مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


با سلام و ادب"

روز تعطیل شما به خیر"

جاده شمالم...

امروز از مازندارن حرکت کردیم طرف تهران..

دیشب یادواره شهدای مدافع حرم شهرستان بهشهر بودم..

حال و هوای استان مازندران رو متفاوت از بقیه استان ها دیدم...اسم مازندران گره خورده با خان طومان..

آخه شهدای زیادی توی منطقه خان طومان تقدیم کردن..

شهید شاخص مراسم دیشب شهید کابلی بود..

شهید کابلی از رزمندگان و از راویان دفاع مقدس بود...

هر سال ایام نوروز میرفت جنوب و برای مسافران راهیان نور روایت گری می کرد..

بچه ها میگفتن اربعین قصد سفرپیاده به کربلا داشته که کارهای اعزامش به سوریه اوکی میشه..

به امید رفتن به سوریه از سفر کربلا جا میمونه...بعد از چند روز متوجه میشه رفتن به سوریه به این راحتی ها نیس...

خیییییلی ناراحت میشه و پناه میبره ب مشهد و حرم امام رضا...

از امام رضا طلب شهادت می کنه..

اونقد بیتاب شهادت بوده که وقتی خبر شهادتش به خانومش میرسه سجده شکر به جا میاره که همسرش به آرزوش رسیده..

خلاصه همه میگفتن امام رضا کار اعزامشو درست کرده...

دوست عزیزی مطلبی رو  در مورد همسر شهدای مدافع حرم گفت که خیلی جای تامل داره...

میگفت:

موقع اعزام و خداحافظی رزمنده ها اون کسی که حیا میکنه مث بقیه وداع کنه همسر شهیده...

وقتی میرسن سوریه همه ابراز نگرانی میکنن و اون کسی که روش نمیشه نگرانیشو جایی مطرح کنه همسرشهیده..

وقتی هم که خبر شهادت میرسه همه میگن خدا به داد دل مادر و بچه های شهید برسه و کسی که نمیتونه مث بقیه ابراز درد کنه همسر شهیده...

وقتی هم که بدن مطهر شهید رو میارن همه عقده ی دل باز میکنن..

مخصوصا خواهران و برادران شهدا...

اما اون کسی که چادر زیر دندون میگیره و حیا میکنه احساساتشو بروز بده همسر شهیده..

این حرفا باعث شد روضه حضرت رباب بخونم...

مقاتل از وداع ابی عبدالله با حضرت زینب(س) زیاد نوشتن اما جایی از وداع ایشان با حضرت رباب ندیدم...

اون لحظه کجا بوده؟؟ نمیدونم...

فقط حدس میزنم حیا کرده جلو بیاد...

راستی بدن اکثر شهدای خان طومان هم جامونده...

برای دل خانواده های چشم انتظار شهدای مدافع حرم "صلوات"

خادم شهدا

مجتبی


...

دلنوشته خواهر سردار شهید حجت

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


کنکور

تیرماه سال 88 بود دقیقا نمیدونم چندم ولی پنجم یا یازدهم ماه بود و روز جمعه. اون سال تازه از پیش دانشگاهی فارغ التحصیل شده بودم و چون گفتن مهاجرین اجازه شرکت در کنکور سراسری دانشگاه‌ها رو ندارند اصلا درس نخوندم و آمادگی نداشتم ولی با یه ترفندی ثبت نام کرده بودم. به اصرار مادر رفتم کارت ورود به جلسه گرفتم بیشتر همکلاسی‌هایم شرکت نکردند منم فقط داخل گلشهر مسیر خونه و مدرسه رو بلد بودم. مونده بودم چجوری برم؟ داداشا اون زمان سرکار بنایی می‌رفتن و صبح‌های جمعه براشون مثل روز عید بود و روز استراحت.اما داداش رضا صبح زود بیدار شد با وجود خستگی زیاد منو برد رسوند محل برگزاری آزمون و گفت همینجا کنار در منتظرت میمونم تا بیای.داداش مهدی هم خودش رفته بود. ظهر شده بود و منم اولین نفر که برگه‌هامو تحویل دادم و اومدم بیرون نزدیک در ورودی  رسیدم سرمو که بلند کردم خشکم زد.کلی پدر و مادرهای باکلاس با ماشین های مدل بالا و ...پشت میله‌ها ایستاده بودن و داشتن به من نگاه میکردن.در واقع منتظر بچه هاشون بودن منم سرمو انداختم پایین رفتم سمت بیرون.با خودم گفتم انگاری بچه هاشون اومدن مسابقات المپیک و الانه از یک کشتی سخت و نفسگیر بیرون بیان.چقدر سوسولن و یادم اومد که پدر پیر من امروز خونه خسته خوابیده مادرمم داره پسته شو میشکنه.مثل یه مرد اومدم بیرون بی‌اعتنا به جمیت از وسط‌شون عبور کردم بی‌هدف میرفتم که یهو چشمم به داداش رضام افتاد انگاری تمام دنیا رو بهم دادن لبخند شادی رو لبم نشست و دویدم رفتم سمتش خندید و گفت خداقوت قهرمان.چطور بود؟گفتم نمیدونم دیگه فقط برگه خالی تحویل شون ندادم زد زیر خنده و شوخی کنان رفتیم.گفت مهم نیست قبول بشی یانه دنیا به آخر نرسیده نترس.از هرچه بترسی سرت میاد.محکم باش اگر اشتباهی کردی پاش واستا و قبول کن.خلاصه اون روز خیلی خوب گذشت آخرای تابستون که نتایج اومد در کمال ناباوری اقتصاد تو نیشابور قبول شدم خوشحال شدم درصدی موفق بودم اما بدون هیچ مکسی گفتم نمیرم سال بعد شرکت میکنم.چون دوری تو و بقیه اعضای خانواده برام ممکن نبود. سال بعد که شرکت کردم بهم شب آرزوها رو گفتی و از فضیلتش.اعمال اونشب رو به جا آوردم و از خدا رشته مدیریت مشهد رو خواستم.اما زمان کنکور نبودی بهمراه مادر رفته بودی افغانستان داداش جواد من و داداش مهدی رو برد رسوند وقتی برگشتی همون شده بود که میخواستم.تشویقم کردی همیشه حمایتم کردی و وقتی مقطع لیسانس رو تموم کردم تشویق کردی ارشد شرکت کنم.اما امسال تو نبودی منو ببری برسونی محل برگزاری آزمون.ارشد شرکت نکردم.میدونم هستی...میدونم شهدا زنده‌اند...میدونم همیشه و بیشتر از قبل کنارمی.تقریبا هر چند شب در میون به خوابم میای. منو میبری بیرون . حرف میزنی . میخندی...اما اینها جواب دل من نمیشه.من زمینی ام.جسم زمینی تو رو میخوام.دلم برای کالبد زمینی‌ات تنگ شده.روزها از پی هم در گذرند اما به گنگی...رضا برات حرف زیاد دارم .دلم میخواد مثل قدیما گوشی رو بردارم به تلگرامت پیام بدم.اما نمیتونم .نمیدونم چرا...یادته برات تلگرام نصب کرده بودم اکانتت حذف شده.فقط اکانت سوریه‌ت مونده خودت میدونی قدیما هم به اون خطت پیام نمیدادم.سر مزارتم که میام حرف زدنم نمیاد.باورم نمیشه تو اون زیر خاک خوابیدی و خواهرت بالا نشسته و از درداش بگه.رضا تو خونه ما همیشه روبروی هم مینشستیم و حرف میزدیم.یادته؟...هیچوقت فکر نمیکردم آبجیتو تنها بزاری بری.الان چطور شده که هشت ماه و بیست و نه روزه رفتی...نه زنگی ...نه پیامی...گاهی تصمیم میگیرم باهات قهر کنم اما همیشه تصمیمم یادم میره ...

امروز آخرین روز کنکور سال95هست و من در کنکورسال 88جا مانده ام..

آقا حجت

@Hojjate_khoda

گاهی نگاه کن و ببین دلت ارغوانی شده

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم 

گاهی نگاه کن و ببین دلت ارغوانی شده 

یا بازهم نمک خورده و متواری شده 

توی این مدت که در خدمت دوستان بودیم به کرات دیده می شد آدم هایی با گویش ها و فرهنگ های مختلف که کنار هم زندگی می کنند اون هم نه در آرامش و اجبار، بلکه در یک حد وسط. در یک منطقه ای بودیم به همراه یکی دیگر از دوستان، بعلت اینکه راه رسیدن به اون منطقه تنها یک راه دست ما بود و از اتفاق اون راه بسته شده بود مدت زمان تقریبا 20 روز و توی محاصره پشتیبانی بودیم جوری شده بود که از ترس خاموش شدن بی سیم های دستی ساعت های معینی اونها را روشن می کردیم. گازوئیل متور برق ها رو به اتمام بود. احتمال همه نوع تهدیدی محسوب می شد. دقیقا زمانی بود که آمریکا تهدید به حمله به سوریه رو جدی عنوان میکرد، مجروح کمی برامون میومد همون مقدار هم برای ما عذاب آور بود. جیره غذایی ما محدود میشد به مقداری کنسرو و نون خشک و کمی هم خرما ، یادم نمی رود یکی از بچه های زرهی بود حال مساعدی نداشت و مجروح بود بعلت محاصره دارو هم رو به اتمام بود اون منطقه مردم عادی هم با ما بودند اتفاقا کسانی که از مسلحین بودند و ما را محاصره کرده بودند قبلا ساکن همون منطقه بودند لذا با مردم ارتباطاتی هم داشتند اون بنده خدا که از بچه های زرهی بود و ما بعنوان سرم تقویتی یک بیسکویت بهش دادیم چون آمپول تقویتی نداشتیم خیلی اصرار داشت که نگیرد و من به زور توی جیبش گذاشتم، خدا حافظی کرد و رفت همینطور که میرفت لنگ لنگان نگاهش می کردم و جوان رعنا و زیبایی بود یکدفعه چند یتیم سوری که دختر بچه و پسر بچه بودند او را احاطه کردند که سید سید طعام. ایستاد دستش و برد توی جیبش ،بیسکویت و باز کرد و اون و بین همه بچه ها تقسیم کرد وقتی که میرفت انگار از همه تعلقاتش عبور میکرد .

خوشا به حالشان و بدا به حال ما که باید حسرت بی لیاقتیمان را بخوریم

امشب دلم حال و هوای بچه های جنگ دارد. ...

خاطره ای از شهید مهدی ثامنی راد

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ


مهدی در عیدها و تابستان‌ها به همراه جمعی از دوستان، گروه‌های جهادی تشکیل می‌داد و به مناطق مختلف برای خدمت‌رسانی به مردم  مناطق محروم می‌رفت.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

برای برادرم محمد (اسدی)

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ


شهید محمد اسدی 

شهید هفتم گروه (دم عشق دمشق)  

بی رخ دوست مراعشرت ایام کجاست

سلام برادرم محمد

 اول هفته مان با نمایان شدن چهره ی مظلومت آغاز شد، 

چه هفته ای شود با لبخند زیبایت، 

راستی چرا اینقدر بی تابِ دیدن چهره ات بودیم؟ اصلا مگر سرشت و مسلک تو را ندیده بودیم و نمی دانستیم؟! پس اینطور که من میدانم چهره ی  همه ی شقایق ها یکی ست،

 برادر عزیزم ما را ببخش که تنها سوالی که در این مدته پنهان بودن چهره ت در  ذهنمان نقش بست، این بود که راستی نام این شهید چیست؟!  

  دریغ از آن که تلنگری به خود بزنیم که آهای شقایقی دیگر با مسلکی معلوم چون دیگر شقایق ها پرکشیدو به اربابش رسید،

 اکنون نوبت توست که نگذاری ارباب پایش به قتلگاه برسد!! 

راستی محمدجان عکس شما از همسنگران دیگرت فرق داشت، می دانی چه بود؟ سربند زیبایت به نامِ نامی علمدار زینب (س)

شاید برای این بود که عمه جان (س) خواست که با پنهان کردن چهره ت به یادمان بیاورد، که من شماهایی  چون عباس را  می خواهم، نه اسیران رُخ و نام را!! 

 سخن کوتاه می کنم محمدجان خوش آمدی به دم عشق، دمشق

یاد ما هم باش، اگر در گروه فعال هم نبودی قبول، فقط پست روزانه ت این باشد👈سلامتان را به ارباب رساندم 

اصلا همین کافی ست چون فعال بودن زیادت مساوی می شود با مرخصی اجباری رفتنت توسط جناب ابوعلی بزرگوار.

جانان تازه رخ گشودی و از سفر برگشته ای برای امروز کافیست... 

 یادت هستیم، یادمان باش

 یا علی (ع)

فرزند شهید مدافع حرم سید رضا مراثی

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

فرزند شهید مدافع حرم سید رضا مراثی

کانال آناج 

telegram.me/joinchat/A5MjPDvYcCfcxcri4boSng


اهداء جایزه توسط امام جمعه محترم بهنمیر به شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد امین کریمیان در مراسم معنوی اعتکاف مسجد جامع بهنمیر (24/02/1393)

برای پسرم روضه علی اکبر بخوانید.

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ

مادر شهید نیکزاد در معراج شهدا گفت: برای پسرم روضه علی اکبر بخوانید.



نوشته سید علی ... رزمنده ای از مدافعان حرم

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

زمانی که تو منطقه هستیم بیشتر غربت و قریبی آقامون رو حس میکنیم البته قریبی رو به اشتباه تایپ نکردم و چون باور قلبیه منه که آقام قریبه بهمون.

هرچند چشمهای آلوده ی من باعث دیدار شمس جمال یوسف زهرا نیست ، این دلیل دوری مهدی موعود عج از ما نیست....

نمیدونم چرا فقط جمعه ها رو اختصاص میدیم به شخصی که نامش را نهاده ایم حضرت عشق ....

آیا عشق زمان و مکان دارد؟!!!! 

چگونه عاشقی هستم که در نبودش با علم و آگاهی دلش را برای زمان بودنش به درد می آورم؟!!!

یا عاشق نیستم و به اشتباه و ریا خود را عاشق مینامم یا راه را به اشتباه رفته ام....

این رو میگفتم که تو منطقه وقتی خیل کفتارها و روباه صفتان رو که مست در خواب خوش تخریب مرقد عمه ی سادات هستن رو میبینی و تعداد محدود و قلیل مدافعان واقعی حضرت رو تازه به این درک میرسی که چرا امام زمانمون هنوز رخ نشان نمیدهند و قیام آخر الزمان رو صلاح ندیدند ...

خداییش بین دشمن احساس خطر کمتری میکنی تا بین محبین نامی و اسمی نه واقعی و رسمی عین من

به قربان مظلومیتت آقای غریب غروب های جمعه.



می‌گفت "من مدافع حرم زینبم؛ شما مدافع چادر زهرا(س) باشید. سید حکیم متولد سال 1361 در افغانستان و ساکن مشهد مقدس بود. وی از فرماندهان و از اولین موسسان لشکر فاطمیون بود که با به خطر افتادن حرم های مطهر اهل بیت در سوریه برای دفاع عازم سوریه شدند. وی پیش از این نیز مدتی در جنگ علیه طالبان افغانستان شرکت داشت. سید حکیم ماه رمضان امسال در حین شناسایی یکی از تله های دشمن به شهادت رسید.

در بخشی از مصاحبه ی سیده زهرا حسینی همسر شهید سید حکیم آمده است: قبل از ظهر پیام داد دارم می‌روم عملیات برای بچه‌ها دعا کن منم طبق معمول رفتم صدقه انداختم و آیه‌الکرسی و دعا خواندم. ساعت 14:30  پیام داد که عزیز ما از خط برگشتیم همه چیز به خوبی تمام شد ممنون از دعاهایت و آخرین پیاممان هم ساعت  15:11 دقیقه بود. منم با خیال راحت نشستم که برگشتن مقر و خطری تهدیدش نمی‌کند. هر ساعتی از شب که آمدم و گوشی را چک کردم دیدم آخرین ساعت آنلاینش ساعت 17:58 بوده ولی بد به دلم راه ندادم گفتم لابد خوابیده شاید برق ندارند و یا شارژ گوشیش تمامشده، خوابیدم. صبح بعد نماز گروه‌های اجتماعی را چک می کردم دیدم خیلی چت‌ها زیاد شده تندتند مطالب را رد می‌کردم که چشمم به این جمله افتاد «سید حکیم واقعاً شهید شده؟» از جا بلند شدم ایستادم و بلند گفتم یا زهرا (س) و برگشتم با دقت تک‌تک چت‌ها را خواندم و دیدم همه نوشته‌اند سید حکیم به شهادت رسید، سید حکیم هم به درجه رفیع شهادت نائل آمد، سید حکیم شربت شهادت را نوشید، مدام به هم تبریک گفته بودند. برایم خیلی سخت بود، سید همه دارو ندارم بود، عشقم، زندگی‌ام،  نخواستم باور کنم و نوشتم دروغ است من خودم با سیدم صحبت کردم و متوجه شدند من هم عضو گروه هستم و ازم عذرخواهی کردند.

در قسمتی از صحبت های خواهران و برادران شهید "سید حکیم" نیز می خوانیم: آمنه از دغدغه‌های شهید حکیم می‌گوید. از اینکه در دست‌نوشته‌هایی که از او به جامانده سفارش به حجاب کرده و نوشته است: «حالا که من دارم می‌روم آنجا از حرم حضرت زینب(س) دفاع می‌کنم شما اینجا از چادر خاکی مادرم زهرا(س) دفاع کنید» به یاد می‌آورد زمانی که دبستان بود برادرش حسن چادر سر کردن را یاد داد، با صبر و حوصله توی مسیر مدرسه خواهرش را کمک می‌کرد که چطور چادرش را حفظ کند.

مصاحبه ای کوتاه باسیدرضانریمانی

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ


 آقای سیدرضانریمانی از شعر مشهور «منم باید برم» برایمان بگویید؟!

من روزی در گلستان شهداء سر مزار شهید مسلم خیزاب بودم. تا میخواستم بروم شخصی من را صدا زد و گفت آقای نریمانی بچه ام با شما کار دارد. آن خانم، خانم شهید خیزاب بود. بچه ی این شهید لباس نظامی پوشیده بود جلو آمد و به من احترام نظامی گذاشت و خودش را معرفی کرد و گفت من محمدمهدی خیزاب هستم. من اولین بار بود که با خانواده این شهید روبرو می شدم. خانم این شهید یک لحظه بغض کرد و جمله ای به من گفت. گفت برای من دعا کن چرا که بیشتر از اینکه شهادت مسلم ما را اذیت کند، گوشه و کنایه های مردم اذیتمان می کند، و رفت. من همان جا به شهداء گفتم عنایتی به من بکنند تا کاری بتوانم بکنم و جلوی این خانواده شرمنده نشوم. تا از گلستان بیرون آمدم به آقای داوود رحیمی که یکی از دوستان بنده است تماس گرفتم و جریان را گفتم و از او خواستم امکان دارد با این مضامین شعری بگویی؟ سبک ذهنم را هم برایش فرستادم و فردای آن روز شعر را برایم فرستاد. ما میخواستیم این فضا از ذهن مردم خارج شود که الحمدالله همین هم شد. من خیلی شهرها در کشور رفتم و اولین چیزی که گفتند این بود که این شعر را بخوان.

مزار شهید احمد مکیان

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ

خاطره ایی ازشهیداحمدمکیان

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ


تدمر برج ۴ پارسال

یه سری ارتفاع دست ما بود سمت چپ ارتفاعات با فاصله شاید ۵ کیلومتر یه جاده بود که اونور جاده   باغ و خونه بود که دست داعش بود اون شب یه سری مزرعه سمت داعش به علت اصابت مواد منفجره آتیش گرفته بود.

شب بود با شهید اَحـــــمدمکیان و برادر ابوعلی بودیم داشتیم از سوی ارتفاعات میرفتیم سمت مقر چون احتمال زیاد دیده شدن بود مجبور بودیم چراغ خاموش حرکت کنیم درحال حرکت بودیم دیدیم هی داریم به مزرعه آتیش گرفته نزدیک تر میشیم چون تو روز اون منطقه رو دیده بودیم یه سری باغ و خونه به چشممون خورده بود دیدیم داریم به یه سری خونه و باغ هم نزدیک میشیم  یه لحظه هر سه تامون ساکت شدیم ابوعلی وایساد بهم نگاه میکردیمُ هر ستامون خندیدیم گفتیم چیکار کنیم  شهید احمد گفت: میریم توکل به خدا  

ابوعلی هم گفت آره بریم خلاصه حرکت کردیم ولی دیدیم جلوتر یه عده آدم با ریش های یکم بلند بدون لباس نظامی اومدن بیرون باز یه تامل کردیم سلاح هامون  آماده شلیک بود توکل کردیم و جلوتر رفتیم نزدیکشون شدیم دیدیم عکس العملی برای دستگیری ما نشون نمیدن.

 تازه فهمیدیم که وارد نزدیک ترین خط به دشمن که خط حزب اللّه بود شدیم. اوناهم فقط نیگامون میکردن ابوعلی از جلوشون دور زد گفت: سلام علیکم اِشلونک داشتیم میمُردیم از خنده آخرشم برگشتیم تو مسیر خودمون و به راهمون به سمت مقر ادامه دادیم.

یـــــــــــادش بخیر....

شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا


وقتی شهید شی میگن شهید لوس بوده"

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ


ظهر که دانشگاه کلاسم تموم شد زنگ زدم به محمدرضا گفتم "بریم؟!"

اونم میخواست با موتور بریم گلزار شهدا...

بهش گفتم "با موتور تا بهشت زهرا (س) بخوای بری خیلی سخته!"

ولی خب براش خیلی ارزش داشت

تو راه که میرفتیم شروع میکرد خاطره گفتن از خودش، از آموزشگاه، از شهدای مدافع حرم...

مثل همیشه اول رفتیم سر مزار آقا رسول

گفت "روضه بذار"

گفتم "ندارم از گوشیم پاک شده"

گفت "خدا خیرت بده سریع یه روضه حضرت زینب (س) دانلود کن گوش بدیم بریم"

(از این به بعد تو گوشیم همیشه روضه حضرت زینب (س) آماده داشتم)

خیلی صفا داد یه روضه مختصر و مفید...

بعدش بهش گفتم "بشین ازت یه عکسه شکل کار بگیرم ..."

نشست عکس آقا رسول و بغل کرد! گفتم "این جوری که نه! زشته! وقتی شهید شی میگن شهید لوس بوده"

گفت "اشکال نداره فرح بعد روضه ست"

میخندید! از همون خنده های معروفش...

بیمار خنده های توام بیشتر بخند...

نقل از دوست شهید محمدرضا دهقان امیری