنارش ... نرفتیم باهاش صحبت کنیم .
نرفتیم از تنهایی در بیاریمش ...
عصر پنجشنبه گذشته طبق عادت ، برای اینکه ساعاتی رو در کنار مصطفی باشیم ، عازم بهشت معصومه (س) شدیم .
خودم زودتر رسیدم ولی مادر و خواهر و یکی از برادرها سه تایی با هم جدا گانه راه افتادند .
سر خاک رسیدم بعد از اینکه فاتحه ای خوندم ، موبایلم زنگ خورد ، برادرم بود که مادر و خواهر رو همراهی میکرد . گفت بیا بیمارستان شهید بهشتی مامان حالش خوب نیست ! من هم که قبلا تجربه اینجور تلفن ها رو زیاد داشتم داد زدم و گفتم بگو چی شده که رفتید بیمارستان شهید بهشتی !
اصل قضیه رو بگو ...
گفتش سه تایی تصادف کردیم حال مون خوب نیست بیا ... با ترس و لرز و تجربه ای که در مورد یکی از برادرها داشتم که اون هم قبلا یه بار بیمارستان شهید بهشتی بستری شده بود و یک هفته هم توی کما بود و شکستگی پا داشت ، دائما این ترس رو در مورد مادر وخواهر و برادر داشتم .
به هر حال رسیدم بیمارستان و پانسمان و آتل بندی وووو شکر خدا در حد کوفت خوردگی و خراشیدگی و ضرب دیدگی بود که اون هم تا غروب مرخص شدند .
همگی منزل مادر جمع شدیم و حواس مون بهش بود و دیگه فرصت نشد بریم سر خاک مصطفی .
حالا با این نرفتن مون :
مصطفی
بدجوری دلتنگمون شده ...
بدجور از دوری ما بی تاب شده
خیلی احساس تنهایی کرده
فردا ان شا الله میریم پیشش
@s_mostafa_moosavi